eitaa logo
فرزندان روح الله
146 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
882 ویدیو
32 فایل
هدف از تشکیل این کانال ایجاد انسجام و همدلی، تبادل نظرات و پیشنهادات در خصوص برنامه های فرهنگی مسجد حضرت صاحب الزمان (عج)شهر خنداب می باشد. ●نکات اخلاقی و آموزشی ●معرفی‌شهدای‌مسجد ●برگزاری مسابقات #باولایت_تا_شهادت #لبیک_یا_خامنه_ای✊️ #باما_همراه_باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️ 🖤 51 📆 🔶‌ ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ ❚❚ ㅤ▷ ↻ ■ عنایت بفرمایید جهت شادی روح تازه از جهان گذشته پدرشهید،پیرمجاهد، عاشق ولایت و رهبری بابیش‌از۸۰سال‌مجاهدت حاج ملامحمود یادگاری فاتحه با صلوات __________ 💻 👇 ●●●●●●●●●●●●● https://eitaa.com/joinchat/2443903024Cb0a738931e ●●●●●●●●●●●●●
🔵 💚 68 📆 🔷‌ ؟ ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ ❚❚ ㅤ▷ ↻ ■ ایستگاه مطالعه: آیت الله فاطمی نیا: مسأله والدین شوخی نیست! خدا می داند یک پرخاش به مادر، صد سال انسان را عقب می اندازد! اگر کوتاهی کرده اید تا دیر نشده جبران کنید. ____________________ 💻 👇 °••°••°••°••°••°••°••°••°••° 🆔 @p_seyedahmad °••°••°••°••°••°••°••°••°••°
مسجد حضرت صاحب الزمان عج خنداب با سخنرانی حجت الاسلام میرنظامی مدنی مداحی کربلایی علی همتی ، کربلایی اکبر لقمانی، شاعرروشندل محمدآقااکبری قرائت قرآن توسط استاد مرتضی یادگاری، آقای محمدرضا خادمی و محمود یادگاری با حضور پرشور برادران و خواهران، بسیجیان پایگاه بسیج سید احمد خمینی ره، عزاداران و عاشقان اهل بیت(ع) با حضور امام جمعه محترم شهرستان خنداب حجت الاسلام والمسلمین صفاهانی ، بخشدار محترم بخش مرکزی مهندس نجاتی و مهندس احدی شهردار محترم شهر خنداب 🙏 ---------------------------------- 🆔 @p_seyedahmad
مراسم احیای شب ۲۱ ماه رمضان ۱۴۴۴ مسجد باعظمت حضرت صاحب الزمان عج خنداب 👇 -_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_- @yavaran_mahdi_khondab -_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
⬛️ بمناسبت سالروز شهادت ششمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام کاروان غم عزاداران شهر خنداب در روز سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ به حرکت در آمد 🙏 ---------------------------------- 🆔 @p_seyedahmad
فرزندان روح الله
#همایش_دوچرخه_سواری #قسمت_اول #بزرگداشت_دهه_کرامت #آزادسازی_خرمشهر 🚴‍♂ همایش بزرگ دوچرخه سواری صبح
🚴‍♂ همایش بزرگ دوچرخه سواری صبح روز جمعه ۵ خرداد ۱۴۰۲ با حضور بیش از ۴۵ دوچرخه سوار نونهالان، نوجوان و جوان از شهر خنداب و روستای های اطراف برگزار شد 🏵 این همایش از خیابان آموزش و پرورش آغاز و تا میدان شهدای گمنام ادامه یافت 🏅 در ادامه برنامه های این همایش ، مسابقه ای بین کلیه دوچرخه سواران در مکان شهرک جهاد برگزار شد 🔚 مراسم اختتامیه در پایان با حضور فرمانده پلیس راهور شهرستان، یادگاری عضو شورای شهر خنداب، و رئیس هیئت دوچرخه سواری شهرستان خنداب برگزار شد و نفرات برتر و با اخلاق هدایایی اهدا گردید 🙏 ---------------------------------- 🆔 @p_seyedahmad
❣عشق رنگین❣ سلام برمامان گلم... مامان:سلام عزیزم,امتحانت چطور بود؟ من:عالی....مگه میشه دخترباهوش شما امتحان بده وناراضی باشه. مامان گونه ام رابوسید وگفت:سمیه خانم گل منه دیگه . گفتم:ما ما ن مامان:بگو ,وقتی اینجورصدامیزنی حتما یک خواسته ای داری هااا,بدون مقدمه بگو چی میخوای؟ من:الهی قربون مامان زرنگم بشم من,مامان دو روز دیگه امتحانها تمومه ,من توخونه,حوصله ام سرمیره خوووب... مامان:واه...خوب اولا استراحت میکنی درثانی سال دیگه امتحان کنکوردرپیش داری,بایدازحالا خودت را آماده کنی. من:مامان توبزارمن برم کلاس نقاشی,قول میدم با رتبه ای عالی,بهترین رشته,قبول بشم مامان:پس بگو ,,,میخوای کلاس نقاشی بری. من:خخخخ خودم را لو دادم مامان.....😊 حالا توامتحاناتت را تموم کن ومنم با بابات یه صحبتی بکنم ,ببینم چی میشه.پریدم یه بوسه از لپای مامان گرفتم ,صدای اذان همه جاپیچیده بودوپاشدم آماده بشم برای نماز. بعداز نماز ونهار اومدم تواتاقم تا استراحت کنم,اما اصلا خواب به چشمم نمیامد,کتابی راکه فرداش امتحان داشتم,برداشتم تا یه نگاهی بیاندازم,اما چشمم روکتاب بود وتمام حواسم به هال,گوش تیز کرده بودم, ببینم مامان چیزی ازکلاس میگه؟ بالاخره طلسم شکسته شد ومامان انگاری,آگهی راکه بهش داده بودم ,نشان بابا میداد وازش نظرش رامیخواست. بابا:خانم جان این آدرسش,اون سرشهره,از فاصله اش که بگذریم,معلوم نیست هزینه اش چقد میشه,اخه کلاسی که شمال شهربرگزار بشه مال بچه اعیونهاست.. مامان:واااا چی میگه واسه خودت ,خوب کلاس راگذاشتن برای همه,مگه بچه ها ما دل ندارن؟ سمیه استعداد عجیبی تونقاشی داره,اگه میشه بزار یکی دوماه بره ,اگردیدیدم از پسش برنمیام یامشکل ساز میشه ,ادامه نمیده.... بابا:خیل خوب,حالا بزار امتحاناتش را که داد,عصرش باهم میریم ببینیم چه خبره.. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. مامان در رابازکردوگفت:میدونم که همه چی راشنیدی,پس شرطش هم شنیدی,اگر زمانی مشکل ساز شد دیگه ادامه نمیدی... پریدم بغلش وگفتم ,قبوله,قبوله آی قبوله.... و ای کاش که هیچ وقت پام به اونجا نمیرسید.. دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ 🙏 ---------------------------------- 🆔 @p_seyedahmad
❣عشق رنگین❣ سلام برمامان گلم... مامان:سلام عزیزم,امتحانت چطور بود؟ من:عالی....مگه میشه دخترباهوش شما امتحان بده وناراضی باشه. مامان گونه ام رابوسید وگفت:سمیه خانم گل منه دیگه . گفتم:ما ما ن مامان:بگو ,وقتی اینجورصدامیزنی حتما یک خواسته ای داری هااا,بدون مقدمه بگو چی میخوای؟ من:الهی قربون مامان زرنگم بشم من,مامان دو روز دیگه امتحانها تمومه ,من توخونه,حوصله ام سرمیره خوووب... مامان:واه...خوب اولا استراحت میکنی درثانی سال دیگه امتحان کنکوردرپیش داری,بایدازحالا خودت را آماده کنی. من:مامان توبزارمن برم کلاس نقاشی,قول میدم با رتبه ای عالی,بهترین رشته,قبول بشم مامان:پس بگو ,,,میخوای کلاس نقاشی بری. من:خخخخ خودم را لو دادم مامان.....😊 حالا توامتحاناتت را تموم کن ومنم با بابات یه صحبتی بکنم ,ببینم چی میشه.پریدم یه بوسه از لپای مامان گرفتم ,صدای اذان همه جاپیچیده بودوپاشدم آماده بشم برای نماز. بعداز نماز ونهار اومدم تواتاقم تا استراحت کنم,اما اصلا خواب به چشمم نمیامد,کتابی راکه فرداش امتحان داشتم,برداشتم تا یه نگاهی بیاندازم,اما چشمم روکتاب بود وتمام حواسم به هال,گوش تیز کرده بودم, ببینم مامان چیزی ازکلاس میگه؟ بالاخره طلسم شکسته شد ومامان انگاری,آگهی راکه بهش داده بودم ,نشان بابا میداد وازش نظرش رامیخواست. بابا:خانم جان این آدرسش,اون سرشهره,از فاصله اش که بگذریم,معلوم نیست هزینه اش چقد میشه,اخه کلاسی که شمال شهربرگزار بشه مال بچه اعیونهاست.. مامان:واااا چی میگه واسه خودت ,خوب کلاس راگذاشتن برای همه,مگه بچه ها ما دل ندارن؟ سمیه استعداد عجیبی تونقاشی داره,اگه میشه بزار یکی دوماه بره ,اگردیدیدم از پسش برنمیام یامشکل ساز میشه ,ادامه نمیده.... بابا:خیل خوب,حالا بزار امتحاناتش را که داد,عصرش باهم میریم ببینیم چه خبره.. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. مامان در رابازکردوگفت:میدونم که همه چی راشنیدی,پس شرطش هم شنیدی,اگر زمانی مشکل ساز شد دیگه ادامه نمیدی... پریدم بغلش وگفتم ,قبوله,قبوله آی قبوله.... و ای کاش که هیچ وقت پام به اونجا نمیرسید.. دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ 🙏 ---------------------------------- 🆔 @p_seyedahmad
😈دام شیطانی😈 🎬 امروز شنبه بود ,طرف صبح رفتم دانشگاه,الانم آماده میشم تا سمیرابیاددنبالم باهم بریم کلاس گیتار.. زنگ دررا ,زدن. مامان ,کارنداری من دارم میرم. _:خدابه همراهت,مراقب خودت باش,عزیزم. سمیراباماشین خودش اومد دنبالم و تاخودکلاس از استاد وکارش تعریف کرد,خیلی مشتاق بودم ببینمش. وارد کلاس,شدیم ,ده ,دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود.باسمیرا ردیف اخر نشستیم. بعداز ده دقیقه ای استاد تشریفشون را آوردند. من, بیژن سلمانی هستم ,خوشبختم که درکنارشما هستم ,امیدوارم اوقات خوشی را درمعیت هم سپری کنیم. بعد,همه ی هنرجوها خودشون رامعرفی کردند,اکثرا تو رنج سنی خودم بودند.استاد هم بهش میومد حدود ۴۵،۴۶داشته باشه ,چشماش خیلی ترسناک بود,وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید ,نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند,خصوصا وقتی خیره به ادم نگاه میکرد یه جور دلشوره میافتادبه جونم, یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم... وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند,به جان مادرم من اتیش را دیدم.... همون موقع اینقد ترسیده بودم,پیش خودم گفتم ,محاله دیگه ادامه بدهم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب وترسناک بزارم,میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون ,اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه,استاد روش راکرد به من وگفت:الان وقت بیرون رفتن نیست خانم,صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه... واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱 از ترس قلبم داشت میومد تودهنم,رعشه گرفته بودم,سمیرا بهم گفت:چت شد یکدفعه,باهمون حالم گفتم:هیس ,بزاربعدازکلاس بهت میگم... بالاخره تموم شد,هل هلکی چادرم را مرتب کردم که برم بااینکه بچه ها دور استاد راگرفته بودند,اما ازهمون پشت صدازد: خانوم هماسعادت,صبر کنید... بازم شوکه شدم برگشتم طرفش ,یک خنده ی کریه کرد وگفت:شما دفعه ی بعدی هم میاین کلاس,فکر نیامدن رااز سرتون به در کنید,درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا واااای خدای من ,این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟ تمام بدنم یخ کرده بود,مغزم کارنمیکرد ... 💦⛈💦⛈💦⛈ نویسنده 🙏 ---------------------------------- 🆔 @p_seyedahmad