#تجربه_من ۹۹۱
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#چند_فرزندی
ما ۴خواهر هستیم به فاصله سنی دوسال، شاید دوران کودکی باهم دعوا هم میکردیم ولی لذت بخش ترین دوران، دوران بزرگی و دم بختیمون بود.
آبجی ته تغاری ما فاصله سنی زیادی از ما داشت و اونم مادرم بخاطر حرف مردم که یکی دیگه بیارید شاید پسر بشه آوردنش...
یادمه وقتی دنیا اومد اسفند ۸۲ بود و منم خواهرام دهه ۷۰هستیم بابام تا ۴۰روز بوسش نکرد و طرفش نرفت اما بعد ۴۰روز انگار دختر قشنگ و دختر خوبه بابا، رقیه شد. جوری که براش همه کار میکرد و هر چی میخواست بلافاصله انجام میشد.
حقم داشت با اومدن رقیه ماها خیلی خوشحال شدیم اول ماهم دوست داشتیم این بچه پسر باشه اما لحظه آخر که مامانم داخل خونه داشت زایمان میکرد و ما پشت در منتظر بودیم از دلم گذشت اگه دختر باشه که بهتره و بچه دنیا اومده دختر بود
بعد اومدنش ۶ماه بعد، بابام استخدام شهرداری شد و دوسالگیش ماشین خریدیم کلا زندگیمون عوض شد.
خوش ترین لحظه ما چهار خواهر لحظه ازدواج رقیه بود، چون همه مون بزرگ و مادر شده بودیم، خودمون همه کارا رو کردیم، تقسیم کار بود. دیگه غذا حاضر برای مهمونای راه دور، تمیزکاری وشست وشو همه چی بی نظیر... تازه یه خواهرم آرایشگره و ماها بی نیاز از آرایشگر....
اینو کی فهمیدم که چقد خواهر داشتن خوبه، عید غدیر امسال که دامادی پسر داییم بود و دختر داییم تک وتنها باکلی کار، من که رفتم کمکش، داشتم میگفتم وای خیلی خوبه خواهر داشتن دیگه نگران نیستی الان کاری رو زمین مونده باشه
اما خونه اونا شب حنا بندون تزیین نشده بود، نهار نداشتن، تمیزکاری مونده بود و از استرس کارا سردرگم که چیکار کنن و این خیلی بد بود.
الانم که رقیه خودش مامان یه گل پسر شده بازم وقتی خونه بابا جمع میشیم خود رقیه کیک پزی و شیرینی پزیش بیسته، تولد تک تک بچه هامون اون بفکره و کیک میپزه.
پارسال شب شام غریبان ماچهار خواهر هر شب به همراه مادر در مراسم عزاداری شرکت میکردیم اما همون شب شام غریبان منو رقیه رفتیم محله خانواده همسرامون و اتفاق بدی واسه مامانم افتاد ناگفته نماند منم پابه ماه بودم مثل اینکه از سقف هیئت آجری رها میشه و رو سر مادرم افتاده و ایشون بیهوش میشن و یک شب بیمارستان بستری بودن و دوخواهرم پیش شون بودن والحمدالله مراقب ایشون و به من کسی نگفته تا اتفاقی برای خودم و بچه نیفته اما چون شهر ما کوچیک بود روز بعد متوجه موضوع شدم.
امسال اون هیئت کاملا ساخته شده بود و ایمن سازی شده بود و مادرم سبب خیر شده بودن.
اما در روند بیماریشون همه کمک میکردن و هر وقت مادرم میخوان جایی برن داماداشون نوبتی ایشونو میبرن و نمی ذارن اذیت بشن.
سال ۹۸ با منو رقیه اومدن کربلا، امسال با دوخواهر جامونده رفتن کربلا و خیلی سفربیاد ماندنی میشه سفر با پدرومادر...
خلاصه روز و روزگار ما بسیار خوبیه الان درسته همه مون از شهر مادری رفتیم و مادروپدرم تنها شدن اما پدرم بازنشسته شدن و نوبت اوناست سفر برن و به دیدار ما بیان و منتظر این روزا بودن، نوه هاشونم خیلی دوست دارن الان ۷ نوه دارن که ۶تاشون پسرن و جبران بی پسری خودشون😍😍😍😍
انشالله ازین دُورهم بودنا با خواهر برادر نصیب و روزی همه بشه اصلا باهم شدن ما چهارتا برا همه کیف داره و همه دوس دارن ماهارو باهم ببینن.
ناگفته نماند که خانواده همسرمم پرجمعیتن و شب پنجشنبه ها دوره قرآن خانوادگی با شام ساده داشتیم چون همه با هم ۲۰نفر میشیم و این برامون برکات زیادی داشته...
من خودم الان سه فرزند دارم و میبینم چقد هوای همو دارن و سعی میکنن کمک من و آبجی کوچولوشون باشن.
بحق رقیه اباعبدالله، آرزومندان فرزند فرزندار بشن انشا الله و در پناه خدا باشید.
https://eitaa.com/p_shahidbeheshti313