eitaa logo
پارتیزان/ علی جمشیدی
766 دنبال‌کننده
742 عکس
293 ویدیو
8 فایل
👌 #پارتیزان: عضوی از یک گروه چریک است که با استفاده از تاکتیک‌های جنگهای نامنظم به مبارزه با یک نیروی اشغالگر #داخلی و #خارجی می‌پردازد. 👈 ارتباط با نویسنده: @nokar950 http://eitaa.com/joinchat/2656108544C7e8c5a39b6
مشاهده در ایتا
دانلود
سرم را به بدنت محکم فشار میدهی _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟ به چشمانت نگاه میکنم و با نگرانی میپرسم _ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟ _ چرا...ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر... حرفت را میخوری ، از زیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی _ حالا بخند تا... صدای باز شدن در می آید،حرفت را نیمه رها میکنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم. مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو پدر و مادر من هم میرسند. هر دو با هم سلام  و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.وچنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده. مادرم دروحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید _ خب...فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی میکنی و با رعایت کمال ادب و احترام میگویی _ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه...راستش... مکث میکنی و نفست را با صدا بیرون میدهی _ راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام...یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن... پدرم بین حرفت میپرد _ چیکار کنه؟ _ عقد دائم... اینبار مادرم میپرد _ مگه قرار نشده بری جنگ؟... _ چرا چرا!الان توضیح میدم که... بازوپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید _ خب پس چه توضیحی!...پسرم اگر شما خدایی نکرده یه چیزیت... بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد. میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر داد و بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو...حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده. ❣❤️❣❤️❣❤️❣   لبخند میزنی و به پدرم میگویی _ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من... مادرم میگوید _ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته و بعد به جمع نگاه میکند _ البته ببخشیدا ما اینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه... زهرا خانوم جواب میدهد _ نه! باور کنید ماهم این نگرانی ها رو داریم...بلاخره حق دارید. تو میخندی _ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید قرار نیست اسم من بره تو شناسنامه اش! هر وقت برگشتم اینکارو میکنیم... پدرم جوابش را میدهد _ خب اگر طول کشید...دختر من باید منتظرت بمونه؟ احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود. که یک دفعه حاج آقا در چارچوب در هال می آید _ سلام علیکم!"این را خطاب به پدر و مادرم میگوید" عذرمیخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟ پدرم _ و علیکم السلام! حاج آقا یه چیزی میگین ها...دخترمه حاج آقا_ میدونم پدر عزیز...من تو جریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسید علی...ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش که... مادرم_ بلاخره دختر من باید منتظرش باشه! حاج آقا_ بله خب با رضایت خودشه! پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی ... حاج آقا لبخند میزند و میگوید _ چطوره یه استخاره بگیریم... ببینیم خدا چی میگه!؟ زهرا خانوم که مشخص است ازدلحن پدر و مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید _ استخاره؟...دیگه حرفاشونو زدن... تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو! پدرم _ حاج آقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟ حاج اقا_ بله حق باشماست... ولی اینجا عقل شما یه جواب داره .اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه... نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتماً استخاره بگیریم. برای همین بلند میپرانم که _ استخاره کنیدحاج آقا... مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند و من هم پافشاری میکنم روی خواسته ام. حدود بیست دقیقه دیگر بحث و آخر تصمیم همه میشود استخاره. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشود و قضیه عقد هم کنسل! اما در عین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری که حاج آقا گرفت "خیلی خوب در آمد " در فاصله بین بحث های دوباره پدرم، من و فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد. مادرم که کوتاه امده اشاره میکند به دستهای پر فاطمه و میگوید _ من که دیگه چیزی ندارم برای گفتن...چادر عروستونم آوردید. سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و با یڪ کت مشکی و اتو خورده پایین می آید. پدرم پوزخند میزند _ عجب!...بقول خانومم چی بگم دیگه...دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه! حسین اقا که با تمام صبوری تا بحال سکوت کرده بود. دستهایش را بهم میمالد و میگوید: خب پس مبارڪه و حاج اقا هم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند. فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به آشپزخانه میبرند. روسری و چادر را سرم میکنند. ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
روسری و چادر را سرم میکنند. و هر دو با هم صورتم را میبوسند. از شوق گریه ام میگیرد.هرسه با هم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای باکت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد. ! سروبه زیر کنار مینشینم. اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسته ای...و من میدانم که دوستم داری! نه نه...بگذار بهتر بگویم تو از اول دوستم داشتی! خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی _ چه ماه شدی ریحانم با خجالت ریز میخندم _ ممنون آقا شمام خیلی... خنده ات میگیرد _ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا هردو میخندیم حاج آقا مینشیند.ددفترش را باز میکند + بسم الله الرحمن الرحیم. ... .... هیچ چیز را نمیشنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم. دیدی آخر برای هم شدیم؟ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ خدایا از تو ممنونم! من برای داشتن حلالم جنگیدم... و الان .... با کنار چادرم اشکم را پاک میکنم. هر چه به آخر خطبه میرسیم. نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس میکنم. مگر میشد جشن از این ساده تر! حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات راد وست داشتم. به خودم می آیم که _ آیا وڪیلم؟... به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم و با اشاره لب میگویم _ مرسی بابا...مرسی ماما و بعد بلند جواب میدهم _ با اجازه پدرو مادرم ،بزرگترای مجلس و...و آقا امام زمان عج بله! دستم را در دستت فشار میدهی. فاطمه تندتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم. شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان... نگاهم میکنی _ حالا شدی ریحانه ی علی! گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم. لبخندت عمیق است. به عمق عشقمان! بی اراده بغض میکنم. دوست دارم جلوتر بیایم و روی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی زیر چشمی به دستم نگاه میکنی. _ ببینم خانومی حلقت کجاست؟ لبم را کج میکنم و جواب میدهم _ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس... دستت را مشت میکنی و میاوری جلوی دهانت _ اِ اِ اِ...چه اهمیتی؟...پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم را نشانت میدهم _ با این..بعدشم مگه قراره اصن یادم بری که چیزیم یادآور باشه! ذوق میکنی _ همممم...قربون خانوم ! خجالت زده سرم را پایین میندازم. خم میشوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمیداری و در جیب پیرهنت میگذاری. اهمیتی نمیدهم و ذهنم را درگیر خودت میکنم. حاج اقا بلند میشود و میگوید _ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه! ب الحن معنی داری زیر لب میگویی _ ان شاءالله! نمیدانم چرا دلم شور میزند!اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور به تقلید از تو میگویم ان شاءالله. همه از حاج اقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش میکنیم. فقط تو تا دم در همراهش میروی. وقتی برمیگردی دیگر داخل نمی آیـے و از همان وسط حیاط اعلام میکنی که دیر شده و باید بروی. ماهم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یکدفعه میخندی و میگویی _ اووو چه خبرشد یهو !؟میدویید اینور اونور ! نیازی نیست که بیاید. نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل شه اونجا..... مادرم میگوید _ این چه حرفیه ما وظیفمونه تو تبسم متینی میکنی _ مادر جون گفتم که نیازی نیست. فاطمه اصرار میکند _ یعنی نیایم؟....مگه میشه؟ _ نه دیگه شما بمونید کنار عروس ما! باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی میکنی و اخر سر حرف ،حرف خودت میشود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در اغوش میگیری. زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشکهایش را بگیرد اما مگر میشد در چنین لحظه ای اشک نریخت. فاطمه حاضر نمیشود سرش را از روی سینه ات بر دارد. سجاد از تو جدایش میکند. بعد خودش مقابلت می ایستد و به سر تا پایت برادرانه نگاه میکند، دست مردانه میدهد و چندتا به کتفت میزند. _ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی! میترسم زودی انتخاب شی! قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!" ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند.لحظه ی تلخی است... خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت می آید سریع خودت را بعداز چند لحظه کنار میکشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایستاد و خداحافظی کرد. اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم...میترسیم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند! حالا میماند یک من...با تو! جلو می آیم. به سر تا پایم نگاه میکنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمند ترواست. پدرت به همه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهراخانوم دردحالیکه با گوشه روسری اش اشکش را پاک میکند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟ تا جلو در مگه نباید ببریمش!؟ 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
حس میکنم خیلی دقیق شده ام چون یڪ لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد " چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟...خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده....بوی خداحافظی برای همیشه" حسین آقا با آرامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند _ چرا خانوم...کاسه آبو بده عروست بریزه پشت علی...داینجوری بهترم هست! بعدم خودت که میبینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد. زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تا آخر سر برش دارم. آقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظه آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تا داخل بروند صدایشان زدی _ حلال کنید... یک دفعه مادرت داغ دلش تازه میشود و با هق هق داخل میرود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو. دستم را میگیری  و با خودت میکشی در راهروی اجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی. دست در جیبت میکنی و شکلات نباتی را در می آوری و سمت دهانم می گیری. پس برای این لحظه نگهش داشتی! میخندم و دهانم را باز میکنم. شکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی بانمک میگویی _ حالا بگو آممم... و دهانش را میبندد! میگویم آممم و دهانم را میبندم...میخندی و لپم را آرام میکشی. _ خب حالا وقتشه... دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری انگشت اشاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون میکشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق میزند در زنجیرت تاب میخورد. از دور گردنت بازش میکنی و انگشتر را در می آوری _ خب خانوم دست چپتو بده به من... با تعجب نگاهت میکنم _ این مال منه؟ _ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم _ چرا اینقد زحمت.... خب...چرا همونجا دستم نکردی لبخندت محو میشود. چادرم را کنار میزنی و دست چپم را میگیری و بالا می آوری _ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پا بند خودم کنمت...حتی بعد از اینکه .... دستم را ازدستت بیرون میکشم و چشمهایم را تنگ میکنم _ بعد چی؟ _ حالا بده دستتو دستم را پشتم قایم میکنم _ اول تو بگو! با یک حرکت سریع دستم را میگیری و بزور جلو می آوری _ حالا بلاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم... با درد نگاهت میکنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه سفید و در انگشتم فرو میبری _ وای چقد تو دستت قشنگ تره!! عین برگ گل ...ریحانه برازندته... نمیتوانم بخندم...فقط به تو خیره شده ام. حتی اشک هم نمیریزم. سرت را بالا می آوری و به لبهایم خیره میشوی _ بخند دیگه عروس خانوم... نمیخندم...شوکه شده ام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم. بازو هایم را میگیری و نزدیک صورتم می آیـے و پیشانی ام را میبوسی. طولانی...و طولانی... بوسه ات مثل یک برق در تمام وجودم میگذرد و چشمهایم را میسوزاند...یکدفعه خودم را در آغوشت میندازم و باصدای بلند گریه میکنم... خدایا علیمو به تو میسپارم خدایا میدونی چقدر دوسش دارم میدونم خبرای خوب میشنوم نمیخوام به حرفهای بقیه فکر کنم علی برمیگرده مثل خیلیای دیگه ما بچه دار میشیم... ما... یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دارهمانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم _علی _ جون علی؟ _ برمیگردی آره؟... مکث میکنی.کفری میشوم و با حرص دوباره میگویم _ برمیگردی میدونم _ اره! برمیگردم... _ اوهوم! میدونم!...تو منو تنها نمیزاری... _ نه خانوم چرا تنها؟...همیشه پیشتم...همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس آقایی _ دوست دارم.... و باز هم مکث...اینبار متفاوت ... بازوهایت را دورم محکم تنگ میکنی... صدایت میلرزد _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد...کاش میشد ماند و ماند در میان دستانت...کاش میشد! سرم را میبوسی و مرا ازخودت جدا میکنی _ خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم... نمیدانم...کسی از وجودم جواب میدهد _ برو!....خدابه همرات..... توهم خم میشوی. ساکت را برمیداری،در را باز میکنی، برای بار اخر نگاهم میکنی و میروی... مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم. به کوچه میدوم و به قدمهای آهسته ات نگاه میکنم. یک دفعه صدا میزنم _ علی؟ بر میگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟...خدایا مرد من داره با گریه میره... حرفم را میخورم و فقط میگویم _ منتظرم.... سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی. همانطور که پشتت من است بلند میگویی _ منتظر یه خبر خوب باش...یه خبر! پوتین و لباس رزم و میدان نبرد.... خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم! خبر...فقط میتواند خبرِ.. میخواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه میدوم بدون آنڪه در را ببندم.میخواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم... هر لحظه که دور میشوی... نفس نفس زنان خود را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو به خیابان اصلی است. باد میوزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یڪ تاڪسی زرد رنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی... به کوچه... " او هنوز فڪ میکنه جلوی درم" 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
ڪف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم. به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم.لب هایم را روی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم... نیا! چقدر مقاوت برای نیامدن اشڪ های دلتنگی!... فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیڪی اش را روی لب هایم میگذارم... یڪ دفعه مقابل چشم هایم میخندی... تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد و قطرات اشڪ روی گونه هایم سر میخورد... یڪ جرعه از چای را مینوشم...دهانم سوخت...و بعد گلویم!... فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میذارم... دلم برایت ت شده... نه روز است که بی خبرم...از تو... از لحن آرام صدایت...از شیرینی نگاهت... زیر لب زمزمه میکنم... "دیگه نمیتونم علی" غلت میزنم، صورتم را در بالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم... هق هق میزنم... نکنہ...نکنہ چیزیت شده! چرا زنگ نزدی...چرا؟! نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست!... به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم... نمیدانم چقدر... اما اشڪ دعوت خواب بود به چشمانم... حرڪت انگشتان لطیف و ظریف در لابه لای موهایم باعث میشود تا چشم هایم را باز کنم... غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندبار پلڪ میزنم...تصویر تار مقابلم واضح میشود...مادرم لبخند تلخی میزند... _عزیزدلم! پاشو برات غذا آوردم.... غلت میزنم.روی تخت مینشینم و در حالیکه چشمهایم را میمالم. میپرسم... _ساعت چنده مامان؟ _نزدیڪ دوازده... _چقدر خوابیدم؟ _نمیدونم عزیزم! و با پشت دست صورتم را نوازش میکند. برای شام اومدم اتاق خوابت دیدم خوابی، دلم نیومد بیدارت کنم...چون تا صبح بیدار بودی... با چشمهای گرد نگاهش میکنم _تو از کجا فهمیدی؟؟ _بلاخره مادرم! با سر انگشتانش روی پلکم را لمس میکند _صدای گریه ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _غذا زرشک پلوعه...میدونم دوس داری!برای همین درس کردم به سختی لبخند میزنم _ممنون مامان... دستم را میگیرد و فشار میدهد _نبینم غصه بخوری!علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند. بالاخره اگه قرار باشد اتفاقی برای دامادش بیفتد... دخترش بیچاره میشود... از لبه ی تخت بلند میشود وبا قدمهایی آهسته سمت پنجره میرود.پرده را کنار میزندو پنجره را باز میکند _یکم هوا بیاد تو اتاقت...شاید حالت بهترشه! وقتی میچرخد تا سمت در برودمیگوید _راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر به ما نمیزنه!...راس میگه مادر جون یه سر برو خونشون! فکر نکنن فقط به خاطر علی اونجا میرفتی... در دلم میگویم"خب بیشتر بخاطر اون بود" مامان با تاکید میگوید _باشه مامان؟فردا برو یسر. کلافه چشمی میگم و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و از اتاق بیرون میرود. 💞 با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم. باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه... چقدر سخت است فرو بردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! دستی به شال سرخابیم میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم. صدای علی اصغر در حیاط میپیچد _کیه!... چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود!تقریبا بلند جواب میدهم _منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در مشنوم _آخ جوووون خاله لیحانههههه... بمن خاله میگوید!...کوچولوی دوس داشتنی. در را که باز میکند سریع میچسبد بمن! چقدر با محبت!...حتما او هم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هر طور شده خودش را خالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا باهم وارد خانه شویم _خوبی؟...چیکار میکردی؟مامان هست؟... سرش را چند باری تکان میدهد _اوهوم اوهوم...داشتم با موتوره داداش علی بازی میکردم... و اشاره میکند به گوشه حیاط... نگاهم میچرخد و روی موتورت که با آب بازی علی خیس شده قفل میشود. هر چیزی که بوی تو رابدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _مامان مامان...بیا خاله اومده... پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه نگاهم سمت موتورات با اشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز میکند وبا دیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند _ریحانه!!!...از این ورا دختر! سرم را با شرمندگی پایین میندازم _ببخش مامان بی معرفتی عروستو! دستهایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد _این چه حرفیه!تو امانت علی منی... این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ! 💞 جمله اش دلم را لرزاند...... مراچنان در آغوش گرفته که کامل میتوان حس کردمیخواهد علی را در من جست و جو کند...دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم... میدانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقب میکشم و او خودش میفهمدو ادامه نمیدهد. ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشودو سمت حیاط میرود _میرم گلهارو آب بدم... دوست ندارد بی تابیه مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوارروبه رو اشک میریزد دستم راروی شانه اش میگذارم... _آروم باش آبجی...بیابریم پشت بوم هوا بخوریم... شانه اش را از زیر دستم بیرون میکشد _من نمیام ...تو برو... _نه تو نیای نمیرم!... سرش را روی زانو میگذارد _میخوام تنها باشم ریحانه... 💞 نمیخواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد! بلند میشوم و همانطور که به سمت حیاط میروم میگویم _باشه عزیزم!من میرم...توام خاسی بیا زهرا خانوم با دیدنم میگوید _بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور... لبخند میزنم!میخواهد حواسم را پرت کند _نه مادر جون!اگر اشکال نداره من برم پشت بوم... _پشت بوم؟ _آره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره... _نه عزیزم!اگر اینجوری آروم میشی برو... تشکر میکنم.نگاهم به شاخه های چیده شده می افتد. _مامان اینا چین؟ _اینا یکم پڗمرده شده بودن...کندم به بقیه آسی نزنن... _میشه یکی بردارم؟ _آره گلم ...بردار خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نرد بام بالا میروم...نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد... 💞 همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد...انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی...باهمان لباس رزم وساک دستی ات.دلم نگاهت را میطلبد! شاخه گل را بالا میگیرم تابوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.از انگشتم در می آورم و لب هایم را روی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا تکرار فاصله بغضم چقد کوتاه شده...یکباره دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یکدفعه چشمم به رینگ نقره ای رنگش که چیزی روی آن حک شده می افتد...چشمهایم را تنگ میکنم... ... پس چرا تا بحال ندیده بودم!! ... اسم تو و من کناره هم داخل رینگ حک شده... خنده ام میگیرد...اما نه ازسرخوشی مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگیش جواب باشد... انگشتر را دستم میندازم و یک بگ گل ازگل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم آن را به رقص وادار میکند... چرا گفتی هر چی شد محکم باش؟؟ مگه قرار چی بشه؟... یکلحظه فکری کودکانه به سرم میزند یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم _برمیگردی... یک برگ دیگر _برنمیگردی... _برمیگردی... _برنمیگردی... وهمینطور ادامه میدهم... یک برگ دیگر مانده قلبم می ایستد نفسم به شماره می افتد... نمیگردی... آرزوی بلــندی و دست من ڪــــوتاه.... دسته باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و با کلافگی باز میکنم. نزدیک غروب است و هر دو بیکار در اتاق نشسته ایم.چند دقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم به زودی خبری شود! موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم... یکدفعه به سرم میزند _فاطمه؟ درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد _هوم؟... _بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم میکند _وااااا...حالت خوبه؟ _نچ دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا می اندازد _خوبه!...بریم!... روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روزخداحافظیمان دوس داشتم به پشت بام بروم... یک کت مشکی تنش میکند وروسری اش را برمیدارد _بریم پایین اونجاسرم میکنم. از اتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد. هردو بهن نگاه میکنیم وسمت هال میدویم.زهراخانوم از حیاط صدای تلفن را میشنود،شلنگ آب را زمین میگذارد و به خانه می آید. تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن از کجا معلوم علی.... 💞 فاطمه با استرس به شانه ام میزند _بردار گوشیو الان قطع میشه... بی معطلی گوشی را برمیدارم _بله؟؟؟.... صدای بادو خش خش فقط... یکبار دیگر نفسم را بیرون میدهم _الو...بله بفرمایید... وصدای تو!...ضعیف و بریده بریده... _الو!...ریحا...خودتی!!... اشک به چشمانم میدود.زهرا خانون در حالیکه دستهایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید ولب میزند _کیه؟... سعی میکنم گریه نکنم _علی؟...خوبی؟؟؟... اسم علی را که میگویم مادرو خواهرت مثل اسپند روی آتیش میشوند _دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی... صدا قطع میشود _علی!!!!؟؟...الو... و دوباره... _نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!!... سرم را تکان میدهم... _ریحانه...ریحانه؟... بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم _جان ریحانه...؟ و سکوت پشت خط تو! _محکم باشیا!!...هر چی شد راضی نیستم گریه کنی... باز هم بغض منو صدای ضعیف تو! _تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...دوست دارم!... دهانم خشک و صدایت قطع میشود و بعدهم...بوق اشغال! دستهایم میلرزدو تلفن رها میشود... برمیگردم و خودم را در آغوش مادرت میندازم و صدای هق هق من...و لرزش شانه های مادرت! ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
دلشوره ی عجیبی در دلم افتاده.قاشقم راپر ازسوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگاهم روی گلهای ریزسرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد.کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم.نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس میکنم.پدرم اما بی خیال هر قاشقی که میخورد به به و چه چه ای میگویدو دوباره به خوردن ادامه میدهد.اخبار گوی شبکه سه بلند بلند حوادث روز را با آب وتاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم.استرس عجیبی در وجودم افتاده.یکدفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزنه و بعد صحنه عوض میشود.اینبار همان مرد در چارچوب قاب یک تابوت که روی شانه های مردم حرکت میکند.احساس حالت تهوع میکنم. زنهایی که با چادر مشکی خودشان را روی تابوت می اندازند...و همان لحظه زیر نویس مراسم پر شکوه شهید... یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل رو کنار دست مادر برمیدارم و تلویزیون را خاموش میکنم.مادر پدرم هردو زل میزنند به من.با دودست محکم سرم رامیگیرم و آرنجهام رو روی میز میگذارم. "دارم دیوونه میشم خدا...بسه!" مادرم در حالیکه نگرانی درصدایش موج میزند،دستش را طرفم دراز میکند _مامان؟...چت شد؟ صندلی راعقب میدهم. _هیچی حالم خوبه! از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم. بغض به گلویم میدود. "دلتنگتم دیوونه!" به اتاق میروم ودر را پشت سرم محکم میبندم.احساس خفگی میکنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم. تمام اتاق دور سرم میچرخد.آخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم...همان روزی که به دلم افتاد برنمیگردی. 🌹🌹 پنجره اتاقم راباز میکنم وتا کمر سمت بیرون خم میشوم.یک دم عمیق...بدون بازدم!نفسم را در سینه حبس میکنم.لبهایم میلرزد. "دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت..." خودم را از لبه ب پنجره کنار میکشم وسلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم.حس میکنم یه قرن است تو را ندیده ام.نگاهی به تقویم روی میزم میندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ ها سر میخورد.پشت میز مینشینم. دستم که بشدت میلرزد را سمت تقویم درازمیکنم و سر انگشتم را روی عددهامیگذارم.چیزی در مغزم سنگینی میکند.فردا...فردا... درسته!!!مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز نودم هست...یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی...نود روز نفس کشیدن بافکر تو! تمام بدنم سست میشود.منتظریک خبرم.دلم گواهی میدهد... از جا بلند میشوم و سمت کمدم میروم.کیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را با بی حوصلگی میگردم.داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است بمن لبخند میزند.آه غلیظی میکشم و عکست ر ازجیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم. عکست را روی لبهایم میگذارم واشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد.عکس را از روی لب به سمت قلبم میکشم.نگاهم به سقف و دلم پیش توست... تند تند بند های رنگی کتونی ام رو بهم گره میزنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده سمتم می آید. _داری کجا میری...؟؟ _خونه مامان زهرا... _دخترالان میرن؟سرزده؟ _باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم. لقمه را سمتم میگیرد. _بیا حداقل اینو بخور.از صبح تو اتاق خودتو حبس کردی.نه صبحونه نه ناهار...اینو بگیر بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی! لقمه را از دستش میگیرم با آنکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود. _یه کیسه فریزر بده مامان. میرود و چند دقیقه بعد با یک کیسه می آید.از دستش میگیرم و لقمه را داخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم _میزاریش تو کیفم؟ شانه بالا می اندازد و من مشغول کتونی دومم میشوم.کارم که تمام میشود کیف را از دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را آرام میبوسم. _به بابا بگو من شب نمیام... فعلا خداحافظ... از خانه خارج میشوم،در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم. از اول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که از حفظ نمازش را میخواند بی آنکه به معنایش دقت کند...سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف با لباس کهنه سمتم میدود _خاله یدونه گل میخری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم _نه خاله جون مرسی. کمی دیگر اصرار میکند و من با کلافگی ردش میکنم.نا امیدمیشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود. چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم _آی کوچولو.... با خوشحالی سمتم برمیگردد... _یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم را باز میکنم و.... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش میکشد و در حالیکه سرم را روی شانه اش قرار داده زمزمه میکند _امروز فردا حتمن زنگ میزنه،مام دلتنگیم... بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم تر حلقه میکنم."بوی علی رو میدی..."این را در دلم میگویم و میشکنم. فاطمه سرم را میبوسدو مرا از خودش جدا میکند _خوبه دیگه بسه... بیابریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم. سمت در اتاق میرود که میگویم _تو برو...من لباس مناسب تنم نیست...میپوشم میام _آخه سجاد نیستا! _میدونم!ولی بالاخره که میاد... شانه بالا میندازدو بیرون میرود.احساس سنگینی در وجودم،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم.سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم.روسری سفیدم را بر میدارم و روی سرم میندازم...همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی بااون رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام...با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو میگیرم و از اتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد _حقا که تو ریحانه منی! سر میگردانم... هیچ کس نیست...! وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم را که برمیدارم باز صدایت را میشنوم _ریحانه؟...ریحانه ی من...؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست! اما کجا...؟ به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی در اتاقت خشک میشود. از زیر در...درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبینم که پشت در،داخل اتاقت ایستاده...!احساس ترس و تردید...! با احتیاط یک قدم به جلو برمیدارم... بازهم صدای تو _بیا!... آب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم _خدایا...چرا اینجوری شدم!بسه! سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را درازمیکنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار میدهم.در با صدای تق کوچک و بعد جسر کشیده ای باز میشود.هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده.دستم را روی سینه ام میگذارم و پیرهنم را در مشتم جمع میکنم.چه خیال شیرینی است خیال تو...!سمت پنجره اتاقت می آیم...یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و با تمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را... تبسمی تلخ...سرم میسوزد از یاد تو! یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه میشود.قلبم دیوانه وار میتپد. صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده در گوشم میپیچد _دل بکن ریحانه...از من دل بکن! بغضم می ترکد.تکانی میخورم وبا دو دستم صورتم رامیپوشانم.بازانو روی زمین می افتم ودر حالی که هق میزنم اسمت را پشت هم صدا میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم. بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم. نمیخوام هیچی بشنوم... هیچی!!! زنگ تلفن قطع میشود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند. عصبی آه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن وخاموش میشود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد...تماس را رد میکنم "برو بابا..." کمتر از چند ثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر میشود. "اه چقدر سیریش!" بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم _بله؟؟ _سلام زن داداش! باتردید میپرسم _آقا سجاد؟ _بله خودم هستم...خوب هستید؟ دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...امااکتفا میکنم به یک کلمه _خوبم!! _میخوام ببینمتون! متعجب در حالیکه دنبال جواب برای چند سوال میگردم جواب میدهم _چیزی شده؟؟ _نه!اتفاق خاصی نیست... "نیست؟پس چرا صدایش میلرزید" _مطمئنید؟...من الان خونه خودتونم! _جدی؟؟؟...تاپنج دقیقه دیگه میرسم _میشه یکم از کارتون رو بگید؟ _نه!...میام میگم فعلا یاعلی زن داداش و پیش از آنکه جوابی بدم، بوق اشغال در گوشم میپیچد... "انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شمارمو از کجا آورده!!!" بافکراینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده ودر حیاط میدود.هر از گاهی هم از کمر درد ناله میکند... به حیاط میروم وسلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستدو گرم با لبخند و تکان سر جوابم را میدهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد. مرا که میبیند میخنددو میگوید _بیا مادر!بیا شام حاضریه!! گوشه ی لبم رابجای لبخند کج میکنم.فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیررا در پیش دستی میگذارد. زنگ درخانه زده میشود. _من باز میکنم این را در حالی میگویم که چادرم راروی سرم میندازم. حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم _کیه؟ _منم!... خودش است!در را بازمیکنم.چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته... وحشت زده میپرسم _چی شده؟ آهسته میگوید _هیچی!خیلی طبیعی برید توخونه.. ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد.... _علی!!!؟؟...علی چیزیش شده؟ دستی به لب و ریشش میکشد... _نه!برید... پاهایم را به سختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم.حسین آقا میپرسد _کیه بابا؟؟... _آقا سجاد! و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود و با چشم اشاره میکند بیا... "پشت سرش برم که خیلی ضایع است!" به اطراف نگاه میکنم... چیزی به سرم میزند _مامان زهرا!!؟...آب آوردید؟ فاطمه چپ چپ نگاهم میکند _آب بعد نون پنیر؟ _خب پس شربت! زهرا خانوم میگوید _آره!شربت آبلیمو میچسبه...بیا بشین برم درست کنم. ازفرصت استفاده میکنم وسمت خانه میروم. _خدا حفظت کنه! در راهرو می ایستم و به هال سرک میکشم.سجاد روی مبل نشسته وپای چپش رابا استرس تکان میدهد _بیاید اینجا... نگاهش در تاریکی برق میزند بلند میشود و دنبالم به آشپز خانه می آید.یک پارچ از کابینت برمیدارم _من تا شربت درست میکنم کارتون رو بگید! و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم _اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می آید، پارچ را از دستم میگیرد وزل میزند به صورتم!!این اولین باراست که اینقدر راحت نگاهم میکند. _راستش...اولن حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهرامروز از گوشی فاطمه پیدا کردم...دومن فکر کردم شایدبهتره اول به شما بگم!...شاید خود علی راصی تر باشه... اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد. خیره به لبهایش منتظر میمانم _من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابابگم...حس کردم همسر از همه نزدیک تره... طاقتم تمام میشود _میشه سریع بگید... سرش را پایین می اندازد.با انگشتان دستش بازی میکند...یکلحظه نگاهم میکند..."خدایا چرا گریه میکنه.." لبهایش بهم میخورد!...چند جمله را بهم قطار میکندکه فقط همین را میشنوم _....امروز...#علی...... و کلمه آخرش را خودم میگویم _شد! تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم میکنم چیزی در وجودم مرد! نگاه آخرت!...جمله ی بی جوابت... پاهایم تاب نمی آورد. روی زمین میفتم...میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور... و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم.... "دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگه من چند وقت....چند وقت...تورو داشتمت..." گفته بودی منتظر یک خبر باشم... زیر لب باعجز میگویم _خیلی بدی...خیلی! فضای سنگین و صدای گریه های بلندخواهرها و مادرت... ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد!.. +این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم حاشا اینکه از راه تو حتی لحظه ای برگردیم... زینب... چه عجیب که خرد شدم از رفتنت... اما احساس غرور میکنم از اینکه همسر من انتخاب شده بود! جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند... همگی سر به زیر اشک میریزند... نفراتی که آخر از همه پشت سرشان می آیند...تورا روی شانه میکشند "دل دل میکنم علی!!دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!"تورا برای من می آورند!درتابوتی که پرچم پر افتخارسه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده آرام گرفته ای.آهسته تورا مقابلمان میگذارند.میگویند خانواده اش...محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین آقاشوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغر را نیاوردند...سجاد زودتر از همه ما بالای سرت آمده...از گوشه ای میشنوم. _برادرش روشو باز کنه! به طبعیت دنبالشان می آیم...نزدیک تو! قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی میکندمی آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است!پر از لبخند! نمیفهمم چه میشود... فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو!میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید.مگه نمیبینید دارم دق میکنم! پاهایم را روی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان آزارم میدهد... چیزی نشده که!!فقط... فقط تمام زندگیم رفته... چیزی نشده... فقط هستی من اینجا خوابیده... مردی که براش جنگیدم... چیزی نیست... من خوبم! فقط دیگه نفس نمیکشم! همرازو همسفر من... علی من!... علی... سجاد که کنارم زمزمه میکند _گریه کن زن داداش...تو خودت نریز... 💞 گریه کنم؟چرا!!؟؟...بعد از بیست روزقراره ببینمش... سرم گیج میرود. بی اراده تکانی میخورم که سجاد با احتیاط چادرم را میگیردو کمک میکند بنشینم... درست بالای سرتو! کف دستم را روی تابوت میکشم... خم میشوم سمت جایی که میدانم که صورتت قرار دارد... _علی؟... لبهام رو روی همان قسمت میزارم... چشمهایم را میبندم _عزیز ریحانه...؟...دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم مینشیند _زن داداش اجازه بده... سرم را کنار میکشم.دستش راکه دراز میکند تاپارچه را کنار بزند.التماس میکنم _بزارید من اینکارو کنم... سجادنگاهش را میگرداندتا اجازه بالاسری ها راببیند...اجازه دادند!! 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد این کار را بکند...زینب و فاطمه هم سعی میکنند او را آرام کنند...خون در رگ هایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار... پایان دلتنگی ها... 💞 دستهایم میلرزد...گوشه پرچم رامیگیرم و آهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد... دورت کفن پیچیده اند... سرت بین انبوهی پارچه سفیدو پنبه است...پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته... ته ریشی که من با آن هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته... لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گردو خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکنم و باسر انگشتانم آهسته روی لبهایت را لمس میکنم... "آخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود" آنقدر آرام خوابیده ای که میترسم با لمس کردنت شیرینی اش رابهم بزنم...دستم کشیده میشود سمت موهایت...آهسته نوازش میکنم خم میشوم...انقدر نزدیک که نفسهایم چند تار از موهایت را تکان میدهد _دیدی آخر تهش چی شد!؟... تو رفتی و من... بغضم را قورت میدهم...دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات... چقدر زبر شده...! _آروم بخواب... سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پر پر شدی... فقط... فقط یادت نره روز محشر... با نگاهت منو شفاعت کنی! انگار خدا حرف هارا براین دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می آورم...گونه ام راروی پیشانی ات میگذارم... _هنوز گرمی علی!!... جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی... "هرچی شد گریه نکن...راضی نیستم!" تلخ ترین لبخند زندگیم را میزنم _گریه نمیکنم عزیز دلم... ازمن راضی باش... ازت راضی ام! اسمع و افهم... اسمع وافهم... چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت آمده! سجاد ر چهار چوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی در گوشت میگوید... بعد از قبر بیرون می آید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده.برای بار آخر به صورتت نگاه میکنم...نیم رخت به من است!لبخند میزنی...!برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد! برو علی...برو دل کندم...برو!! این چند روز مدام قرآن و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده،فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم...مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد... یکدفعه میگویم _بزارید یه بار دیگه ببینمش... کمی کنارمیکشدومن خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم _راستی اونروز پشت تلفن یادم رفت بگم... منم دوستت دارم! و سنگ لحد را میگذارد 💞 زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مرد بیل را برمیدارد،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد... با هربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکنند چطور شد...که تاب آوردم تو رابه خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی میگیرد... چشمهایم پر از اشک میشود...وبالاخره یک قطره پلکم را خیس میکند... _ببخش علی...اینا اشک نیست... ذره ذره جونمه... نگاهم خیره میماند... تداعی آخرین جمله ات... _میخواستم بگم دوستت دارم ریحانه! روی خاک میفتم... ...🌹 خاڪ، موسیقیِ احساس تو را میشنود. چشمهایم راباز میکنم. پشتم یکباره دیگر میلرزداز فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت... سرما به قلبم نشسته...ودلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید.به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛نگاه میکنم. چند دقیقه پیش سجادپشت خط باعجله میگفت که باید مراببیند... چه خیال سختی بود! دل کندن از تو!! به گلویم چنگ میزنم _علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت! روی تخت مینشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم.نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته...خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند...دستم را روی سینه ام میگذارم و زیر لب میگویم _آخ...قلبم علی!! بلند میشوم و در آینه ی قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز اشک و لبهایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد... _علی خیال نکن راحته عزیزم... حتی تمرین خیالیش مرگه!!! 💞 شام را خوردیم و خانه خاموش شد ...فاطمه در رختخواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر را روشن میکنم.شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده. لب به دندان میگیرم _خدایا خودت رحم کن... همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشودو دوباره خاموش...روشن،خاموش!!اسمش رابعد از مکالمه سیو کرده بودم"داداش سجاد"لبم رابا زبان تر میکنمو آهسته،طوریکه صدایم را کسی نشنودجواب میدهم: _بله...؟؟ _سلام زن داداش...ببخشید دیر شد عصبی میگویم _ببخشم؟؟آقا سجاد دلم ترکید...گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!!نصفه شب شد..!!! _شرمنده!!!کارمهم داشتم...حالا خودتون متوجه میشیدقلبم کنده میشود.تاب نمی آورم.بی هوا میپرسم _علی من شهید شده...؟؟؟ مکثی طولانی میکندو بعد جواب میدهد _نشستید فکروخیال کردید؟؟؟.... خودم را جمع و جور میکنم _دست خودم نبود مردم از نگرانی!! _همه خوابن؟... _بله! _خب پس بیاید دروبازکنید من پشت درم!! 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
چشمهایم راباز میکنم. پشتم یکباره دیگر میلرزداز فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت... سرما به قلبم نشسته...ودلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید.به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛نگاه میکنم. چند دقیقه پیش سجادپشت خط باعجله میگفت که باید مراببیند... چه خیال سختی بود! دل کندن از تو!! به گلویم چنگ میزنم _علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت! روی تخت مینشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم.نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته...خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند...دستم را روی سینه ام میگذارم و زیر لب میگویم _آخ...قلبم علی!! بلند میشوم و در آینه ی قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز اشک و لبهایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد... _علی خیال نکن راحته عزیزم... حتی تمرین خیالیش مرگه!!! 💞 شام را خوردیم و خانه خاموش شد ...فاطمه در رختخواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر را روشن میکنم.شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده. لب به دندان میگیرم _خدایا خودت رحم کن... همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشودو دوباره خاموش...روشن،خاموش!!اسمش رابعد از مکالمه سیو کرده بودم"داداش سجاد"لبم رابا زبان تر میکنمو آهسته،طوریکه صدایم را کسی نشنودجواب میدهم: _بله...؟؟ _سلام زن داداش...ببخشید دیر شد عصبی میگویم _ببخشم؟؟آقا سجاد دلم ترکید...گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!!نصفه شب شد..!!! _شرمنده!!!کارمهم داشتم...حالا خودتون متوجه میشیدقلبم کنده میشود.تاب نمی آورم.بی هوا میپرسم _علی من شهید شده...؟؟؟ مکثی طولانی میکندو بعد جواب میدهد _نشستید فکروخیال کردید؟؟؟.... خودم را جمع و جور میکنم _دست خودم نبود مردم از نگرانی!! _همه خوابن؟... _بله! _خب پس بیاید دروبازکنید من پشت درم!! متعجب میپرسم _در حیاط؟؟؟ _بله دیگه!!! _الان میام!...فعلا! تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم را ازروی صندلی میز تحریرش برمیدارم. 💞 چادر را روی سرم میندازم وبا عجله به طبقه ی پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم.هوا ابری است و باران گرفته...نم نم!قلبم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!!تداعی چهره ی سجاد همانجور که در خیالم بود با موهای آشفته...وبعد خبر پریدن تو!!ابروهایم درهم میرود..."اون فقط یه فکر بود!...آروم باش ریحانه" در سیاهی شب و سوسوزدن تیر چراغ برق کوچه که چند مترآن طرف تر است...لبخند پر دردت را میبینم...چند بار پلک میزنم!حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است...انگار به او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده...مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشمهایم را تنگ میکنم. یک پایت را بالا گرفته ای...!!"حتمن آسیب دیده!" پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گل اش کنند...لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند.اشک و لبخندم قاطی میشود...از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلت می ایستم _علی؟؟!... لبهایت بهم میخورد _جون علی... موهایت بلند شده وتا پشت گردنت آمده و همینطور ریشت که صورتت را پخته ترکرده. چشمهای خمار و مژه های بلندت دلم رادوباره به بند میکشد.دوس دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چند روزی که گذشت از قرنها هم طولانی تر بود...دوس دارم از سر تا پایت را ببوسم.دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گردو خاک سفر را بتکانم...اما سجاد مزاحم است!!ازاین فکر لبخند میزنم.نگاهت در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده.دست راستم را روی یقه و سینه ات میکشم...آخ!!!خودتی...خود خودت!!علی من برگشته!!!نزدیکتر که می آیم با چشم اشاره میکنی به برادرت و لبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم.پر از بغضی! پر از معصومیت درلبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده... سجادبا حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید _ای باباااااا...بسه دیگه مردم از بس وایسادم...بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!!...هردو میخندیم...خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!... ادامه میدهد _راس میگم دیگه!!!...حداقل حرف بزنید دلم نسوزه... در ضمن بارون داره شدید میشه ها... تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش میزنی _چه غرغرو شدی سجاد!!...محکم باش...باید یسرببرمت جنگ آدم شی.. 💞 سجاد مردمک چشمش را در کاسه میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید...چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوس داری! _آقا سجاد...اجازه بدید من کمک کنم! میخندد _نه زن داداش...علی ما یکم سنگینه!کار خودمه... نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی _خسته شدی داداش برو...خودم یک پا دارم هنوز...ریحانه هم یکم زیر دستمو میگیره. سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم...نزدیکت می آیم...آنقدر نزدیکت که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم رامیسوزاند. با دست آزادت چانه ام را میگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد! _دلم برات تنگ شده بود ریحان... دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم.پیشانیم را میبوسی عمیق و گرم!وسط کوچه زیر باران...از تو بعید است!ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم _جونم؟دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!! ت _ا؟؟چرا اینجوری کردی!!؟؟ کنارت می ایستم و در حالی که تو دستت راروی شانه ام میگذاری، جواب میدهم: _چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود... لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بشینی... چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشودو لبت را روی هم فشار میدهی کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم _درد داری؟؟ _اوهوم...پام!! نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!! _چی شده؟... _چیزی نیست...از خودت بگو!! 💞 _نه!بگو چی شده؟... پوزخندی میزنی _همه شهید شدن!!...من... دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری _فکر کنم دیگه این پا،برام پا نشه! چشمهایم گرد میشود _یعنی چی؟... _هیچی!!!....برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می آیم... _یعنی ممکنه...؟ _آره...ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات،لجم میگیردو اخم میکنم _یعنی چی هر چی خیره!!!مونیس کوتاه کنی درادا...پاعه! لپم را میکشی _قربون خانوم برم!شما حالا حرص نخور... وقت قهر کردن نیس بایدهر لحظه رو با جون بخرم!! سرم را کج میکنم _برای همین دیر امدید؟آقاسجاد پرسید همه خوابن...بعد گفت بیام درو باز کنم! _آره!نمیخواست خیلی هول کنن با دیدن من!...منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان! _خب بیمارستان شبانه روزیه که! _آره!!ولی سجاد جدن خسته است! خودمم حالشو نداره... اینا بهونس...چون اصلش اینکه دیگه پامو نمیخوام!!خشک شده... 💞 تصورش برایم سخت است!تو با عصاراه بروی؟؟...با حالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای آرام به دستم میزنی _اووو حالا نرو تو فکر!!... تلخ لبخند میزنم _باورم نمیشه که برگشتی... _آره!!... چشمهایت پر از بغض میشود _خودمم باورم نمیشه!فکر میکردم دیگه بر نمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!! دستت را محکم میگیرم _انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی... نزدیکم می آیی و سرم راروی شانه ات میگذاری _تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! مخندی... سرم را از روی شانه ات بر میداری و خیره میشوم به لبهایت... لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطرمیدهد!! انگشتم را روی لبت میکشم _بخند!! میخندی... _بیشتربخند! نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام میکنی _دوسم داشته باش! _دارم! _بیشتر داشته باش!! _بیشتر دارم! بیشتر میخندی!!!! _مریضتم علی!!! تبسمت به شیرینی شکلات عقدمان میشود! جلوتر می آیی و صورتم را میبوسی.... یک نان تست برمیدارم،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم.ازآشپز خونه بیرون می آیم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم.روبروی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمد رضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود.کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می آورم... _بخور بخور! لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی. _هووووووم!مربا!! محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد. زور میزندو ای باعث قرمز شدن پوست سفیدو لطیفش میشود.کمی بلند میشودو چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه.بستن دکمه هارا رها میکنی،خم میشوی و او را از روی زمین برمیداری.نگاهتان در هم گره میخورد.چشمهای پسرمان با تو مو نمیزند...محمدرضا هدیه ی همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگیمان کرد...لبخند میزنم و نون تست را دوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده ی صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد. میخندی و عقب نگهش میداری _موش شدیا!!!.. با پشت دست لپ های آویزون و نرم محمد رضارا لمس میکنم _خب بچم ذوق زده شده داره دندوناش در میاد _نخیرم موش شده!!! 💞 سرت را پایین می آوری،دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی _هام هام هام هاااام...بخورم تورو! محمدرضا ریسه میرود و در آغوشت دست و پا میزندـ لثه های صورتی رنگش شکاف خورده ... 🇮🇷 @paattizan 🇮🇷