eitaa logo
پارتیزان/ علی جمشیدی
751 دنبال‌کننده
747 عکس
295 ویدیو
8 فایل
👌 #پارتیزان: عضوی از یک گروه چریک است که با استفاده از تاکتیک‌های جنگهای نامنظم به مبارزه با یک نیروی اشغالگر #داخلی و #خارجی می‌پردازد. 👈 ارتباط با نویسنده: @nokar950 http://eitaa.com/joinchat/2656108544C7e8c5a39b6
مشاهده در ایتا
دانلود
سند دوم 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚫 ⛔️ رهبر معظم انقلاب راجب استفاده از فیلتر شکن فرمودند که جایز نیست استفاده از فیلترشکن. ❌ و رهبری فرموده اند تبعیت از قوانین نظام جمهوری اسلامی واجب شرعی. 📵 حال ما با استفاده از فیلتر شکن که خلاف قانون جمهوری اسلامی است می خواهیم کار فرهنگی کنیم خنده دار نیست؟؟؟ (نهایت استدلال کانال دختران چادری برای استفاده از جاسوس افزار صهیونیستی به نام وجود پیج منسوب به رهبری است، حال برای تفهیم مخاطبان خود به این سوال جواب بدهند رهبری کانال منسوب هم در تلگرام ندارد چون تلگرام فیلتر است پس شما در تلگرام چه می خواهید؟؟؟؟) 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم رابه زیرمیگیرم وازتابش مستقیم نورخورشیدفرارمیڪنم. ڪلافه چادرخاڪےام رااززیرپاجمع میڪنم ونگاهےبه فاطمه میندازم.. _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما _ آب ڪمه لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم _ خب بپز میخواااامش😐 _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیـے... _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رومیدی؟ بطری رامیدهدوتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت رابالا میزنےوهمانطور ڪه زیرلب ذڪرمیگویـے،وضومیگیری... نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدود وگرمیگیرم❣️ _ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره... پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه رادستش میدهم واو هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرادردست میگیرد وازجا میڪند.... بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم.گرماوتشنگـےازیادم میرود.آن چیزی ڪه مرااینقدرجذب میڪندچیست. نمازت ڪه تمام میشود،سجده میڪنـےڪمـےطولانےوبعدازآنڪه پیشانےات بوسه ازمهر رارهامیڪندبانگاهت فاطمه راصدامیزنے. اوهم دست مرامیڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪےرابرمیداری وباحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن... ...زیارت عاشورا وچقدرصوتت دلنشین است درهمان حال اشڪ ازگوشه چشمانت می غلتد... فاطمه بعدازان گفت: _ همیشه بعدازنمازت صداش میڪنےتازیارت عاشورابخونـے... چقدرحالت را،این حس خوبت را دوست دارم. چقدرعجیب..ڪه هرڪارت میدهد...حتـے لبخندت دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگرانجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراززمینش به جانت مینشست سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمام روح و جانم میبلعم... اگراینجا هستم همه ازلطف ... الهـے.. فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته... _ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی! _ هوی و....!.لاالله الا الله....اینجا اومدی ادم شے! _ هروخ تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه _ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!..یه اب میخواما... _ منم میخوام ...اتفاقابرادرا جلو درباڪس آب معدنـےمیدن... قربونت بروبگیر!خدااجرت بد بلند میشوم ویڪ لگدآرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے اززیرچادرمیخندد... سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم.... _ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری _ علیڪم السلام!...بفرمایید خشڪ میشوم ...سلام نڪرده بودم! ... دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم... یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود... چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری... _ آخ آخ... روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای...تروخدا ببخشید...چیزی شد؟ پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی... _ نه خواهرم خوبم!....بفرمایید داخل _ تروخدا ببخشید!...الان خوبید؟... ببینم پاتونو!.... بازهم به پیشانـےمیڪوبم! باخجالت سمت درحسینیه میدوم. صدایت را ازپشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده!... لب میگزم وبرمیگردم سمتت... لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب... _ اینو جاگذاشتید... نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم... ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم .. همه وجودم میشود استشمام عطرت... چقدر آرام است........ نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود... چشمانم دنبالت میگشت.. میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از... گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم.. زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد. تپه های خاڪـے... و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است. پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے: ....آنهادیدند آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم... اما... _ آقای هاشمـے..! توقع مرانداشتی...انهم درآن خلوت.. ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و... ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے. سرجا خشڪم میزند!!... پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم... _ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!... یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم... میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے... تمام لباست خاڪـےاست... وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای... فڪرخنده داری میڪنم!! ..... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
09.mp3
682.4K
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری «تخریب انتخابات توسط روحانی و پاسخ محکم رهبری» 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
05.mp3
531.5K
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری «خودداری وزیر ارتباطات از قطع اینترنت و دستور عدم برخورد نیروی انتظامی با آشوبگران توسط روحانی» 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
10.mp3
418.9K
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری «توطئه استعفای روحانی برای عدم برگزاری انتخابات و راهکار قانونی» 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
08.mp3
649K
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری «توطئه هاشمی و روحانی برای حذف سپاه و ارتباط با آمریکا» 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
06.mp3
129.7K
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری «خنثی شدن فتنه ۹۸» 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
02.mp3
516K
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری «خوراندن جام زهر به امام توسط هاشمی و روحانی به اعتراف خود هاشمی و پیگیری نوشاندن زهر به رهبری » 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
11.mp3
692.5K
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری «ظریف و مذاکره مجدد!» 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
01.mp3
3.08M
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری «طراحی آمریکا و اجرای نفوذی های داخلی برای خالی کردن خزانه خالی به دست خودشان و مدیریت اعتراضات همگانی برای اثرگذاری تحریم‌ها و درنتیجه خوراندن جام زهر به رهبری و تسلیم جمهوری اسلامی» 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
04.mp3
662.8K
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری «سابقه دروغگویی عجیب روحانی» 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
07.mp3
3.12M
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری «ترور حاج قاسم» 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
03.mp3
1.18M
🔴🔴🔴افشاگری عجیب کامران غضنفری «طراحی و اجرای فتنه ۹۸ با گرانی بنزین توسط دولت روحانی و آمریکایی‌ها» 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
📵 به 🔹 در زمانی که مقام معظم رهبری شعار سال را جهش تولید نام گذاری کردند اپراتور های محترم برای جذاب سرمایه برای کد دستوری خود تبلیغ کالایی می کنند همان کشوری که ما را تحریم دارو کرده است. 🔸 جناب آقای که در هر موضوع غیر مربوط به حیطه کاری خود اظهار نظر می کنید، چرا در قبال این حرکات که عملا خیانت به جهش تولید و حمایت از دشمن است سکوت کرده اید؟؟؟ ⚠️ ناگفته نماند شخص وزیر ارتباطات جمهوری اسلامی هم از گوشی آمریکایی استفاده می کند. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
اما...تو... حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم.. سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی... قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم..... تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم... _ اقای هاشمی....اقا ... یک لحظه نرید ... تروخدا... باور ڪنید من!....نمیخواستم ڪه دوباره.... دستتون طوریش شد؟؟... اقای هاشمی باشمام... اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر من راحت شوی... محڪم به پیشانـےمیڪوبم... ؟؟؟ انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی... ... یانه... .. ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که... دراصل چقدر من .... فضاحال وهوای سنگینےدارد.یعنےبایدخداحافظـےڪنم؟ ازخاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےهاآن رانوازش ڪرده،..باپشت دست اشڪهایم راپاڪ میڪنم دراین چندروزآنقدرروایت ازآنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم براحتےتصورشان ڪنم... دوربین رامقابل صورتم میگیرم وشمارامیبینم،اڪیپـےڪه از14 تا50ساله درآن درتلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے...ومن درخیال صدایتان میزنم. _ آهای ها ! برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدرباید هزینه ڪنم؟.. ونگاه های مهربان شما ڪه همگـےفریاد میزنند :هیچ...هزینه ای نیست!فقط حرمت مارا حفظ ڪن...حجب رابخر،حیارابه تن ڪن.نگاهت رابدزد ازنامحرم آرام میگویم:یڪ..دو...سه... صدای فلش وثبت لبخند خیالےِشما لبخندی ڪه میدهد شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته دلم به خداحافظـےراه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا... اما یڪےازشماراتصورمیڪنم ڪه نگاه غمگینش رابه دستم میدوزد... _باماهم خداحافظی میڪنے؟؟ خداحافظےچرا؟؟... توهم میخوای بعدازرفتنت مارو فراموش ڪنے؟؟....خواهرم توبـےوفانباش دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی درمن شڪست. ... نگاه ڪه میڪنم دیگرشمارا نمیبینم... بال و پر هستند وخاڪےڪه زمانـے روی آن سجده میڪردندعرش میشودبرای .. ... ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم... شماراقسم به سربندهای خونی تان... درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم...بےاراده و ازروی دلتنگے.... شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪارشهداست... بعنوان یڪ هدیه... هدیه ای برای این شڪست وتغییر هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم: ♡ صدای بوق ازاددرگوشم میپیچد شماره راعوض میڪنم ! ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم بازم فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد: _ چی شده؟جواب نمیدن؟ _ نه!نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن...گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه چندلحظه مڪث میڪند: _ خب بیافعلا خونه ما ڪمےتعارف ڪردم و " نه " آوردم... دودل بودم...اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلهاراآب داده. فاطمه داد میزند:ماااماااان...ما اومدیمم... وتویڪ تعارف میزنےڪه: اول شما بفرمائید... اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومیروی داخل. چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند... علےجیغ میزندومی دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر ! زهراخانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش بمن سلام میڪند! این نشان میدهد ڪه چقدرخون گرم و مهمان نوازند.. _ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم... " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند" - خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علےاصغربالحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟😐 زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند _ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟ _ ببخشیدمزاحم شدم.خیلےزشت شد. _ زشت این بود ڪه توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهارحاضره. لبخند میزند ،پشت بمن میکند ومیرود داخل. خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه هابود. یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر. زینب هم یڪ سالےمیشودازدواج ڪرده وسرزندگےاش رفته. ازراهرو عبورمیڪنم وپائین پله ها میشینم،ازخستگےشروع میڪنم پاهایم رامیمالم. ڪه صدایت ازپشت سروپله های بالابه گوش میخورد: _ ببخشید!.میشه رد شم؟ دستپاچه ازروی پله بلند میشوم. یڪےاز دستانت رابسته ای،همانےڪه موقع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود علےاصغرازپذیرایـےبه راهرومےدود و اویزون پایت میشود. _ داداچ علے.چلا نیمیای کولم کنے؟؟ بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهے: _ الان خسته ام...جوجه من! ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔴 حق با جناب صادقی است و فشارها، توطئه‌ها و تحریم‌های آمریکا نباید محمل و پوششی برای ضعف‌های داخلی خودمان شود و یا به این بهانه صدای هر منتقدی را خفه کرد اما جالب اینجاست که ایشان نیز به مانند خیلی از همفکران‌شان بصورت کاملاً نامحسوس سعی دارند تا جنایات آمریکا بر علیه ملت ایران را به دولت ترامپ تقلیل بدهند و صرفاً به ترامپ ستیزی بپردازند!! 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
هدایت شده از 
با بغضِ گلونشسته باز اخم نکرد با قلب و دل شکسته باز اخم نکرد با آنکه دلش شکست و بغضش وا شد با اشک و صدای خسته باز اخم نکرد... @msalikhany
4_5899960629933901256.mp3
4.73M
📢 : ذکر قلبم شد یا اباعبدالله با صــدای حــاج علیرضــــا شریــــفی هـیئـــت رواق الحسیــــن علیه السلام 🌺 میلاد انوار کربلا مبارک باد 🌸 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
ڪلمه جوجه را طوری گفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! یڪ لحظه از ذهنم میگذرد: "چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجام".:D مادرم تماس گرفت: حال پدربزرگت بد شده...مامجبورشدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهای اطراف تبریز است)... چندروز دیگه معطلےداریم... بروخونه عمت!... اینها خلاصه جملاتےبودڪه گفت وتماس قطع شد چادررنگـےفاطمه راروی سرم مرتب میڪنم وبه حیاط سرڪ میڪشم. نزدیڪ غروب است وچیزی به اذان مغرب نمانده.تولبه ی حوض نشسته ای،آستین هایت رابالازده ای ووضومیگیری.پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪےوشلوار شیش جیب! میدانستم دوستت ندارم فقط...احساسم بتو،احساس ڪنجڪاوی بود... ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود "اما چراحس فوضولےاینقدبرام شیرینه مگه میشه ڪسے اینقدرخوب باشه؟" مےایستے،دستت رابالا مےآوری تامسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد.بسرعت روبرمیگردانےواستغفرالله میگویـے.... اصلن یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام... _ ببخشید!...زهراخانوم گفتن بهتون بگم مسجدرفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه... همانطور ڪه استین هایت راپایین میڪشے جواب میدهے:بگیدچشم! سمت درمیروی ڪه من دوباره میگویم: _ گفتن اون مسئله هم ازحاجـے پیگری ڪنید... مڪث میڪنـے: _ بله...یاعلــے! زهراخانوم ظرف راپراز خورشت قرمه سبزی میڪند ودستم میدهد _ بیادخترم...ببربزار سرسفره... _ چشم!...فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشترازین مزاحم نمیشم. فاطمه سادات ازپشت بازوام را نیشگون میگیرد _ چه معنےداره!نخیرشماهیچ جانمیری!دیروقته... _ فاطمه راس میگه...حالافعلا ببرید غذاهارو یخ ڪرد.. هردوازآشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.همه چیزتقریباحاضراست. صدای مردانه ڪسےنظرم راجلب میڪند. پسری باپیرهن ساده مشڪے،شلوارگرم ڪن،قدی بلند وچهره ای بینهایت شبیه تو! ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_! پست سرش توداخل می آیے وعلےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش رابه سفره میرساند خنده ام میگیرد!چقدراین بچه بتو وابسته است نکند یکروز هم من ماننداین بچه بتو .... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
✔️تصویر سالیانِ نچندان دور ایران است، غربی‌ها با همدستی غربزدگان وطن فروش که اجناس را احتکار میکرند، قحطی و بیماری وبا را در ایران شیوع دادند و ۹میلیون ایران را قتل عام کردند و در آخر به همت میهن پرستان و اندک أطباء ایرانی، مُعضل قحطی و بیماری از ایران رخت بست. ▪️حال حدود ۸۰سال از آن زمان میگذرد، دوباره غرب به همت و همدستی وطن فروشان غربزده به دنبال شیوع بیماری و قحطی و گرانی در ایران عزیز است، اما این بار به همت ۴۰سال مقاومت ملت ایران، نه قحطی است و نه کمبود پزشک و دارو، اینبار نه تنها در مقابل بیماری و گرانی می ایستیم، بلکه هرکه به ملت و خاک وطن خیانت کند به همراه بیماری کرونا، از کشور بیرون خواهیم کرد، تا هم سلامتی به جامعه بازگردد و همچنین، سلامتِ اقتصاد و سیاست کشور ایمن شود همچنین روحانا را! :) 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
⛔️ در پیام نوروزی سال 91 خود، از مردم ایران می خواهد در بستر فیس بوک فعالیت گسترده داشته باشند. و قول می دهد از این شرکت حمایت کند. ❌ در سال 2012(1391 شمسی) فیس بوک با حمایت دولت اوباما و را خریداری کرد و بنای این دو نرم‌افزار را بر شبکه فیس بوک باز طراحی کرد. 📵 امروزه هم دوستان من با دلیل های مختلف می گویند باید با تمام قوا در اینستاگرام فعالیت کرد، باید صریح به این عزیزان بگویم سربازان اوباما مرحبا که دقیقا و مو به مو سیاست های آمریکا را در ضمینه فضای مجازی، جامع عمل پوشاندید. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پتوراڪنارمیزنم،چشمهایم راریزوبه ساعت نگاه میڪنم."سه نیمه شب!" خوابم نمیبرد...نگران حال پدربزرگم.. زهراخانوم اخرکارخودش راکرد ومراشب نگه داشت... بخود میپیچم... دستشویـےدرحیاط ومن ازتاریڪـےمیترسم! تصورعبورازراه پله ورفتن به حیاط لرزش خفیفـےبه تنم میندازد.بلندمیشوم ،شالم راروی سرم میندازم وباقدمهای آهسته ازاتاق فاطمه خارج میشوم.دراتاقت بسته است.حتمن آرام خوابیده ای! یڪ دست راروی دیوار وبااحتیاط پله هاراپشت سرمیگذارم. آقاسجادبعدازشام برای انجام باقـےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوستانش به مسجدرفت.تووعلےاصغردریڪ اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه. سایه های سیاه،ڪوتاه وبلنداطرافم تڪان میخورند.قدمهایم راتندترمیڪنم ووارد حیاط میشوم. /چندمترفاصلس یاچندکیلومتره؟؟ زیرلب ناله میڪنم:ای خداچقد من ترسوام!... ترس ازتاریڪےراازڪودڪےداشتم. چشمهایم رامیبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسرجا میخڪوبم میڪند! صدای پچ پچ...زمزمه!!... "نکنه...جن!!! ازترس به دیوارمیچسبم وسعےمیڪنم اطرافم رادرآن گنگـےوسیاهـےرصدڪنم! اماهیچ چیزنیست جزسایه حوض ،درخت وتخت چوبـے!! زمزمه قطع میشودوپشت سرش صدایـےدیگر...گویـےڪسےداردپاروی زمین میڪشد!!! قلبم گروپ گروپ میزند،گیج ازخودم میپرسم:صدا ازچیهه!!!! سرم رابـےاختیاربالامیگیرم..روی پشت بام.سایه یڪ مرد!!! ایستاده و بمن زل زده!!نفسم درسینه حبس میشود. یڪ دفعه مینشیند ومن دیگر چیزی نمیبینم!!بـےاختیاربایڪ حرکت سریع ازدیوارڪنده میشوم وسمت درمیدوم!! صدای خفه درگلویم رارهامیڪنم: دززززدددد...دزد رو پشت بومهه..!!!دزدد..!! خودم راازپله هابالامیڪشم !گریه وترس باهم ادغام میشوند.. _ دزد!!! دراتاقت باز میشود وتوسراسیمه بیرون مـےآیـے!!! شوڪه نگاهت رابه چهره ام میدوزی!! سمتت می آیم ودیوانه وارتڪرارمیڪنم:دزددد...الان فرااارمیڪنههه _ کو!! به سقف اشاره میکنم وبالکنت جواب میدهم:رو...رو...پش...پشت...بوم..م.. فاطمه وعلـےاصغرهردوباچشمهای نگران ازاتاقشان بیرون مـےایند.. وتو باسرعت ازپله ها پایین میدوی... دستم راروی سینه ام میگذارم.هنوزبشدت میتپد.فاطمه ڪنارم روی پله نشسته وزهراخانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد. اماهیچ کدام مثل من نگران نیستند! بخودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن ازپله هاشالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!! همین آتش شرم به جانم میزد!! علےاصغرشالم راازجلوی درحیاط مےاوردودستم مےدهد. شالم راسرم میڪنم وهمان لحظه توبامردی میانسال داخل می آیـے... علےاصغرهمینڪ اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!! انگار سطل آب یخ روی سرم خالےمیڪنند مردباچهره ای شکسته ولبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید: _ سلام دخترم!خوش اومدی!! بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!! ابروم رفت!!! بلند میشوم،سرم راپایین میندازم... _ سلام!!...ببخشید من!..من نمیدونستم که.. زهراخانوم دستم رامیگیرد! _ عیب نداره عزیزم!ماباید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـےنزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره ویادهمرزماش میفته! دیشبم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یراست رفته اون بالا باخجالت عرق پیشانی ام راپاک میکنم،بزورتنهایڪ ڪلمه میگویم: _ شرمنده...‌ فاطمه به پشتم میزند: _ نه بابا!منم بودم میترسیدم!! حاج حسین بالبخندی که حفظش کرده میگوید: _ خیلےبد مهمون نوازی ڪردم!مگه نه دخترم!! وچشمهای خسته اش را بمن میدوزد... نزدیک ظهراست گوشه چادرم را بایک دست بالامیگیرم وبادست دیگرساڪم رابرمیدارم.زهراخانوم صورتم رامیبوسد _ خوشحال میشدیم بمونی!اماخب قابل ندونستی! _ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـےشرمندتون شدم فاطمه دستم رامحکم میفشارد: رسیدی زنگ بزن!! علےاصغرهم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم.. _ اودافظ عزیزخاله خداحافظـےمیڪنم،حیاط راپشت سرمیگذارم ووارد خیابان میشوم. تو جلوی درایستاده ای ،کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنے میگویـے: خوش اومدید...التماس دعا قراربود تومرابرسانےخانه عمه جان. اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است. یڪلحظه ازقلبم این جمله میگذرد. .... وفقط این کلمه به زبانم می اید: محتاجیم...خدانگهدار ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷