پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_چهاردهم به کوچه تان میرسم.چشمهایم تار میشود...چقد تاخانه مانده!؟...زانوهایم خم میشو
#صدای_عشق
#قسمت_پانزدهم
میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم ازاشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. بسختی حاضر میشوم و بهترین روسری ام را سرمیکنم.حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صدادرمی اید.ازپنجره خم میشوم و بیرون راتماشا میکنم.تو پشت دری.تیپ اسپرت زده ای!چادرم راازروی تخت برمیدارم و ازاتاقم بیرون مےآیم.مادرم دررا باز میڪندوصدایتان رامیشنوم
_ سلام علیکم.خوب هستید!
_ سلام عزیزمادر!بیاتو!
_ نه دیگه!اگرحاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم
_ منکه حاضرم!منتظراین...
هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در!
نگاهم میکنے
_ سلام!
مثل خودت سرد جواب میدهم
_ سلام..
مادرم کمک میکند چادرم راسرکنم و از خانه خارج میشویم. زهراخانوم روی صندلی شاگرد نشسته،دررا باز میکند و تعارف میزند تامادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند.مادرم تشکر می
کند وسوار میشود....
پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد...
_ شرمنده عروس گلم!یجوری شده که تو و علی مجبورید باموتورش بیاید .و اشاره میکند به جلو.موتورت کنار تیر برق پارک شده!لبخندی میزنم ومیگویم
_ دشمنت شرمنده مامان!اتفاقا ازبوی ماشین خیلی خوشم نمیاد!
تو همان لحظه پوزخندی میزنـے وجلوتراز من سمت موتور میروی.سجاد هم ماشین راروشن وحرکت میکند.پشت سرت راه میفتم.سکوت کرده ای حتی حالم رانمیپرسی!پس اشتباه فهمیده بودم.تو همان سنگ دل قبلی هستی.فقط اگر هفته پیش اشک میریختی بخاطر شوک و فضای ایجاد شده بود.صدایم راصاف میکنم و میگویم:
_ دست منم بهتر شده!!
_ الحمدالله!
چقدر یخ!سوار موتور میشوی.حرصم میگیرد.کیفم رابینمان میگذارم و سوار میشوم.اما نه!دوباره کیف را روی دوشم میندازم و ازپشت دستانم رامحکم دورت حلقه میکنم.حس میکنم چیزی درمن تغییر کرده!شاید دیگر دوستت ندارم...فقط میخواهم تلافی کنم!ازآینه به صورتم نگاه میکنی..
_ حتمن باید اینجوری بشینی؟
_ مردا معمولا بدشون نمیاد!
اخم میکنی و راه میفتی.
خلوت است و شاید بهتربگویم پرنده هم پرنمیزند!مادرم میوه پوست میکند و گرم صحبت بازهراخانوم میشود..
_ میبینم که اقای شمام نیومدن مثل اقای ما
_ اره علےاصغرو برده پیش یکےاز همرزماش..
ازجایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تا دنبالم بیاید.حرف گوش کن بدنبالم می آید..
_ نظرت چیه بریم تاب بازی؟
_ الان؟باچادر؟؟؟
_ اره خب کسی نیست که!
مردد نگاهم میکند. دستش را باشیطنت میڪشم و سمت زمین بازی میرویم.سجاد به پیست دوچرخه سواری رفته بود تادوچرخه کرایه کند.تو هم روی یک نیمکت نشسته ای و کتاب میخوانے.اول من سوارتاب میشوم و زیرچشمےنگاهت میکنم.میخواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود!فاطمه اول به تماشا می ایستد ولےبعداز چنددقیقه سوار تاب کناری میشود و هردو باهم مسابقه سرعت میگذاریم.ڪم ڪم صدای خنده هایمان بلند میشود.نگاهت میڪنم ازروی نیمکت بلند میشوی و عصبےسمتمان مےآیـے
_ چه خبرتونه؟...زشت نیست!؟یهو یکی بیاد چی!؟...اروم تربخندید!!
فاطمه سریعا تاب را نگه میدارد و شرم زده نگاهت میکند.اما من اهمیت نمیدهم.دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بـےاهمیت باشم..!!
_ ریحانه باتوام هستما!تابو نگه دار..
گوش نمیدادم و سرعتم رابیشتر میکردم... _ ریحان مجبورم نکن نگهت دارم!!
_ مگه میتونی؟؟
پوفـےمیڪنے،آستین هایت راروی ساق دستهایت تا میزنـے!این حرکت یعنـےهشدار
_ نگهت دارم یاخودت میای پایین؟
_ یبار گفتم نمیتونـے..
هنوز جمله کامل نشده که دستت را دراز میکنےومچ پایم را میگیری.تاب شروع میکند به لرزیدن،تعادلم را ازدست میدهم و جیغ میکشم...
_ هیسس عهه!
عصبی پایم را میکشے ومن باصورت توی بغلت پرت میشوم!!دست باند پیچی شده ام بین من و تو میماند ومن ازدرد آخ بلندی میگویم . زهرا خانوم ازدور بلند میگوید:
خب مادر این کارا جاش تو خونس!!
و بامادرم میخندند.تو خجالت زده خودت را عقب میکشے و درحالیڪه ازخشم سرخ شده ای میگویـے..
_ شوخی اینجوری نکن!هیچ وقت!
#ادامه_دارد...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
✖️ #سلبریتی_فاسد
❌ کامنت #سام_درخشانی بازیگری که فرزندش را به خاطر اقامت کانادا، در کشور خودش ایران به دنیا نیاورد را در زیر پست نوید محمدزاده می بینید، این همه بی ادبی فقط از یک سلبیریتی بر می آید، نکته جالب اینجاست که این شخص مجری مسابقه #ایران در صداوسيما است اگر دست من بود در آن رسانه ای که این بازیگر را مجری کرده است را #گل می گرفتم.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 #صداوسيما_یاغی و #مسولین_غیرانقلابی
🔴 بعد از مجموعه #پایتخت6 صدای اعتراض های مختلفی بلند شد یکی از بدون غصه بدون پایتخت گفت، یکی از محتوای غیر مناسب دیگری از مرحوم الوند گفت که بدون او پایتخت بدون روح شده و......
🔵 اما دوستان من آب از سرچشمه گل آلود شده، تا مدیریت اشتباه بر رسانه بزرگی مثل صداوسيما حکم فرما باشد از این قبیل ماجرا ها اتفاق می افتد. جناب علی عسکری دنبال جریان نفوذی می گردد در مجموعه تحت مديريتش به ایشان می گویم نفوذ روی مدیران شبکه های شما اتفاق افتاده است، وقتی هیچ نقشه ای راهی برای بالا بردن شعور و فهم مخاطب در بین مدیران شما وجود ندارد نتیجه اش می شود رقاصه خانه شدن شبکه های صداوسيما به خاطر جذب مخاطب.
⚫️ در صداوسيمای که در ایام نوروز و قرنطینه مردم برنامه #سمت_خدا را از فهرست پخش حذف می کند حتما ضعف مدیریتی وجود دارد زیرا حذف این برنامه نشان از یک تفکر دارد آن هم تفکر منفعلی که فقط دنبال شادی مادی است. فقط برای لجام زدن به این رسانه ملی و سرکش یک راه چاره بیشتر وجود ندارد آن هم مدیریت انقلابی است.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_پانزدهم میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم ازاشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم
#صدای_عشق
#قسمت_شانزدهم
باچهره ای درهم پشتت رابمن میڪنے و میروی سمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.درساق دستم احساس درد میڪنم.نکند بخیه ها بازشوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم.مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب!
فاطمه سمتم مےآید ودرحالیڪه بانگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی گفتم سوار نشیم!؟..خیلی غیرتیه!
_ خب هیشکی اینجا نبود!
_ ارع نبود.اما دیدی که گفت اگه میومد..
_ خب حالا اگههه...فعلا که نبود!
میخندد
_ چقد لجبازی تو!....دستت چیزیش نشد؟
_ نه یکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده.وقتےپاتو کشیدا گفتم الان بامخ میری تو زمین..
با مشت ارام به کتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخےمیزنم.مادرم صدامیزند:
_ دخترا بیاید شام!...اقا علے شمام بیا مادر.اینقد کتاب میخونےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم رامیکشد و برای شام میرویم.تو هم پشت سرمان اهسته تر مےآیـے.نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطور است؟چادرم رااز دست فاطمه بیرون میکشم.کفش هایم را درمی آورم.و یکراست میروم کنار سجاد مینشینم!نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد.سجادازجایش ذره ای تڪان نمیخورد شاید چون دیدش بمن مثل خواهر کوچکتراست!رو به رویم مینشینے و فاطمه هم کنارت.مادرت شام میکشد و همه مشغول میشویم.زیر چشمےنگاهت میکنم که عصبے با برنج بازی میکنے.لبخند میزنم و ته دیگم را ازتوی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد!
_ شما بخورید اگر دوس دارید!
_ ممنون!نیازی نیست!
_ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم.لبخند میزند.
_درسته!ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم!چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه!مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
_ عزیزی ازخانواده خودتونه!
نگاهت میکنم.عصبی قاشقت را دردست فشار میدهی.میدانم حرکتم رادوست نداشتی.هرچه باشدبرادرت نامحرم است!آخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی سجاد!یکدفعه دست ازغذا میکشی و تشکر میکنی! تضاد در رفتارت گیج کنندس!اگر دوستم نداری پس چرااینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش رابهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
_ چرا؟
_ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟..شب بمون باهم فیلم ببینیم...
_ اخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
_ نه عزیزم!اتفاقا نیای دلخور میشم.اخر هفتس...یذره ام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه!
درضمن امشب نه سجاد خونس.نه باباشون....راحت ترم هستی
گیره سرم راباز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد.مجبور شدم لباس ازفاطمه بگیرم.شلوار و تےشرت جذب!لبه تختش مینشینم..
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه!مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینے یا من برم اونور؟
_ اگه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ!نمیاد!
جیغے ارخوشحالےمیڪشد، لب تابش راروی میز تحریر میگذارد وروشنش میکند.
_ تاتو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم.
سرش را به نشانه " باشه " تکان میدهد.آهسته ازاتاق بیرون میروم و پله هارا پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم.تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم.کیفم و چادرم را در حال گذاشته بودم.چشمهایم راریز میکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی رادر تاریکی احساس میکنم.دقیق میشوم..قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشت پنجره ایستاده ای و به حیاط نگاه میکنے.کیفم راروی دوشم میندازم و چادرم راداخلش میچپانم.اهسته سمتت مے آیم. دست سالمم را بالا مےاورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تورا درحیاط میبینم!!! پس...
فرد قد بلند برمیگردد و شوکه نگاهم میکند!سجاد!!! نفس هردویمان بند مےآید.من باوضعیتےڪه داشتم و او که نگاهش بمن افتاده بود و تو که درحیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان میکنی!! سجاد عقب عقب میرود و درحالیکه زبانش بند آمده ازحال بیرون میرود و به طرف پله ها میدود.یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد...نیستی!!!!همین الان لبه حوض نشسته بودی!
برمیگردم و ازترس خشک میشوم.باچشمهایـےعصبـے بمن زل زده ایـے.ڪےاینجااومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته شده.مچ دستم رامیگیری ..
_ اول ته دیگ و تعارف!بعد دوغ و دلسوزی...الانم شب و همه خواب...خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده..آره؟
تقریبا داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
_ چیه؟؟چرا خشک شدی؟؟..فکر کردی خوابم اره؟نه!!..نمیدونم چه فکری کردی؟..فکر کردی چون دوست ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟
_ نه..
_ خب نه چی....دیگه چی!!!بگو دیگه..بگووو...بگو میشنوم!
_ دا..داری اشتباه...
مچم را فشار میدهی..
#ادامه_دارد...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔴 پاسخ توییتری ظریف به ترامپ با یک اشتباه بزرگ در زبان انگلیسی! !
Don't be misled
"...گمراه نشو "
(معنی جمله ظریف: ترامپ دوباره توسط جنگ طلبان گمراه کردن نباش !! )
⚡️ترامپ در توییتی هشدار داد حمله به نیروهای آمریکایی در عراق تبعات سنگینی برای ایران خواهد داشت.
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
✖️ رئیس جمهور امروز گفته: "سلامت مردم اولویت است اما چرخ اقتصاد هم باید بچرخد."
✖️ ایشان در سال 92، هم گفتند: "باید طوری کشور را اداره کرد که هم چرخ سانتریفیوژ بچرخد وهم چرخ زندگی مردم!"
✅ از سال 92 نه چرخ سانتریفیوژ چرخید نه چرخ دنده های اقتصاد، امروز هم یقین کنید با سیاست ایمنی گله ای نه سلامت مردم بدست می آید نه رونق به اقتصاد برمی گردد.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_شانزدهم باچهره ای درهم پشتت رابمن میڪنے و میروی سمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.درساق
#صدای_عشق
#قسمت_هفدهم
عهه؟اشتباه؟؟...چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟
انقدر عصبی هستی ڪه هر لحظه از ثانیه بعدش بیشتر میترسم! خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانی ات نشسته.
_ بهت توضیح...م..میدم
_ خب بگو راجب لباست...امشب..الان...شونه سجاد!شوکه شدنت...جاخوردنت..توضیح بده
_ فکرکردم...
چنان درچشمانم زل زده ای که جرات نمیکنم ادامه بدهم.ازطرفی گیج شده ام...چقدر مهم است برایت!!
_ فک کردم..تویی!
_ هه !...یعنی قضیه شام پارکم فکر کرده بودی منم اره؟
این دیگر حق باتوست!گندی است که خودم زده ام.نمیخواستم اینقدر شدید شود...
دیگر کافی بود! هر چه داد و بیداد کردی! ڪافیست هر چه مرا شکستی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم! نمیدانم چه عکس العملی نشان میدهی اما دیگر ڪافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی! دستهایم را مشت میکنم و لبهایم را روی هم فشارمیدهم. کلمات پشت هم از دهانت خارج میشود و من همه را مثل ضبط صوت جمع میکنم تا به توان بکشانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد و اشک به روی گونه هایم میلغزد...
_ تو بخاطر تحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشود شلیک آخر به منی که انبوهی از باروتم! سرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشمانت! دست سالمم ر ا بالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! تو غیرت داری؟؟؟داشتی که الان دست من اینجوری نبود!!...آره ...آره گیرم که من زدم زیر همه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده...تو چی!توام بخاطر یہ مشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند. و من در حالیکه از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ تو هنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم!شرعاً و قانوناً... شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست! تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمیبرنت چه برسه مرز برا جنگ!...میفهمی؟؟ من زنتم...زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یہ روزی میری...اما قرار نزاشتیم که همو له کنیم...زیر پا بزاریم تا بالا بریم! توکه پسر پیغمبری..آسید آسید از دهن رفیقات نمیفته! تو که شاگرد اول حوزه ای...ببینم حقی که ازمن رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟چه جالب!
چهره ات هرلحظه سرخ تر میشود صدایت میلرزد و بین حرف میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم...هر چی شد بازم مثل احمقا دوست داشتم ! مگه نگفتی بگو...مگه عربده نکشیدی بگو توضیح بده...اینا همش توضیحه...اگر بعداز اتفاق دست من همه چیو میسپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بہ قدری عصبانی شد که میگفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی... ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم.بچه بازی کردم...نتونستی بیای دنبالم...نشد! اگر جلوشو نمیگرفتم الان سینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی...آره تو!اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت شام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! آره باشه میگم حق باتوعه
#ادامہ_دارد...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 ویلایی که سکانس آخر #پایتخت6 در آن ضبط شد، محل #پارتی های شبانه دختر پسران تهرانی است.
⚠️ چرا دقیقا روز جمعه شبکه من تو فیلم غیر اخلاقی فارسی از بهروز وثوقی و گوگوش پخش می کند و شب در پایتخت سکانس کپی شده از فیلم غیر اخلاقی رونمايي می شود؟
❓❗️ چرا از مکانی به عنوان لوکیشن استفاده می شود که خانه فساد است؟ چرا فیلم نامه پایتخت با اینکه به سمع و نظر معاون سیما رسیده اما پر از تیکه های جنسی است؟......
☑️ و هزار سوال بی جواب دگر که عمق فاجعه را از جریان #نفوذ در صداوسيما را نشان می دهد که صداوسيما #ملی را تبدیل کرده اند به صداوسيما #میلی.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
😜 ميگه ضایع شدی این همه مدت زدين تو سر خودتون که #اینستاگرام فلان هست و #تویتر به امان، اما کانال رهبری از هر دوتاش استفاده می کنه. پس ما هم باید بریم داخل اینستاگرام و تویتر فعالیت کنیم.
☺️ میگم عزیزم اولا پشت پیج حضرت آقا داخل اینستاگرام یک نفر نیست و یک تیم حرفه ای هستن، نه مثل شما که خودت تکی وارد این فضا میشی، دوما اینترنت دفتر حفظ نشر آثار آقا، اینترنت ملی و بدون فیلتر است.
😉 راستی شما که انقدر خودتون مرید آقا میدونید، مگه رهبر نگفته امسال سال #جهش_تولید هست و از جنس ایرانی استفاده کنید، پس گوشی داخل دستتون که انواع اقسام مارک های خارجی هست رو چطور توجیه می کنید؟؟
😏 حتما جواب میدید گوشی ایرانی کیفت نداره و .....
بتون می گم شما به فرمايشات آقا
" نومن ببعض و نکفر ببعض" هستید.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
4_5888581522105042117.mp3
4.9M
#کلیپ_صوتی
#مناجات
◾مناجات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
◾از فراقت چشم هایم غرق باران می شود.
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_هفدهم عهه؟اشتباه؟؟...چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟ انقدر عصبی هستی ڪه هر لحظه از ثا
#صدای_عشق
#قسمت_هجدهم
باز میگویی..
_ گفتم بس کن!!
_ نه گوش کن!!...آره کارای پارک برای این بو دکه حرصت رو دربیارم. اما این جا...فکر کردم تویی!!چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست!!..حالا چی؟بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم...
_ میدونی..میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام آرزوی اون جنگ و دفاعو بدلت بزاره...
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی به سینه ات میکوبم...
_ نه!...من ...من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم... آره لعنتی دوست دارم... اون دعامو پس میگیرم! برو... باید بری! تقصیر خودم بود ...خودم از اول قبول کردم...
احساس میکنم تنت درحال لرزیدن است.سرم را بالا میگیرم.گریه میکنی...شدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشار میدهی و شانه هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد...
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوام را میگیری و بدنبال خود میکشی. به دستم نگاه میکنم خون از لابه لای باند روی فرش میریزد.ازهال بیرون و هردو خشک میشویم...مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد.فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده...
_ داداش..تو چیکار کردی؟...
پس تمام این مدت حرفهایمان شنونده های دیگری هم داشت.همه چیز فاش شد.اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشوی به طبقه بالا میدوی و چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می ایی.
چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی...
_ پات کن بدو!
بسختی خم میشوم و میپوشم.سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم.
مادرت باگریه میگوید...
_ علی کارت دارم.
_ باشه برای بعد مادر...همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان.
اینها را همینطور که به
هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی...
چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را میگیرد...
_ بیا بشین کنار من...
و اشاره میکند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشینم و تو ایستاده ای درانتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد!
زهرا خانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!...دق کردم تا برگردید...
چندتا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستشو بگو!
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم
_ وا مامان!ازچی بترسم قربونت بشم.
چشمهای تیره اش را اشک پر میکند...
_ بہ من دروغ نگو همین
دلم برایش کباب میشود
_ من دروغ نمیگم...
_ چیزایی که گفتید...چیزایی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟
از استرس دستهایم یخ زده .میترسم بویی ببرد.دستم را از دستش بیرون میکشم. آب دهانم را قورت میدهم
_ بله!میخواد بره...
تو چند قدم جلو می آیـے و میپری وسط حرف من!
_ ببین مادر من! بزار من بهت...
زهرا خانوم عصبی نگاهت میکند
_ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت!
رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد
_ تو ام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تأیید تکان میدهم
اشک روی گونه هایش میلغزد.
_ گفتی توی حرفات قول و قرار...چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد!
_ ما...ما...هیچ قول و قراری..فقط....فقط روز خواستگاری...روز..
تو باز هم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویی...
_ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه!؟
_ علی!!! یکبار دیگه چیزی بگی خودت میدونی!!!
با اینکه همه تنم میلرزد و از آخرش میترسم. دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش میکنم...
_ مامان جون!...چیزی نیست راست میگه!... روز خواستگاری...علی اکبر...گفت که دوست داره بره و با این شرط ...با این شرط خواستگاری کرد...
منم قبول کردم!همین!
_ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن...اینا چی؟؟؟
گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی...
_ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین!
زهرا خانوم ازجا بلند میشود و باچند قدم بلند بہ طرفت مےآید...
_ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضیه؟؟ با این وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقت با تو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسی که میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه! نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر بازی؟...
ازجایم بلند میشوم و سمتتان مےآیم.
#ادامہ_دارد...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔴 از سال 93 که فعالیت خودم را با وبلاگ نویسی شروع کردم بر خلاف دوستان ارزشی و مذهبی خودم که فعالیت وبلاگ هايشان را در بستر #com پایه ریزی کرده بودند و به شدت فعال هم بودند، من از بستر avablog.ir که یک بستر وب نویسی ایرانی است استفاده می کردم.
🔵 آن روز ها هم استدلال های فراخور زمان را دوستان مذهبی من می آوردند که بستر و دامنه آمریکای برای ارتباط با جهان است و ما باید صدای خودمان را به مردم جهان برسانیم، اما در زمان انتشار نامه اول رهبری به جوانان اروپایی #com تمام وبلاگ های که این نامه را منتشر کردند بست.
📵 آن روز دوستان انقلابی من متوجه نشدند در زمینی که دشمن مسلط به شما است اجازه فعالیت که به ضرر خودش باشد را به شما نمی دهد، همان نسل وبلاگ نویس با ظهور و بروز #اینستاگرام و #تویتر دقیقا همان استدلال هايشان را به اینستاگرام و تویتر کشاندند، و هیچکس مطالبه گر شبکه ملی اطلاعات نشد چون مرغ همسایه همیشه برای ما غاز است.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷