eitaa logo
پارتیزان/ علی جمشیدی
768 دنبال‌کننده
743 عکس
294 ویدیو
8 فایل
👌 #پارتیزان: عضوی از یک گروه چریک است که با استفاده از تاکتیک‌های جنگهای نامنظم به مبارزه با یک نیروی اشغالگر #داخلی و #خارجی می‌پردازد. 👈 ارتباط با نویسنده: @nokar950 http://eitaa.com/joinchat/2656108544C7e8c5a39b6
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️ و دو ◽️ به شخصه نسبت به ، های زیادی دارم بخصوص در بحث ولی این نقد روزنامه را دقیقا مصداق یک بام و دو هوا میدانم، زیرا اگر صاحب نظر بودن در تمام زمینه ها نقص کسی به شمار می آید پس چرا نسبت به این انتقاد را مطرح نکرده اید که در چندین امور صاحب نظر که نه صاحب هستند ؟؟؟ ◾️اما همین مسئله یک بام و دوهوا هم در آقای رائفی پور کاملا مشهود است، زیرا وقتی کسی را که من باب میلشان نباشد به آزادی می توانند نقد کنند و حتی نقد خود را با الفاظ رکیک بیان کنند ولی اگر کسی به آقای رائفی پور یک نقد هم داشته باشد سریع علی اکبر رائفی پور تنها نیست میزنند و گوش خود را گرفته و هیچ نقدی را منصفانه نداسته اند. و بازی حمله گسترده رسانه ای به رائفی پور را شروع می کنند. ✅ بار ها در هایم در مذمت و قلم زده ام، چه می خواهد این قبیله گرایی در میان باشد چه و یا حتی در میان حامیان . تا وقتی نگاه ما این باشد که همه را می شود نقد کرد بجز هم های خود،اصل ازادگی و را کنار گذاشته و مجبور می شویم اشتباهات هم صنفی های خود را زیر سبیلی رد کنیم. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 کانال با انتشار این پست بطور موقت به کار خود پایان داد. این اکانت وابسته به (س،ظ،م ) بود. ☑️ دستور کار اکانت های دست یابی به مجلس کاملا بود، به هر قیمتی که شده، حتی شاهد ایجاد کاذبی توسط این اکانت ها بودیم که می گفتند اگر به لیست کامل اصولگرایان رای ندهیم های اصلاح طلب بر سر کار می آیند، که با این دو قطبی سازی افرادی مانند و را از ورود به مجلس باز داشتند تا هم های خودشان وارد مجلس شوند. ⁉️ حال باید دید با آغار بکار آیا اکانت های فرید ابراهیمی و نیز به کار خود پایان می دهند؟ 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
حسین آقا اخم میکند و بین حرفت میپرد _ چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دخترمردم کشکه؟...اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!...من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه... توحق نداری بری تا منم رضایت ندم پاتو از در این خونه بیرون نمیزاری بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری _ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!...بیا این زن! " و بہ من اشاره میکند" چرا آخه میزنی زیر حرفات باباجون دستش را از دستت بیرون میکشد _ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟... این دختر هم عقلشو داده دست تو! یه ذره بفکر دل زنت باش همین که گفتم حق نداری!! سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پر از بغض تو صبرم را تمام میکند.یکدفعه بلند میگویم _ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟... یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد.بعداز چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود... با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می اورم. _ بیا بخور اینو علی... دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان _ نه نمیخورم...سردرد من با اینا خوب نمیشه _ حالا تو بیا اینو بخور! دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی _ گفتم که نه خانوم!...بزار همونجا بمونه لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت می ایستم نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی در خانه تان خیره مانده میدانم مسئله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد لبه ی پنجره مینشینی یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی و من ... بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشده ام تا تو را ببوسم بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست پر است از احساس محبت ... بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی _ چیه؟چرا میخندی ؟... چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟... موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره.نگاهم میکنی نگاهت میکنم... نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی قند دردلم آلاسکا میشود😁 با عجله کتونی هایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم. در راهرو ایستاده ای که با دیدن من به اشپزخانه اشاره میکنی. پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیـے. حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته. بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند _ علی...بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم... فنجان چایش را برمیدارید و داخلش با بغض فوت میکند بغض مرد جنگی که خسته است... ادامه میدهد _ برو بابا...برو پسرم.... سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد خدایا...چقدر سخته! _ علی...من وظیفم این بود که بزرگت کنم...مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی...وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم. پسر...خیلی سخته خیلی... اگر خودم نرفته بودم...هیچ وقت نمیزاشتم تو بری!... البته...تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی... باعث افتخارمه بابا! سرش را بالا میگیرد و ماهر دو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم. یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی. _ چاکرتم بخدا... دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد _ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری...مادرتم با من... بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هر دو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا ما بیشتر شاهد گریه اش باشیم... او که میرود از جا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی _ دیدی؟؟؟...دیدی رفتنی شدم رفتنی... این جمله را که میگویی دلم میترکد... به همین راحتی؟... ❣❤️❣❤️❣❤️❣   پدرت به مادرت گفت و تا چندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت. قرارگذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد. روز هفتاد و پنجم ...موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را با چه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم. تمام سعیم در این بود که یڪ وقت با اشک خودم را مخالف نشان ندهم. پس  تمام مدت لبخند میزدم. 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔱 بحث در رسانه ها مطرح است. ✅ اولا ریاست مجلس باید در بزنگاه های حساس یک دهه گذشته کارنامه قابل قبولی داشته باشد. سکوت غیرانقلابی در ، خطای راهبردی در و و اخیرا هم موضع همسو با در استقراض از lmf حجت روشنی برای با گزینه های غیرانقلابی است؛ چه یک رای داشتنه باشند یا هزار رای. 🔰 دوما ریاست مجلس مسئله مجلس هست ولی مردم انتظار دارند که انتخاب کردند با برنامه چهار ساله آمده باشندنه مقدمه ای برای ورودبه . باید مطالبه ای ایجاد شود که نامزدهای ریاست مجلس دهند در انتخابات 1400 ثبت نام نمی کنند. 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدای قلب شما چه خدائیه؟ خدای توانایی که هر کاری ازش بر میاد؟ یا خدای ناتوانی که هیچ کاری ازش بر نمیاد؟ 🎙 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
. ساکت را که بستی ،در اتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و از روی میز سر بندت را برداشتم _ رزمنده اینو جا گذاشتی. برگشتی و به دستم نگاه کردی. سمتت آمدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم...بستن سر بند که نه.... با هر گره راه نفسم را بستم... آخر سر از همان پشت سرت پیشانی ام را روی کتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم... 💞 بر میگردی و نگاهم میکنی. با پشت دست صورتم را لمس میکنی _ قرار بود اینجوری کنی؟... لبهایم را روی هم فشار میدهم _ مراقب خودت باش... دستهایم را میگیری _ خدا مراقبه!... خم میشوی و ساکت را برمیداری _ روسریت و چادرت رو سر کن متعجب نگاهت میکنم _ چرا؟...مگه نامحرم هست؟ _ شما سر کن صحبت نباشه... شانه بالا میندازم و از روی صندلی میز تحریرت روسری ام را بر میدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی _ نه نه...اون مدلی ببند... نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی _ همونیکه گرد میشه...لبنانی! میخندم ، لبنانی میبندم و چادر رنگی ام را روی سرم میندازم. سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی _ رو بگیر...بخاطر من! نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم .درحالیکه در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت! رو میگیرم و میپرسم _ اینجوری خوبه؟ _ عالیه عروس خانوم... ذوق میکنم _ عروس؟....هنوز نشدم... _ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه... خیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم. از اتاق بیرون میروی و تأکید میکنی با چادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیز هرطور که تو میخواهی باشد. از پله ها پایین میرویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایستاده اند و گریه میکنند. تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظر میرسد علی اصغر است که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف آب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قرار بود به فرودگاه بیایند. نگاهت را در جمع میچرخانی و لبخند میزنی _ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم. همه با چشم ازت میپرسند _ کی؟....کی مهمونه؟... روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی.. زینب میپرسد _ کی قراره بیاد داداش؟ _ صبرکن قربونت برم... هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود از جا میپری و میگویی _ مهمون اومد... به حیاط میدوی و بعد از چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد _ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی _ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟...دیر که نکردم.؟ _ نه سر وقت اومدید همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت با مردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید. مرد رو بہ همه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش را میدهیم. همه منتظر توضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تا داخل بیاید.او هم کفش هایش را گوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود. راه را برایش باز میکنیم. به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید...مام میایم او میرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی _ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا... مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید _ نمیخوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر... لبخند میزنی و رو بمن میکنی _ حاجی از رفقای حوزس...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد منو ریحان رو بخونه!... حرف از دهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد... همگی با دهان باز نگاهت میکنیم... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ خم میشوی و ظرف را از روی زمین برمیداری _ چیزی نشده که...گفتم شاید بعداً دیگه نشه. دستی به روسری ام میکشی _ ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسا کنی...میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم... علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد... چقدر دوســـت دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شڪ ندارم جز ما نیست... از اول بوده ... 💞 امن یجیب من چشمان بی همتای توست ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ مناجات 🔘 توسل به (س) 🔊با صدای 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
📌هنگام پخش کمک و بسته‌های غذایی، عکس نگیرید؛ حتی برای آرشیو 🔹حتی چند نفر نروند. یکی دو نفر بروند کافی است؛ آبروی افراد حفظ شود. 🔸 سخنرانی سیدحسن نصرالله به مناسبت آغاز ماه رمضان 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم. زهرا خانوم دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد _ علی معلومه چته؟...مادر این چه کاریه؟ میخوای دختر مردم بدبخت شه؟...نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟ خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای. دو دستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت. _ آره میدونم دارم چیکار میکنم...میدونم! زهرا خانوم دو دستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین آقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟...ببین داره چیکار میکنه!...صبر نمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچار رو عقد کنه! اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که: _ والا زن چی بگم؟...وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم _ دختر...عزیز دلم! منکه بد تو رو نمیخوام! یعنی تو جداً راضی هستی؟...نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟ فقط سکوت میکنم و او یڪ آن میزند پشت دستش که: _ ای خدا!...جووناچشون شده آخه صدای سجاد در راه پله میپیچد که _ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟ همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هاورا پایین می آید. دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را پر میکند.وپس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس... زینب جوابش را میدهد _ عقد داداشه! سجاد با شنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله آخر زمین میخورد. زهرا خانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد _ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادر و باز هم بلند میخندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند _ نعخیر.مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم. فاطمه که تابحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود.لبخند کجی میزند و میگوید _ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم.گفتم بیان... زینب میپرسد _ گفتی برای چی باید بیان؟ _ نه!فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی توخونه داریم... _ عه خب یه چیزایی میگفتی یکم اماده میشدن تو وسط حرفشان میپری _ نه بزار بیان یهو بفهمن! اینطوری احتمال مخالفت کمتره 💞 ❣❤️❣❤️❣❤️❣ شوهر زینب که در کل از اول ادم کم حرفی بود. گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.ر وحیات زینب را دارد. هر دو هم می ایند. تو مچ دستم را میگیری و رو به همه میگویی _ من یه دو دیقه با خانومم صحبت کنم و مرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی.کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی سرم را پایین میندازم. _ ریحانه؟اول بگو ببینم ازومن ناراحت که نشدی ؟ سرم را به چپ و راست تکان میدهم. تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی _ خدارو شکر.فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی. شاید لازمه یه توضیحاتی بدم... من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم! _ میدونم... _ اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتماً میره تو شناسنامه ات باوتعجب نگاهت میکنم _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه. بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه ولی من بعد ازوجاری شدن این خطبه یہ راست میرم سوریه دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر میخورد. _ من فقط میخواستم که...که بدونی دوست دارم.واقعاً دوست دارم. ریحانه الان فرصت یه اعترافه. من از اول دوست داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم...نه از اینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه در حق تو! اینکه عشقو از اولش درحقت تموم میکردم! الان مطمئن باش نمیزاشتی برم! ببین...اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی.بخاطر روند طی شده اس.اگر از اولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی حس میکنم صدایت میلرزد _ ریحانه ....دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که " من زنش نبودم و نیستم" ما فقط سوری پیش هم بودیم دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی.مال منی خانوم ازدواج قرار دادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسماً و شرعاً...و بیشتر قلباً میشی همسر همیشگی من! حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرفهایت قلبم را از جا کنده.پاهایم سست شده. طاقت نمی آورم و روی صندلی پشت میز وا میروم. تو از اول مرا دوست داشتی...نگاهت میکنم و توواز بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس میکنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو می آورم و میچسبانم به شکمت...همانطور که ایستاده ای سرم را در آغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم _ توخیلی خوبی علی خیلی... سرم را به بدنت محکم فشار میدهی 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ مناجات 🔘 توسل به حضرت (ع) 🔊با صدای 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔴 شاید با خودتان فکر کنید که مجازی برای سرگرم شدن مردم لایو می‌گذارند یا اگر کمی بدبین باشید می‌گویید برای دیده شدن بیشتر و جمع کردن. اما با کمی تحقیق متوجه می‌‎شوید که حلقه‌ی وصل تمامی این اینستاگرام تبلیغ سایت‌های می‌باشد. 🔵 پشت پرده حمایت های مالی فراوان از های اینستاگرام کسی نیست جز پدر و پسر ، که صاحب چندین سایت بزرگ و شرط بندی هستند. و با دادن پول های هنگفت به لاشخوران اینستاگرام، مشغول جذب جوانان و نوجوانان به سایت های قمار اند. جوانانی که با اغوای ها تمام زندگی خود را در قمار از دست میدهند. 📵 و همچنین دارد از جوانان و نوجوانان قربانی می گیرد، با تمام قوا کمر بر نابودی جوان ایرانی بسته، ولی ارتباطات مملکت خود شاخ اینستاگرام شده است. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷