eitaa logo
پارتیزان/ علی جمشیدی
768 دنبال‌کننده
743 عکس
294 ویدیو
8 فایل
👌 #پارتیزان: عضوی از یک گروه چریک است که با استفاده از تاکتیک‌های جنگهای نامنظم به مبارزه با یک نیروی اشغالگر #داخلی و #خارجی می‌پردازد. 👈 ارتباط با نویسنده: @nokar950 http://eitaa.com/joinchat/2656108544C7e8c5a39b6
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️ امروز ۱۱ اردیبهشت سالگرد فیلتر تلگرام هست ! ❌روزی که فهمیدیم ‏در واقع دوتا حسن روحانی داشتیم: حسن روحانی رئیس شورای عالی فضای مجازی که دستور فیلترینگ رو صادر کرده بود؛ و ‏اون یکی حسن روحانی، رئیس جمهوری که در رسانه ها از فیلترینگ ⁧تلگرام انتقاد می‌کرد ! ⭕️ روزی که وزارت ارتباطات، از طرفی به ضرورت استفاده و حمایت از پیام رسان های ایرانی تاکید می کرد و از طرف دیگر در حال ساخت و تقویت پوسته های تلگرام بود. 🔱 دوگانگي در این دولت کم نبوده و نیست اگر 11 اردیبهشت 1397 تلگرام رسما فیلتر می شد امروز پیام رسان های ایرانی و از همه مهمتر شبکه ملی ارتباطات جان گرفته بودند. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشودو سمت حیاط میرود _میرم گلهارو آب بدم... دوست ندارد بی تابیه مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوارروبه رو اشک میریزد دستم راروی شانه اش میگذارم... _آروم باش آبجی...بیابریم پشت بوم هوا بخوریم... شانه اش را از زیر دستم بیرون میکشد _من نمیام ...تو برو... _نه تو نیای نمیرم!... سرش را روی زانو میگذارد _میخوام تنها باشم ریحانه... 💞 نمیخواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد! بلند میشوم و همانطور که به سمت حیاط میروم میگویم _باشه عزیزم!من میرم...توام خاسی بیا زهرا خانوم با دیدنم میگوید _بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور... لبخند میزنم!میخواهد حواسم را پرت کند _نه مادر جون!اگر اشکال نداره من برم پشت بوم... _پشت بوم؟ _آره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره... _نه عزیزم!اگر اینجوری آروم میشی برو... تشکر میکنم.نگاهم به شاخه های چیده شده می افتد. _مامان اینا چین؟ _اینا یکم پڗمرده شده بودن...کندم به بقیه آسی نزنن... _میشه یکی بردارم؟ _آره گلم ...بردار خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نرد بام بالا میروم...نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد... 💞 همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد...انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی...باهمان لباس رزم وساک دستی ات.دلم نگاهت را میطلبد! شاخه گل را بالا میگیرم تابوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.از انگشتم در می آورم و لب هایم را روی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا تکرار فاصله بغضم چقد کوتاه شده...یکباره دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یکدفعه چشمم به رینگ نقره ای رنگش که چیزی روی آن حک شده می افتد...چشمهایم را تنگ میکنم... ... پس چرا تا بحال ندیده بودم!! ... اسم تو و من کناره هم داخل رینگ حک شده... خنده ام میگیرد...اما نه ازسرخوشی مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگیش جواب باشد... انگشتر را دستم میندازم و یک بگ گل ازگل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم آن را به رقص وادار میکند... چرا گفتی هر چی شد محکم باش؟؟ مگه قرار چی بشه؟... یکلحظه فکری کودکانه به سرم میزند یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم _برمیگردی... یک برگ دیگر _برنمیگردی... _برمیگردی... _برنمیگردی... وهمینطور ادامه میدهم... یک برگ دیگر مانده قلبم می ایستد نفسم به شماره می افتد... نمیگردی... آرزوی بلــندی و دست من ڪــــوتاه.... دسته باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و با کلافگی باز میکنم. نزدیک غروب است و هر دو بیکار در اتاق نشسته ایم.چند دقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم به زودی خبری شود! موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم... یکدفعه به سرم میزند _فاطمه؟ درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد _هوم؟... _بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم میکند _وااااا...حالت خوبه؟ _نچ دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا می اندازد _خوبه!...بریم!... روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روزخداحافظیمان دوس داشتم به پشت بام بروم... یک کت مشکی تنش میکند وروسری اش را برمیدارد _بریم پایین اونجاسرم میکنم. از اتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد. هردو بهن نگاه میکنیم وسمت هال میدویم.زهراخانوم از حیاط صدای تلفن را میشنود،شلنگ آب را زمین میگذارد و به خانه می آید. تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن از کجا معلوم علی.... 💞 فاطمه با استرس به شانه ام میزند _بردار گوشیو الان قطع میشه... بی معطلی گوشی را برمیدارم _بله؟؟؟.... صدای بادو خش خش فقط... یکبار دیگر نفسم را بیرون میدهم _الو...بله بفرمایید... وصدای تو!...ضعیف و بریده بریده... _الو!...ریحا...خودتی!!... اشک به چشمانم میدود.زهرا خانون در حالیکه دستهایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید ولب میزند _کیه؟... سعی میکنم گریه نکنم _علی؟...خوبی؟؟؟... اسم علی را که میگویم مادرو خواهرت مثل اسپند روی آتیش میشوند _دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی... صدا قطع میشود _علی!!!!؟؟...الو... و دوباره... _نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!!... سرم را تکان میدهم... _ریحانه...ریحانه؟... بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم _جان ریحانه...؟ و سکوت پشت خط تو! _محکم باشیا!!...هر چی شد راضی نیستم گریه کنی... باز هم بغض منو صدای ضعیف تو! _تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...دوست دارم!... دهانم خشک و صدایت قطع میشود و بعدهم...بوق اشغال! دستهایم میلرزدو تلفن رها میشود... برمیگردم و خودم را در آغوش مادرت میندازم و صدای هق هق من...و لرزش شانه های مادرت! ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ مناجات 🔘 توسل به امام (ع) 🔊با صدای 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
✅ اگر تقدیر چنین بود که آقای مطهری به شهادت نمی‌رسید در آن صورت به نظر شما و با تجربه و شناختی که جنابعالی از جمهوری اسلامی و از انقلاب دارید مناسب‌ترین مسؤولیت برای ایشان چه مسؤولیتی بود؟» این سؤالی است که آقای حداد عادل در اردیبهشت ۶۳ از مقام معظم رهبری پرسیده‌اند. 🔸اما پاسخ رهبری: «اگر ایشان بودند یک رئیس جمهور خوب و مناسب برای این اجتماع بود.» کمتر کسی را می‌شناسم که پاسخ این سؤال را این گونه بدهد، شهید مطهری را ما با بعد فرهنگی و عقیدتی می‌شناسیم و از سوی دیگر هم در رئیس جمهور و کارهای اجرایی به صورت کلی، نیازی به وجود پایه‌های عمیق فکری نمی‌بینیم. 🔘رهبری در توضیح مناسبت این پست برای این شهید عزیز، این طور استدلال کردند و هر دوی این تلقی‌ها را باطل می‌دانند: «حقیقت هم همین است که انقلابی که مثل انقلاب ما با ابعاد فکری و فرهنگی عمیق و قوی و با یک پیام معنوی و با یک رسالت فلسفی دارد می‌آید و اخلاقی توی جوامع و خودش را ظاهر می‌کند در رأس این نظام یک شخصیتی مثل آقای مطهری لازم است... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
دلشوره ی عجیبی در دلم افتاده.قاشقم راپر ازسوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگاهم روی گلهای ریزسرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد.کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم.نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس میکنم.پدرم اما بی خیال هر قاشقی که میخورد به به و چه چه ای میگویدو دوباره به خوردن ادامه میدهد.اخبار گوی شبکه سه بلند بلند حوادث روز را با آب وتاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم.استرس عجیبی در وجودم افتاده.یکدفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزنه و بعد صحنه عوض میشود.اینبار همان مرد در چارچوب قاب یک تابوت که روی شانه های مردم حرکت میکند.احساس حالت تهوع میکنم. زنهایی که با چادر مشکی خودشان را روی تابوت می اندازند...و همان لحظه زیر نویس مراسم پر شکوه شهید... یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل رو کنار دست مادر برمیدارم و تلویزیون را خاموش میکنم.مادر پدرم هردو زل میزنند به من.با دودست محکم سرم رامیگیرم و آرنجهام رو روی میز میگذارم. "دارم دیوونه میشم خدا...بسه!" مادرم در حالیکه نگرانی درصدایش موج میزند،دستش را طرفم دراز میکند _مامان؟...چت شد؟ صندلی راعقب میدهم. _هیچی حالم خوبه! از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم. بغض به گلویم میدود. "دلتنگتم دیوونه!" به اتاق میروم ودر را پشت سرم محکم میبندم.احساس خفگی میکنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم. تمام اتاق دور سرم میچرخد.آخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم...همان روزی که به دلم افتاد برنمیگردی. 🌹🌹 پنجره اتاقم راباز میکنم وتا کمر سمت بیرون خم میشوم.یک دم عمیق...بدون بازدم!نفسم را در سینه حبس میکنم.لبهایم میلرزد. "دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت..." خودم را از لبه ب پنجره کنار میکشم وسلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم.حس میکنم یه قرن است تو را ندیده ام.نگاهی به تقویم روی میزم میندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ ها سر میخورد.پشت میز مینشینم. دستم که بشدت میلرزد را سمت تقویم درازمیکنم و سر انگشتم را روی عددهامیگذارم.چیزی در مغزم سنگینی میکند.فردا...فردا... درسته!!!مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز نودم هست...یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی...نود روز نفس کشیدن بافکر تو! تمام بدنم سست میشود.منتظریک خبرم.دلم گواهی میدهد... از جا بلند میشوم و سمت کمدم میروم.کیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را با بی حوصلگی میگردم.داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است بمن لبخند میزند.آه غلیظی میکشم و عکست ر ازجیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم. عکست را روی لبهایم میگذارم واشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد.عکس را از روی لب به سمت قلبم میکشم.نگاهم به سقف و دلم پیش توست... تند تند بند های رنگی کتونی ام رو بهم گره میزنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده سمتم می آید. _داری کجا میری...؟؟ _خونه مامان زهرا... _دخترالان میرن؟سرزده؟ _باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم. لقمه را سمتم میگیرد. _بیا حداقل اینو بخور.از صبح تو اتاق خودتو حبس کردی.نه صبحونه نه ناهار...اینو بگیر بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی! لقمه را از دستش میگیرم با آنکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود. _یه کیسه فریزر بده مامان. میرود و چند دقیقه بعد با یک کیسه می آید.از دستش میگیرم و لقمه را داخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم _میزاریش تو کیفم؟ شانه بالا می اندازد و من مشغول کتونی دومم میشوم.کارم که تمام میشود کیف را از دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را آرام میبوسم. _به بابا بگو من شب نمیام... فعلا خداحافظ... از خانه خارج میشوم،در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم. از اول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که از حفظ نمازش را میخواند بی آنکه به معنایش دقت کند...سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف با لباس کهنه سمتم میدود _خاله یدونه گل میخری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم _نه خاله جون مرسی. کمی دیگر اصرار میکند و من با کلافگی ردش میکنم.نا امیدمیشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود. چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم _آی کوچولو.... با خوشحالی سمتم برمیگردد... _یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم را باز میکنم و.... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ مناجات 🔘 توسل به امام (ع) 🔊با صدای 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◀️ نظرات صریح و جالب حاج درباره برخی از اسامی: - سردار سلیمانی: ژنرالی که بحث روز نظامیان دنیا شد - سعید جلیلی: باهوش، زیرک، دلسوز - راکتور اراک: مکانی که روحانی و ظریف و... باید در آن محاکمه شوند : آینده در لباس - محسن رضایی: ای کاش حق سربازی را برای امام ادا میکرد - حسن مصطفوی: نوه ی گیج! 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ مناجات 🔘 توسل به حضرت (ع) 🔊با صدای 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
😂 روز جهانی خنده رو به ایشون تبریک میگم که از هر زبانی فقط خندیدنش رو بلده. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش میکشد و در حالیکه سرم را روی شانه اش قرار داده زمزمه میکند _امروز فردا حتمن زنگ میزنه،مام دلتنگیم... بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم تر حلقه میکنم."بوی علی رو میدی..."این را در دلم میگویم و میشکنم. فاطمه سرم را میبوسدو مرا از خودش جدا میکند _خوبه دیگه بسه... بیابریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم. سمت در اتاق میرود که میگویم _تو برو...من لباس مناسب تنم نیست...میپوشم میام _آخه سجاد نیستا! _میدونم!ولی بالاخره که میاد... شانه بالا میندازدو بیرون میرود.احساس سنگینی در وجودم،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم.سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم.روسری سفیدم را بر میدارم و روی سرم میندازم...همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی بااون رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام...با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو میگیرم و از اتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد _حقا که تو ریحانه منی! سر میگردانم... هیچ کس نیست...! وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم را که برمیدارم باز صدایت را میشنوم _ریحانه؟...ریحانه ی من...؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست! اما کجا...؟ به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی در اتاقت خشک میشود. از زیر در...درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبینم که پشت در،داخل اتاقت ایستاده...!احساس ترس و تردید...! با احتیاط یک قدم به جلو برمیدارم... بازهم صدای تو _بیا!... آب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم _خدایا...چرا اینجوری شدم!بسه! سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را درازمیکنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار میدهم.در با صدای تق کوچک و بعد جسر کشیده ای باز میشود.هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده.دستم را روی سینه ام میگذارم و پیرهنم را در مشتم جمع میکنم.چه خیال شیرینی است خیال تو...!سمت پنجره اتاقت می آیم...یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و با تمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را... تبسمی تلخ...سرم میسوزد از یاد تو! یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه میشود.قلبم دیوانه وار میتپد. صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده در گوشم میپیچد _دل بکن ریحانه...از من دل بکن! بغضم می ترکد.تکانی میخورم وبا دو دستم صورتم رامیپوشانم.بازانو روی زمین می افتم ودر حالی که هق میزنم اسمت را پشت هم صدا میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم. بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم. نمیخوام هیچی بشنوم... هیچی!!! زنگ تلفن قطع میشود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند. عصبی آه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن وخاموش میشود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد...تماس را رد میکنم "برو بابا..." کمتر از چند ثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر میشود. "اه چقدر سیریش!" بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم _بله؟؟ _سلام زن داداش! باتردید میپرسم _آقا سجاد؟ _بله خودم هستم...خوب هستید؟ دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...امااکتفا میکنم به یک کلمه _خوبم!! _میخوام ببینمتون! متعجب در حالیکه دنبال جواب برای چند سوال میگردم جواب میدهم _چیزی شده؟؟ _نه!اتفاق خاصی نیست... "نیست؟پس چرا صدایش میلرزید" _مطمئنید؟...من الان خونه خودتونم! _جدی؟؟؟...تاپنج دقیقه دیگه میرسم _میشه یکم از کارتون رو بگید؟ _نه!...میام میگم فعلا یاعلی زن داداش و پیش از آنکه جوابی بدم، بوق اشغال در گوشم میپیچد... "انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شمارمو از کجا آورده!!!" بافکراینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده ودر حیاط میدود.هر از گاهی هم از کمر درد ناله میکند... به حیاط میروم وسلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستدو گرم با لبخند و تکان سر جوابم را میدهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد. مرا که میبیند میخنددو میگوید _بیا مادر!بیا شام حاضریه!! گوشه ی لبم رابجای لبخند کج میکنم.فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیررا در پیش دستی میگذارد. زنگ درخانه زده میشود. _من باز میکنم این را در حالی میگویم که چادرم راروی سرم میندازم. حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم _کیه؟ _منم!... خودش است!در را بازمیکنم.چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته... وحشت زده میپرسم _چی شده؟ آهسته میگوید _هیچی!خیلی طبیعی برید توخونه.. ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ مناجات 🔘 توسل به حضرت (س) 🌹 رحلت خدیجه کبری تسلیت باد. 🔊با صدای 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷