قسمت بیست و هفتم
تحمل نمیکند و دستش را روی میز میکوبد.همه چند سانتی از جا میپرند.
جاهد: چرا این آدم انقدر مهربونه؟
مانی:چون یاد گرفته چطوری مهربون باشه.
جاهد:توام که یاد گرفتی ازش؟
مانی:مادر من،من میدونم دارم با کی صحبت میکنمـ
جاهد: به توام یاد داده چطوری حرف بزنی؟
مسعود: خانم جاهد حرف زدن هر کسی به خودش ربط داره،جواد نه روی مانی تأثیر گذاشته،نه بقیه،جواد حرف حساب میزنه
صدایی که می آید فرصت جواب نمیگذارد.
ترمه:بابایی؟
جواد:جانم؟
ترمه: میشه بلیم خونه؟میخوام بازی کنم؟
جواد: چشم ترمه خانم فقط باید چند ساعتی پیش خاله تینا باشی؟
ترمه: باشه.....بابا جپاد؟
جواد:جانم؟
ترمه: خاله الهام نمیاد؟
جواد:میاد دخترم؟بریم پیش خاله تینا؟
ترمه:آله.
به داخل میروند و ترمه را به تینا میدهد.
جاهد که این اداء و اصول را باب میلش نمیداند،عصبی به سمت بیرون میرود و به انباری نزدیک میشود.دررا باز میکند و با دیدن جواد و ترمه که به سمتش می آیند نگاهش را به آنها میدهد.
جواد با دیدن انباری انگار ترسی بر دلش سایه می اندازد.
(آدم بزگاعم بعضی اوقات از انباری میترسن؟
جواد: مگه آدم بزرگا عم میترسن!
صدیقه:از انباری که نه ولی بعضی وقتا باید ترستو کنار بزاری؟)
با شنیدن صدای مسعود به عقب برمیگردد و نگاهی به او می اندازد.
مسعود:چی شد چرا انقدر پکر شدی؟
جواد:چیزی نیست فقط یکم دلم واسه مامان صدیقه تنگ شد.
جاهد:خب درمان میکرد نمیمرد.
جواد: خانم جاهد احترامتون سرجاش ولی دیگه پشت سر مرده حرف نزنین.
https://harfeto.timefriend.net/16381799922780
و پارت بعدی😍🧡
نظر بدین قشنگ شبم پارت داریم❤️🌸
May 11
قسمت بیست و هشتم
#جواد
بعد کل کل هایی که با خانم جاهد کردیم با ترمه برگشتیم خونه.
خواب بود منم از خدا خواسته گرفتم خوابیدم.
صبح با احساس اینکه چشمم داره با نور اذیت میشه بیدار شدم.
دستی به صورتم کشیدم همین که میخواستم گردنمو بچرخونم ببینم ساعت چنده
با گردنی که از شب تا صبح خشک شده بود درد تو گردنم پیچید.
با زحمت بیدار شدم و کتری رو روشن کردم.به اتاق رفتم ترمه انقدر عمیق خوابش برده بود که نفهمیده بود کم مونده از تخت بیوفته😄
سرشو بلند کردم و درست کردم و رفتم سمت آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحونه شدم.
*********
رفتم ترمه رو صدا کنم که تلفنم زنگ خورد.
جواب دادم.
جواد: بله بفرمایید؟
_: به آقا جواد؟نشناختیمون؟
جواد: شما؟
_: وقت دنیا رو میگیری با این فراموشیت؟🤦🏻♂
جواد: رسول؟😃
رسول: بله جناب آقای جوادی؟ما وفاداریم مثل شما نیستم که؟
جواد: به قول خودت وقت دنیا رو میگیری،وقت کایناتم میگیری؟😐
بعد قطع کردن گوشی و صبحونه خوردن با ترمه دستور دادم به آقا رسول که
بیاد خانه مهر.
رسول: اینجا خیلی باصفاستا؟؟
جواد: آره،خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم.
رسول:دوستی ما به همین راحتی ها فراموش نمیشه.
جواد: اون که بله...یادته نیما و احسان و؟
رسول: مگه میشه یادم بره.راستی از رسول تپل چه خبر؟
جواد:تپل یه کبابی زده... با خانوادش تو تبریز زندگی میکنن.
رسول:اونم که عاشق خوردن؟😁
هردوتامون خندیدیم و از خاطراتمون گفتیم.که صدای مسعود ما رو از این خوشی کشید بیرون.
مسعود: سلام بر مهندس جوادی؟ما بعد مدت ها خندتو دیدیم.
جواد: سلام آقا مسعود؟خوبی؟
مسعود: جواد جان معرفی نمکنین؟
جواد: ایشون آقا رسول دوست و رفیق دوران راهنمایی...ایشونم آقا مسعود دوست و رفیق دوران دانشگاه و صد البته از برادر به من نزدیکتر.
رسول: خوشبختم از آشناییتون🙂
مسعود:منم همینطور.... جواد هانیه خانم اومد.
جواد: باشه اون آقا که کنارشه کیه؟
مسعود:برادرشه انگار.
جواد: باشه،ببین مسعود من میرم یه سلامی بدم.
مسعود: باشه.
.......................
جواد: سلام هانیه خانم... سلام؟
هانیه: سلام آقا جواد خوبین؟
_: سلام... هانیه جان....
هانیه:ایشون برادرم هستن آقا داوود.ایشونم مهندس جوادی هستن.
جواد: سلام آقا داوود خوش اومدی؟
داوود: سلام... خوشبختم از آشناییتون.
رسول:جوا.....عه داوود،هانیه خانم شما اینجا چیکار میکنین؟
داوود: شما اینجا چیکار میکنی؟🤨
رسول:من اومدم رفیقمو ببینم؟
داوود:منم اومدم خواستگار خواهرمو ببینم.
هانیه: داوود جان بس کنین؟.... آقا جواد ترمه کجاست؟
جواد: والله خودم نمیدونم این وروجک کجاست؟
هانیه:از رحیم و باران بپرسین.اونا حتماً میدونن.
جواد: شما برین.مانی داخل منتظره!
هانیه: ببخشین....(و رفت و منم به رسول نگاه کردم که گفت: