eitaa logo
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
64 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
107 ویدیو
0 فایل
دلبرتر از آن✨ی که بدانی 🥀 شیرین ترین خیال زندگی منی 🧡🌈 کانال طرفداری #Mahshid_banoo💫 #Mester_rozbeh💫 😌🤞🏻 مهشید جوادی 🍫 روزبه حصاری 🤞🏻😌 به کانال#پاییز_عشق🍂🍀خوش آمدید 😍🌈 تولد کانال:۱۴۰۰٫۷٫۱ پیج روبیکا @roman_bachemohandes_hastii
مشاهده در ایتا
دانلود
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
#عکس_خام💫 . #مهشید_جوادی🧚‍♀️ #سارگلـ🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم ر
💫 . 🧚‍♀️ 🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @𝕡𝕒𝕖𝕖𝕫_𝕖𝕤𝕙𝕘 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
#عکس_خام💫 . #مهشید_جوادی🧚‍♀️ #سارگلـ🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم ر
💫 . 🧚‍♀️ 🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @𝕡𝕒𝕖𝕖𝕫_𝕖𝕤𝕙𝕘 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
#عکس_خام💫 . #مهشید_جوادی🧚‍♀️ #سارگلـ🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم ر
💫 . 🧚‍♀️ 🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @𝕡𝕒𝕖𝕖𝕫_𝕖𝕤𝕙𝕘 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
#عکس_خام💫 . #مهشید_جوادی🧚‍♀️ #سارگلـ🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم ر
💫 . 🧚‍♀️ 🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @𝕡𝕒𝕖𝕖𝕫_𝕖𝕤𝕙𝕘 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
#عکس_خام💫 . #مهشید_جوادی🧚‍♀️ #سارگلـ🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم ر
💫 . 🧚‍♀️ 🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @𝕡𝕒𝕖𝕖𝕫_𝕖𝕤𝕙𝕘 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارت آینده قرار نبود اینطوری بشه ولی شد،هرچی کردم نشد. بلند شدم و از شیشه نگاهش کردم ولی جونم بالا میومد تا به هوش بیاد. بااحساس دستی روی شونم به سمت بابا برگشتم و سرمو به سینش چسبوندم و گریمو تو آغوشش خفه کردم. باصدای وحشتناک و نحس دستگاه با ترس خیره به اتاق آی سیو شدم. با حس بدی که تموم وجودمو گرفت چشمام سیاهی رفت و آخرین لحظه به جای زمین تو آغوش بابا افتادم.... عشقشو از دست میده یا دختره؟ میخوای سراز ماجرا دربیاری عضو شو🤍🥲🤌🏻)))!! لینک کانال👀 https://eitaa.com/joinchat/3045851632C8b4323c862 منتظر شما هستیم🌱
سلام بعد مدتها،اومدم خبر بدم منتظر باشید رمان دوباره پارت گذاری میشه♥️🌸
قسمت شصت و هفتم نشسته بودم و نگاهم خیره بود به زمین که با صدای بابا به خودم اومدم. صادق: سلام... دستی به چشای خیسم کشیدم و بلند شدم. مرضیه: سلام بابا... اومد نشست که منم کنارش نشستم و نگاهم به چهرش دوخته شد.سکوتش رو که دیدم ادامه دادم که اونم میخواست خودمو خالی کنم. مرضیه: خسته ام بابا... خیلی خسته ام...اون از الهام که اونشکلی رفت...اینم از جواد که خسته اس مثل من....⁦⁦:'(⁩ صادق: یادمه وقتی تو نبودی جواد خیلی داغون شده بود... طوری که انگار هیچ کسی نمیتونست آرومش کنه... ولی وقتی پای ترمه اومد وسط فهمید که زندگی همیشه وفق مراد آدما نیست...فراز و نشیب های زیادی داره... که باید حلشون کرد...)))) مرضیه:بابا من مثل جواد نیستم...نمیتونم بدون اون...بابا اگه جواد بره دیگه واقعاً رفتم... و بغضم که چند روز بود تو گلوم گیر کرده بود و بدجوری شکوندم بغل بابا... انگار تنها تکیه گاهِ من الان بابا بود. انقدر گریه کرده بودم که نمیتونستم حرف بزنم.... بعد خاکسپاری بچه ها اومدن میخواستن از این شرایط خلاص بشم ولی الهام تنها کسِ من بود. قاب عکس وقتی که باهم رفته بودیم مشهد و از دیروز تو دستم گرفته بودم و چشمای قرمزم بهش خیره بود. تو همین لحظه فرشید اومد داخل و چشامو تو حدقه چرخوندم و منتظر نگاهش کردم. فرشید: آقا محمد اومده بیا لاقل یه سلام خشک و خالی بده... رسول: فرشید؟ اومد و نشست روی تخت. فرشید: جانم؟ رسول:تا حالا طعم از دست دادنو چشیدی؟ فرشید: آره... وقتی که بابام جبهه شهید شد...جلو چشای خودم... رسول: ولی دردش اینجاست که تو آخرین لحظه هایی که میدیدمش ازم دوری میکرد... ولی فکرشم نمیکردم که اینطوری تنهام بزاره. فرشید: این دردیه که باید به دوش بکشی ولی اگه به همین زودی بشکنی که نمیتونی ردی از قاتلش پیدا کنی؟ رسول:.... فرشید: پاشو بیا بریم آقا محمد و ببین شاید یه خبرایی واست داشته باشه. رسول: چه خبرایی؟ فرشید:تو بیا... از قاب عکس دل کندم و بلند شدم فرشید راست میگه،اگه میخوام همشونو بالای دار ببینم باید صبوری کنم. به کمک فرشید رفتیم بیرون...همه بودن به جزء خانوادم...اونا حتی نیومدن دلداریم بدَن ولی خوش به حال من که همچین رفیقای با معرفتی دارم. آقا محمد اومد و دستشو روی شونم گذاشت. محمد:تسلیت میگم... امیدوارم همون رسول قبل بشی... رسول قبل؟!...من دیگه باید باشم چون بهش قول دادم...اونم باید کمکم کنه... رسول: ممنون.... جزء این کلمه هیچی بلد نبودم... حتی اگه دست داوود منو نمی‌کشید سمتِ آشپزخونه همونجا گریه و زاری میکردم. نگاه نگران داوود روی من خیلی احساس بدی بود... داوود: سعید یه آب قند بیار... سعید:چیشده؟ داوود: آقا رنگ و روش که با گچ مو نمیزنه...دستاشم مثل قالب یخ... سعید آب قند به دست اومد و گذاشت روبه روم....پسش زدم که برای اولین بار داوود عصبانی میدیدم. داوود:میخوری یا نه؟....(با عصبانیت) امیر که سعی داشت آرومش کنه بهم اشاره کرد بخورمش. با ورود مانی و پدرش به خونه از جام پاشدم که برم احساس کردم همه جا سیاه شد ولی نه اینکه بیوفتم... داوود:بیا اینم از لجبازیت... لجباز تر از تو پیدا نمیشه... و بلند شد و رفت. آره لجبازیم به خاطر نبود الهام بود... وقتی فرشید وارد شد و حال و وضعمو دید فهمید چرا داوود عصبانیه. نشستم و آب قند خوردم ولی دیگه لو رفته بودم...حلقه هامون که تو آخرین لحظه ای با من بود با گریه داد بهم. الهام: باید جدا بشیم رسول....ما ازدواجمون یه اشتباه بود!؟ رسول: یعنی چی؟..ما چند ماهه ازدواج کردیم حالا به همین راحتی تمام...میزنی زیرِ قول و قرارمون... نخیر خانم الهام تاجیک... نخیر...من دوست دارم و خواهم داشت و تا آخر عمرم عمراً فراموشت کنم،؟ حلقشو از دستش درآورد و گذاشت توی دستم و با گریه گفت. الهام:منم عاشقتم،دوست دارم... انقدر عاشقت هستم که اگه جونت تو خطر باشه خودمو سپرِ جونت میکنم... ولی نمیخوام قربانی کارهای پدرم تو باشی...به قول مادرت به درد هم نمیخوریم...🥺💔 ما برای هم ساخته نشدیم بدون من تو خوشبخت تری...⁦:-(⁩ کاش خشکم نمیزد و نمیزاشتم بره....کاش هنوزم پیشم بود...کاش💔 پ،ن: حرفی ندارم💔🥺
قسمت شصت و هشتم سردردم بیشتر شده بود و سرم پر از سوال.... چشامو بسته بودم که صدای در اومد. صدای داوود بود که منو برای اینکه چیزی بخورم صدام میکرد. داوود:بیا غذا بخور نمیخوای که از پا بیوفتی؟ رسول:میل ندارم. داوود: یعنی چی که میل ندارم؟... پاشو ببینم،پامیشی یا نه؟ چشامو باز کردم و گفتم. رسول: داوود هیچی از گلوم پایین نمیره... اگه بیام اشتهاتون کور میشه... داوود:کور نمیشه... پاشو بریم یکم غذا بخور بعد. اومد و دستشو به سمتم گرفت،با اکراه دستشو گرفتم و رفتیم سمت آشپزخونه. همه دور میز بودن و مانی هم بود. نشستم و بشقاب قیمه جلوم گذاشته شد. مانی: دستپخت عمو کریمِ...نخوری از دستت رفته. لبخند تلخی زدم و شروع کردم به خوردن...خوردن که...نه بازی کردن با غذا. بعد اینکه سیر شدم پاشدم رفتم سمت اتاقم که چشمم به پاکت روی میز آینه که خیلی جلو دید نبود خورد. برش داشتم و پاکت و زیرورو کردم و بعدش با احتیاط بازش کردم. فلشی ازش افتاد.بعد اینکه برداشتم نگاهی بهش کردم و حواسم رفت روی نامه.وقتی برگه ی تاخورده رو باز کردم با برگه ی نم خورده ای که خبر از اشک یا برخورد آب بود رو میداد. نشستم روی مبل و خوندمش. متن نامه: به نام خدا،سلام مرد زندگیم... سلام به تنها کسی که تونست مرد بودن رو بهم ثابت کنه.میدونم با ازدواج با من چیزی به دست نیاوردی بلکه خیلی چیزا رو از دست دادی.. شاید این آخرین حرفای دلم به توعه... دلتنگی حس خیلی عجیبیه.نمیدونم شاید همه ی این حرفا شعاره ولی من کنارتو شاید کوتاه ولی حس عاشقی رو تجربه کردم.عاشق شدم. میدونم جونت در خطره ولی امیدوارم زودتر دستگیرشون کنین تا بیشتر از این بقیه رو داغدار نکنن... رسول... اگه اَزَم دلخوری ببخش چون این آخرین باره که میتونم بنویسم واست💔. من ارزش اشکاتو ندارما...پس گریه نکن... میدونم انقدر دلت بزرگه که میتونی با نبود منم کنار بیای دیگه حرفی نمونده و یه توضیحی درباره فلشه...تموم چیزایی که درمورد پدرم و سرکرده ی این گروه یعنی عباسی هم میدونستم و واست نوشتم و ریختم تو فلش.امیدوارم هنوزم دوسم داشته باشی... خداحافظ... شاید آخرین خداحافظی💔. 𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹 چشام خیس اشک بود... فکرشم نمیکردم که اینطوری بشه...کاش هیچوقت نمیدیدمش.شاید الان راحت تر کنار میومدم. نامه رو روی میز گذاشتم و فلشو برانداز کردم و اونم گذاشتم روی میز. صدای بچه‌ها که منو صدا میزدن که کجام باعث شد دستی به چشمام بکشم. همشون نشستن و داوود که کنارم نشست و نگاهشو بین من و فلش جابه جا میکرد. داوود:فلش چیه؟ رسول: آخرین بار که دعوامون شده بود یعنی...سرِ اینکه میخواد طلاق بگیره باهاش طوری حرف زدم که انگار دارم ازش بازجویی میکنم بهش گفتم هرچی از پدرش و کسایی که ازشون دستور میگیره رو برام بنویسه که نوشته و ریخته تو فلش. علی:لب تاپت کجاست؟ رسول: تو اتاقمه. رفت و آورد و نشست پیشم. فلش رو انداختم توی لب تاپ و نگاهم به صفحش دوخته شد. علی زوم کرد و چند سطری خوند. علی: باید ازش کپی بگیرم....که... رسول:بیا تو اتاقم اینجا هست... و اومد دنبالم که ببینم چیا نوشته....
قسمت شصت و نهم وقتی دیدم چیا نوشته کپ کردم یعنی جواد به خاطر یه وابستگی این همه تلخی کشیده... دستم محکم روی میز مینشست و صدای ضربش زیاد میشد. بچه‌ها رفته بودن و داوود رفت بیمارستان تا به جواد سر بزنه و برگرده. کلافه دستی رو صورتم کشیدم و تصمیم گرفتم برم سَری به مادرم بزنم و یکم از دلتنگیم کم کنه. وقتی کاپشنم رو تنم کردم و شونه ای به موهام کشیدم از خونه زدم بیرون و به سمتِ خونمون راه افتادم. 𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹 در زدم که صدای یه مردی به صدا اومد که مثل صدای هادی بود. وقتی در باز شد و نگاهش شک زده ثابت موند و تعجبش با دیدن چهره ی پف کرده ام بیشتر شد. رسول: سلام خان داداش... لبخند تصنعی زد و دستشو به نشونه اینکه برم تو گرفت و داخل شدم و در که بسته شد فهمیدم داره میاد. میدونستم اگه مادرم این چهرمو ببینه نگران میشه اول یه آبی به سر و صورتم زدم و دستی که به سمتم دراز شده بود و نگاهم به هادی افتاد که بلند شدم و باهم داخل شدیم. رسول: عزیز کجاست؟ هادی:با سمانه و عاطفه رفتن بیرون الاناست که برگردن.... این صورت پف کرده ات چی میگه؟! سرم پایین رفت و نگاهم به چشماش افتاد که نمیدونست تو این مدت چه اتفاقایی افتاده. رسول:خبر داشتی که... ازدواج کردم؟ هادی:آره عاطفه یه چیزایی بهم گفت...نگو که اون دختر همچین آدمیه؟ رسول:نه... اتفاقاً خیلی دختر خوبیه و حالش شاید الان خوب باشه... و بعضی که به گلوم چنگ مینداخت و خفم میکرد. هادی: یعنی چی که حالش شاید خوب باشه؟...خودت میفهمی چی میگی؟ وقتی چشمه ی اشکم جوشید ساعدمو روی چشمام کشیدم و نگاهمو بهش دادم. رسول:چون سیر شده بود از این دنیا....از پدرش و اطرافیانش... حتی از..من... هادی: یعنی... یعنی...مُ...مرده.؟! با دیدن چشمام انگار فهمید چی شده؟اومد و بغلم کرد،انگار هنوز تازه داشتم خالی میشدم. تا اینکه در باز شد و ما خودمونو جمع کردیم و نگاهم به مامانم و سمانه افتاد. مادرم انقدر شک شده بود که سرجاش خشکش زده بود. هادی رفت سمتشون و گفت بشینن،دستی به چشای خیسم کشیدم و نشستم و نگاهم به زمین دوخته شد. عاطفه: تازه یادت افتاده خانواده ای ام داری؟! هادی: عاطفه... عاطفه:چیه داداش؟...ایشون که سرخود تشریف دارن!!چی شد؟خانم خانما رفتن؟...نخواستن شمارو؟بعد گفتی میام اینجا و عزیز هم دلسوز...منم راه میده!آره؟ عصبانی بودم ولی نباید چیزی میگفتم!حق داشت..اون که از غمی که تو دلم بود خبر نداشت. هادی: عاطفه میمردی اون صاب مرده رو میبَستی؟........ رسول؟رسول وایسا ببینم کجا میری؟ رسول: من فقط خواستم یه لحظه عزیز ببینم نمیدونستم عاطفه دلش پره؟ هادی:داداش من،عاطفه درسته یکم دلش پره!اما عزیز خیلی دلش تنگ شده برات...حساب عزیز جدا کن ازش! رسول:میدونم ولی انگار اوقاتتونو تلخ کردم... خداحافظ.. راستی؟... جریان الهام نگو... هادی:خیر نمیخواد خیرخواهی کنی میگم بهشون. رسول: داداش؟ هادی:چیه؟ لبخندی زدم و هیچی آرومی لب زدم. وقتی میخواستم برم صدای عزیز نگهم داشت. عزیز: رسول؟ برگشتم سمتش که اشکاش روی صورتش سُر میخوردن. رسول:جانم؟ عزیز:نمیخوای مادر لبِ بومتو ببینی؟ رسول:خدانکنه... ببخشید که... تازه نگاهش به پیرهن مشکی ایم افتاد. عزیز:خاک به سرم لباس سیاه برای چیته؟ رسول:عه خدا نکنه...چیزی نیست... عزیز: یعنی چی چیزی نیست؟... واسه چی اصلاً سیاه پوشیدی؟اصلاً واسه چی چشات شده کاسه ی خون؟...حرف بزن ببینم. با نگاه کردن به هادی با چشام التماس کردم که هادی با سرش بهم اشاره کرد بگم. عزیز:دِ جون به لبم کردی بچه؟...بگو چیشده؟ رسول: عزیز...ال...الهام... عزیز:خب؟ رسول: الهام... الهامم رفت عزیز.. عزیز: یعنی چی؟ بغض نمیزاشت حرف بزنم... هادی نجاتم داد. هادی:باباش به دخترشم رحم نکرده!زده دخترشو،زن رسولو کشته! صدای زنگِ گوشیم باعث شد از حالِ بدم خارج بشم و دستی به چشای خیسم بکشم. نگاهم که به اسم داوود افتاد صدامو صاف کردم و جواب دادم. رسول: سلام...جانم؟ داوود: معلوم هست کجایی؟ رسول: جواب سلام واجبه؟ داوود: سلام... کجایی الان؟ رسول:خونه ی مادرم... چطور؟ داوود:کی برمیگردی؟ رسول:بهت میگم...من برم خداحافظ. داوود:رس... دیگه مهلت حرف زدن ندادم و قطع کردم. رسول:عزیز من برم؟ عزیز: کجا مادر؟... الان این موقع شب کجا میخوای بری؟ رسول:خونه. هادی: تنهایی میخوای چیکار کنی؟بمون دیگه! رسول: تنها نیستم رفیقم منتظرمه. که یهو عاطفه اومد پایین. عاطفه: بله دیگه دختره ولش کرده رفیقش اومده جا خوش کرده! هادی:دهنتو ببند عاطفه... عاطفه:نمیتونم ببندم... مگه یادت رفته به خاطر یه دختر مارو که خانواده اش بوده ول کرد رفت. عزیز:بسه عاطفه...چرا الکی فقط حرف میزنی؟... عاطفه:چیشده داری از ته تغاریت دفاع میکنی؟ و دست هادی که بالا اومد تا روی صورت عاطفه فرود بیاد که دستم دستشو گرفت. هادی:چرا نزاشتی حساب این بلبل زبونو برسم؟ رسول: هادی؟...(رومو کردم طرف عاطفه و گفتم):یادمه خیلی هوامو د
اشتی آجی بزرگه... درسته دوسم نداری ولی من از ته قلبم دوست دارم💔. و دیگه منتظر خداحافظی بقیه نموندم و خودمو به خونه رسوندم.
قسمت هفتاد نشسته بودم و به زمین نگاه میکردم که لیوان آب به سمتم گرفته شد. به هانیه نگاه کردم که آب رو به سمتم گرفته بود. مرضیه:تشنم نیست! هانیه: مگه به تشنه بودنته؟ مرضیه:برادرت رفت؟ هانیه: آره. مرضیه: واقعاً باورم نمیشه الهام دیگه نباشه:) هانیه:آره، فکر میکنم خیلی بهش بدهکاریم... بیچاره آقا رسول؟من که دختر خانواده بودم خبر نداشتم....میگم مرضیه؟ مرضیه:هوم.. هانیه:مرض و هوم؟😐دارم باهات حرف میزنما!!!! و در همون حین یه چندتا هم با بازوش به بازوم میزد. مرضیه:غلط کردم... بله جانم بگو؟(😂😐) هانیه:میگم به نظرت آقا جواد کی به هوش میاد؟ مرضیه: نمیدونم... هیچی نمیدونم؟ ذهنم آشفته و سردرگم بود.حتی درست و غلط از هم تشخیص نمیدادم! وقتی دیدم دکتر به همراه پرستار میان به طرف آی سیو بلند شدم و منتظر شدم. 𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹 دکتر از اتاق اومد بیرون و به سمتش رفتم. مرضیه:چیشد دکتر؟ دکتر: خداروشکر بهترن.... ولی هنوز هم نمیتونم چیزی رو قطعی بگم اما اگه باهاش حرف بزنید و امید بهش بدید قطعاً به هوش میاد. مرضیه:میتونم ببینمش الان؟ دکتر:آره ولی فقط ده دقیقه. مرضیه: ممنون. از خوشحالی هانیه رو بغل کردم و نگاهم به مامان افتاد که انگار میخواست پیشم باشه. اومد نزدیک و نگاهی به در شیشه ای که جواد داخلش بود انداخت. زهرا:چیزی شده مرضیه؟ من که نمیتونستم جلوی شوق و ذوقی که توی چهرم مشهود بود و پنهان کنم گفتم. مرضیه: مامان دکتر گفت هوشیاریش اومده بالاتر،اگه باهاش حرف بزنیم و امید بدیم بهترم میشه🙂. زهرا: خداروشکر...چی بهتر از این... بعد چند دقیقه از پرستار که لباس مخصوص رو گرفتم و رفتم داخل و خوشحال کنار تخت نشستم. چند ثانیه به سکوت گذشت انگار نمیدونستم چی باید بگم! مرضیه:حالا باید منت بکشیم که برگردین مهندس جوادی مغرور....میدونی چند نفر بیرون منتظرتن که برگردی پیششون!یکیش منم... جواد خسته شدم از چشم انتظاری... به خدا سخته برام!منم آدمم یه تحملی دارم... چشم انتظاری سخته...خودتم چشیدی و میدونی چی میگم؟ نمیدونم کی دستای یخ و سردم اسیر دستِ گرمش شد. چشمام هی میباریدن و من هی پاکشون میکردم تا بفهمم واقعیت داره که بیداره و بالاخره از چشم انتظاری دراومدم. پ.ن۱: بالاخره بیدار شد😃♥️ پ.ن۲:کم گذاشتن واسه رفیقشون🥺💔(الهام) پ.ن۳: هیچی دیگه گفتم که بهوش اومد😂🌸
https://harfeto.timefriend.net/16915932251294 نظر میدوستیماااا😍♥️!!!!
https://harfeto.timefriend.net/16915932251294 نظر میدوستیماااا😍♥️!!!!
قسمت هفتاد و دو داخل که شدیم سلام کردیم و بعد همه به یه بهانه ای رفتن بیرون. محمد: حالت خوبه؟ جواد: بله آقا محمد خوبم فکر کنم چند روزی زخمت شدم واسه همه... محمد: خداروشکر،چه زحمتی؟همین که هستی امید دادی به دور و بریات. جواد: ممنون،فقط شما میدونین چرا همه سیاه پوشیدن؟ یکم سخت شد جواب دادن... جواد: آقا محمد؟... مطمئنین چیزی نشده؟ محمد: تو چقدر شناخت داشتی از رفیق خانمت؟ جواد: هانیه خانم؟ محمد:نه... الهام تاجیک. جواد:زن با محبتی بود،مثل خواهرمه و اخلاقاش مثه مرضیه س.چرا این سوالو پرسیدین؟ محمد: متأسفانه...ف..فوت... شده. جواد:چی؟... رسول حالش چطوره؟الان که خوب بود!! محمد:تو میدونستی زن رسوله؟ جواد:آره به خاطر همینم خانوادش باهاش حرفم نمیزدن... محمد: تو میدونی این آدمایی که هستن چی میخوان که اینطوری دارن هی بهت ضربه میزنن؟ جواد:این تیری که من خوردم خود عباسی زد مژگان هیچ تقصیری نداره... فقط داره دستورای پدرشو انجام میده.. محمد: باشه فعلاً استراحت کن....تا یه هفته دیگه ام مرخصی داری؟ جواد: ولی... محمد: ولی نداریم.... فعلاً شما استراحت کن بعداً تکلیفت مشخص میشه. جواد (بااکراه): باشه. و بعدش از اونجا اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد. اسم... ریحانه♥️... خودنمایی میکرد. جواب دادم. محمد: سلام بر ریحانه ی محمد. ریحانه: سلام.... خیلی دلخورم ازت. محمد: مگه چیشده؟ ریحانه: بابا مگه من چه گناهی کردم که نباید یه لحظه بابامو ببینم 🥺. محمد:میدونی وقتی بغض میکنی حال منم بد میشه.... الان راه میوفتم بیام خونه دخترمو ببینم. ریحانه: یعنی میای دیگه؟ محمد:بله حالا خداحافظ؟ ریحانه (باخنده):حالا خداحافظ... بعد قطع کردن راه افتادم سمت خونه بعد مدت ها ریحانه دخترمو ببینم. وقتی با فرشید اومدیم از بیمارستان بیرون گفتم بره بهشت زهرا. وقتی رسیدیم و رفتیم سرخاک، فرشید یه فاتحه خوند و کنار ایستاد. نشستم و شروع کردم به درد و دل کردن. رسول: سلام الهام بانو✨یادته با این اسم صدات میکردم. الهام حق نداشتی ولم کنی؟....اومدم بگم قراره فردا خودم شمع سالگرد ازدواج مونو فوتش کنم💔⁦:'(⁩تنهایی... تنها بودن سخته الهام⁦((... ولی دوست دارم زودتر بیام پیشت.... لااقل بیا به خوابم... نمیخوام حتی عقدمونو فراموش کنم که چقدر تلخ شد، آرزوی اینکه یه عروسی بگیریم. اگه با من ازدواج نمیکردی حالت بهتر بود و الان خوشبخت و خوشحال کنار همسرت و خانوادت بودی! دستی به صورت خیسم کشیدم و بلند شدم و با فرشید راهی خونه شدیم. پ.ن۱: آقا جواد فعلاً در استراحت مطلق به سر میبرند😉. پ.ن۲: مگه من چه گناهی کردم که نباید یه لحظه بابامو ببینم 🥺💔. پ.ن۳:قراره شمع سالگرد ازدواج شونو تهنایی فوت کنه💔🙂.(یاد کلاه قرمزی افتادم😂.) پ.ن۴: اگه با من ازدواج نمیکردی الان خوشبخت و خوشحال بودی کنار همسرت♥️🚶🏼‍♀.
قسمت هفتاد و یک صداهای مبهمی شنیده میشد و این صدا واسم آشنا بود.چشام و کم کم باز کردم و با صدای اینکه داره میگه: چشم انتظاری سخته....خودتم چشیدی و میدونی چی میگم؟ دستام ناخودآگاه دستای سردشو گرفت. سرش با تردید به طرف من گرفته شد و با دستاش چشاشو پاک میکرد. انگار میخواست مطمئن بشه بیدار شدم. بعدم دستمو محکم تو دستش فشرد و از اتاق زد بیرون و بعد چند دقیقه با چند نفر دیگه وارد اتاق شدن و اون خانم بیرون موند. چشام تار میدیدن و حتی نمیتونستم تشخیص بدم کیه فقط میدونستم مَرده یا زن؟ دکتر به پرستار گفت که منتقلم کنن بخش. هنوز چشمام تار میدیدن و تشخیص اینکه چه کسی پیشمه سخت بود. 𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹 با فرشید و سعید رفتیم بیمارستان و وقتی نگاهمون به تخت خالی افتاد یه چیزی ته دلم ریخت. فرشید:پس جواد کو؟ سعید: بریم پذیرش ببینیم چیه؟یعنی چی که نیست؟ باهم رفتیم سمت پذیرش و پرستار داشت بیمارهارو چک میکرد. محمد: ببخشید خانم پرستار؟ و نگاهش بالا اومد و با دیدن ما سه تا گفت. _:بله بفرمایید؟ محمد:بیمار ما تو آی سیو بود ولی نیست! _:اسم بیمارتون؟ محمد: جواد جوادی. پرستار کناریش خندید و گفت. _: مگه اسم شهرته😂. پرستار: خندیدیم...برو بخش تزریقات باند و بتادین بیار. خودمم خندم گرفته بود ولی کنترل کردم. پرستار: اتاق ۱۴۱ محمد: ممنون. با بچه ها رفتیم سمت اتاق جواد و وقتی رسیدیم که در باز شد و رسول اومد بیرون. رسول: سلام آقا... سلام. محمد: سلام آقا رسول...به هوش اومده؟ رسول:بله آقا... الان بهتره سرمش تموم بشه مرخصه. محمد:خب خداروشکر....داشتی میرفتی؟ رسول:بله...نمیخواستم فعلاً جواد از این اتفاق ها بویی بِبَره. محمد:خوبه... فرشید رسول برسون؟ فرشید: چشم آقا. رسول:نه خودم می.... با نگاهم بهش فهمید که نه نیاره.... رسول: چشم. و بچه‌ها رفتن و من و سعید باهم رفتیم داخل. پ.ن۱: جواد جوادی..... مگه اسم شهرته😂💔. پ.ن۲: و نگاه نافذ آقا محمد😌...که هیچکسی نمیتونه ردّش کنه😂.
@HastiiHelma✨ دومین رمان رستامه‌رمانش قشنگه،حمایتش‌کنین🥲❤️‍🩹🫂!
قسمت هفتاد و دو داخل که شدیم سلام کردیم و بعد همه به یه بهانه ای رفتن بیرون. محمد: حالت خوبه؟ جواد: بله آقا محمد خوبم فکر کنم چند روزی زخمت شدم واسه همه... محمد: خداروشکر،چه زحمتی؟همین که هستی امید دادی به دور و بریات. جواد: ممنون،فقط شما میدونین چرا همه سیاه پوشیدن؟ یکم سخت شد جواب دادن... جواد: آقا محمد؟... مطمئنین چیزی نشده؟ محمد: تو چقدر شناخت داشتی از رفیق خانمت؟ جواد: هانیه خانم؟ محمد:نه... الهام تاجیک. جواد:زن با محبتی بود،مثل خواهرمه و اخلاقاش مثه مرضیه س.چرا این سوالو پرسیدین؟ محمد: متأسفانه...ف..فوت... شده. جواد:چی؟... رسول حالش چطوره؟الان که خوب بود!! محمد:تو میدونستی زن رسوله؟ جواد:آره به خاطر همینم خانوادش باهاش حرفم نمیزدن... محمد: تو میدونی این آدمایی که هستن چی میخوان که اینطوری دارن هی بهت ضربه میزنن؟ جواد:این تیری که من خوردم خود عباسی زد مژگان هیچ تقصیری نداره... فقط داره دستورای پدرشو انجام میده.. محمد: باشه فعلاً استراحت کن....تا یه هفته دیگه ام مرخصی داری؟ جواد: ولی... محمد: ولی نداریم.... فعلاً شما استراحت کن بعداً تکلیفت مشخص میشه. جواد (بااکراه): باشه. و بعدش از اونجا اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد. اسم... ریحانه♥️... خودنمایی میکرد. جواب دادم. محمد: سلام بر ریحانه ی محمد. ریحانه: سلام.... خیلی دلخورم ازت. محمد: مگه چیشده؟ ریحانه: بابا مگه من چه گناهی کردم که نباید یه لحظه بابامو ببینم 🥺. محمد:میدونی وقتی بغض میکنی حال منم بد میشه.... الان راه میوفتم بیام خونه دخترمو ببینم. ریحانه: یعنی میای دیگه؟ محمد:بله حالا خداحافظ؟ ریحانه (باخنده):حالا خداحافظ... بعد قطع کردن راه افتادم سمت خونه بعد مدت ها ریحانه دخترمو ببینم. وقتی با فرشید اومدیم از بیمارستان بیرون گفتم بره بهشت زهرا. وقتی رسیدیم و رفتیم سرخاک، فرشید یه فاتحه خوند و کنار ایستاد. نشستم و شروع کردم به درد و دل کردن. رسول: سلام الهام بانو✨یادته با این اسم صدات میکردم. الهام حق نداشتی ولم کنی؟....اومدم بگم قراره فردا خودم شمع سالگرد ازدواج مونو فوتش کنم💔⁦:'(⁩تنهایی... تنها بودن سخته الهام⁦((... ولی دوست دارم زودتر بیام پیشت.... لااقل بیا به خوابم... نمیخوام حتی عقدمونو فراموش کنم که چقدر تلخ شد، آرزوی اینکه یه عروسی بگیریم. اگه با من ازدواج نمیکردی حالت بهتر بود و الان خوشبخت و خوشحال کنار همسرت و خانوادت بودی! دستی به صورت خیسم کشیدم و بلند شدم و با فرشید راهی خونه شدیم. پ.ن۱: آقا جواد فعلاً در استراحت مطلق به سر میبرند😉. پ.ن۲: مگه من چه گناهی کردم که نباید یه لحظه بابامو ببینم 🥺💔. پ.ن۳:قراره شمع سالگرد ازدواج شونو تهنایی فوت کنه💔🙂.(یاد کلاه قرمزی افتادم😂.) پ.ن۴: اگه با من ازدواج نمیکردی الان خوشبخت و خوشحال بودی کنار همسرت♥️🚶🏼‍♀.
قسمت هفتاد و سه بعد فهمیدن ماجرا،مرضیه داغون بود.ترمه رفت سمت مرضیه که بی‌هدف سیب پوست میکند. ترمه: مامانی؟.... مامانی؟ مرضیه: بله چیشده؟! ترمه:گشنمه... مرضیه:بیا سیب بخور... ترمه:نمیخورم....غذا میخوام؟ مرضیه:ترمه حوصله ندارمااا؟..همینو بخور نمیخوریَم نخور.... از اعصاب داغون مرضیه فهمیدم یه چیزیش شده! جواد:ترمه بابا بیا اینجا... اومد سمتم و بغلش کردم و وقتی آروم شد بردمش تو اتاق و در و بستم. جواد: مرضیه چیزی نمیخوری؟ مرضیه:نه... جواد: این چه طرز برخورد با بچس؟ مرضیه: جواد واقعاً حوصله ندارم گیرنده؟! جواد: مرضیه میدونم سخته قربونت برم! ولی اینطوری که تو اعصابت خورده رسول باید چیکار کنه؟ مرضیه:باورنکردنیه! الهام اون دختر پرانرژی رفت....جواد رفت 💔. امشب همه خانه مهر جمع شدیم برای اینکه جواد به هوش اومده. بچه‌ها انقدر خوشحال بودن که چشاشون برق میزد از خوشحالی... درسته این اوضاع آرامشِ قبل از طوفانِ ولی نباید غمگین بمونی! تینا نزدیک اومد و صدام زد. تینا: مسعود؟ مسعود:جانم! تینا: مهندس کجاست؟بچه ها خسته شدن! مسعود:نمیدونم الان زنگ میزنم ببینم کجان؟ تینا سری تکون داد و رفت و منم دست به گوشی به حیاط رفتم. شماره ی جواد گرفته بودم که زنگ در خورد عمو رحمت داخل بود و منم در و باز کردم و با رسول مواجه شدم با چشای پف کرده و لبخند تصنعی و دل هممون واسش خون بود لبخندی زدم و گفتم. مسعود:به به آقا رسول خوش اومدی بیا داخل. اومد داخل که دیدم بقیه ی بچه ها اومدن داخل. لبخندی زدم که جیپ آقا جواد دیده شد. ✨🙂...! همه خوشحال بودن و میخندیدند به جزء مرضیه خانم که تو رویا و خیالات سیر میکرد و جواد اینو فهمیده بود و نگران لبخندی الکی میزد و نگاهشو به نگاه بی حس مرضیه خانم میداد. نگاهم به مرضیه افتاد که اصلاً تو احوالات خودش نبود و نمیتونست نباشه ولی انقدر حواس پرت شده بود که صدای عسل رو نمیشنید وضعیت که اینجوری دیدم رفتم سمتش و به عسل گفتم بعداً بیاد که اونم باشه ای گفت و رفت. روبهش گفتم: مرضیه جان خوبی؟ انگار تازه به خودش اومده باشه گفت:هان؟...چی؟..آره خوبم.! جواد:وضعیتت که اینو نمیگه؟....عسل چند بار صدات زد که جواب ندادی؟ کلافه گفت. مرضیه:جواد بریم خونه. جواد: الان...؟وسط مهمونی بزاریم به حال خودش؟ چیزی نگفت و دسته ی استکانی که پر بود و سردم شده بود با دستش بازی گرفت و خواست به سمتِ دهنش ببره گرفتم از دستش. با تعجب نگاهم کرد که گفتم:سرده عوضش کنم بعد. و رفتم سمت کتایون خانم که داشت شیرینی میچید توی ظرف که گفتم چایی رو عوض کنه.وقتی عوض کرد بردم براش که لبخندی زد و خورد. که ناگهان صدای شکستن شیشه اومد از یکی از اتاقهای پسرونه.بچه ها ترسیده بودند و جیغ کشیدند ترمه بغل مرضیه بود و با سعید و داوود رفتیم سمت اون اتاق.دروکه باز کردیم شیشه پخش زمین بود و چراغ روشن از عمو کریم پرسیدم گفت من چراغ های همه‌ی اتاق هارو خاموش کرده بودم و تعجبمونو بیشتر کرد جلو تر رفتم و پامو میخواستم بزارم که چشمم به کاغدی خورد و برش داشتم. جواد: سعید؟ نگاه همه برگشت سمتم و با دیدن کاغذ سعید اومد سمتم و گفت: ببین چی نوشته؟ بازش کردم و تعجبم بیشتر شد.... پ.ن:به نظرتون چی باعث تعجب جواد شده؟🤔✨ پ.ن۲:دل هممون خون بود واسش💔🥺
قسمت هفتاد و چهار سعید: ببین چی نوشته؟ بازش کردم و تعجبم بیشتر شد.... متن نامه: «سلام بهتره با دم شیر بازی نکنی مهندس،بدبازی ای رو شروع کردی عاقبتش پای خودت... منتظرم باش... پی کسی ام که نوشته این نامه رو نگیر!به ضررته،شنیدم یه دختر خوشگل و ناز داری! دوست نداری که حالش بد شه و دوباره دوری بینتون برقرار!!!!» از خشم دستم مشت شده بود و سعید حالمو که دید نامه رو گرفت و خوند. داوود:چی گفته؟ جواد: عباسی، مطمئنم خودشه! سعید:از کجا انقدر مطمئنی؟ جواد: از اونجایی که قبل از تیر خوردنم مژگان به همه چیز اعتراف کرد. کریم:من از اولم به این خونواده شک داشتم.... چقدر بهت گفتم انقدر منتظر نمون انقدر خام قول و قراراشون شدی که حالاام داری چوب ندونم کاریتو میخوری! همت: کریم....نمیبینی حالش خوش نیست؟هی داری با این حرفات بدترش میکنی مرضیه:چی شده؟ صدای مرضیه برم گردوند و با ترس و غم بهم خیره بود. سعید که حالمو دید گفت:هیچی...سنگ خورد به شیشه شکست چیز خاصی نشده مرضیه:دروغ گفتن بلد بودین بد نبود!(😶🤦🏻‍♂) حتی خنده ی کسی درنیومد و نشستم روی تخت. جواد: بدبختی جدید شروع شد. مرضیه: بدبختی جدید؟یعنی چی میشه انقدر سکوت نکنین! جواد:عباسی خودش....دست به کار شده تا انتقام ازدواج من و تو رو بگیره! مرضیه:مژ...مژگان...چی؟ جواد:اونکه کاری نداره پدرش یه پدرکشتگی با من داره یا با تو که مطمئنم هیچ ربطی به مژگان نداره! مرضیه: اگه با من مشکل داشت بابا خودش بهم میگف....یا شایدم نگفته باشه!! جواد: واقعا نمیفهمم چرا اینقدر یه نفر میتونه کینه ای باشه که با دم مرگ رفتن من و مردن الکی تو زجر دادن من هنوزم ول کُن ماجرا نباشه؟ 🙁🍂...! وقتی ذهنم به طرف نگفتن حقیقتی که بابا میخواسته بگه،گیج و منگ تر از قبل میشدم! تو راه خونه فقط به بیرون نگاه میکردم. وقتی رسیدیم ترمه خواب بود وجواد برد توی اتاقش و منم چادرمو درآوردم و روی دسته ی مبل گذاشتم و نشستم و به فکر رفتم که چطور ممکنه بابا همچین مسٔله ای رو بهم نگفته باشه! جواد: نگران نباش هرچی که هست به من ربط پیدا میکنه! مرضیه: مگه چیشده؟ جواد:فکرت درگیره... باید انقدر احمق باشم که نفهمم نگران کی و چی هستی؟ نمیخوام بیشتر نگرانت کنم ولی بیشتر حواست به ترمه باشه! میتونی ازش مواظبت کنی؟ مرضیه: اینطوری که بیشتر نگران شدم!مگه چیشده اینطوری حرف میزنی؟ جواد:جون ترممو به خطر انداختم مرضیه،هر اتفاقی اَم بیوفته ازش مراقبت کن مرضیه قول میدی بهم؟ جواد هیچوقت این شکلی حرف نمیزد و این دل آشوبمو بیشتر میکرد!اع
قسمت هفتاد و پنج جواد خوابید و من نتونستم بخوابم! صبح که شد باید به بابا زنگ میزدم یا باید میرفتم سرِ پروژه... ذهنم درگیر بود که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای جواد بیدار شدم و با بلند شدنم گردنم درد گرفت که آخی گفتم. جواد: اینجا میخوابی گردنتم درد میگیره دیگه! پاشو آماده شو بریم کلانتری. مرضیه: کلانتری واسه چی؟ جواد:نمیدونم انگار میخوان چندتا سوال اَزَمون بپرسن درمورد.... الهام خانم. بلند شدم و به سر و صورتم آبی زدمو رفتم سمت اتاق و آماده شدم چادرم که از دیشب روی دسته ی مبل بود و برداشتم از خونه زدم بیرون و به سمت ماشین رفتم حس کردم همه جا تاریک شد. 💔🤦🏻‍♀...¡¡¡!!! ترمه روی صندلی مشغول کتاباش بود و منم غرق نگاهش شده بودم که صدای جیغ خفیفی اومد بعد همهمه... جواد:ترمه از ماشین پیاده نشیااااا؟ ترسیده سری به تأیید تکون داد و پیاده شدم و رفتم نزدیک با دیدن مرضیه کف خیابون باز نفسم سنگین شد... 🤷🏻‍♂👀... ترمه سرشو رو پام گذاشته بود و هیچی نمیگفت،نگران سرمو تکیه داده بودم به دیوار بعد چند دقیقه مسعود و تینا خانم اومدن و ترمه رفت بغل تینا خانم و مسعود اومد جلوم وایساد و گفت. مسعود:چی شده جواد؟ معلوم بود هم کلافس هم نگران،اونم همپای من درد و زخم هایی که کشیدمو تحمل کرده! دیگه خستس و نایی واسه همدردی نداره. جواد:دستش شکسته دارن گچ میگیرن... مسعود اینا تا زهرشونو نریزن ول کن ماجرا نیستن. مسعود: نگران نباش... خداروشکر اتفاقی بدتر از این نیوفتاده... تینا:خب خداروشکر.... فقط این که به ماجرای دیشب و شکستن شیشه ی یکی از اتاق ها ربطی نداره؟ سکوت من و مسعود که دید فهمید آره قضیه بزرگ تر از این حرفاست! دکتر که بیرون اومد بلند شدم و گفتم. جواد: چیشد دکتر؟ دکتر: خداروشکر حالشون بهتره،دستشم که گچ گرفتن سرُمش تموم بشه میتونین ببَرینِش. جواد: ممنون. و رفت... بعد چند دقیقه مرضیه رو مرخص کردن و همه باهم رفتیم سمت خونه. تو ماشین بودیم وقتی دیدم جواد داره میره خونه گفتم. مرضیه: جواد چرا داری میری خونه؟ جواد:پس کجا بریم،مرضیه نکنه میخوای با دست گچ گرفته بری سرکار! مرضیه:خب قرار بود... جواد:داری میگی قرار بود! الانم میریم خونه استراحت کن.
پارت‌رگباری‌خدمتتون😎😂🌸
قسمت هفتاد و شش تا الان این برخورد از جواد نداشتم ولی حرفی نزدم ترمه نگاهش به ما جلب شده بود. تکیه دادم به صندلی و به بیرون خیره شدم. وقتی رسیدیم ماشین و پارک کرد و کمکم کرد پیاده بشم و بریم داخل. وقتی نشستم روی تخت و آروم هلم داد روی تخت بدون اینکه به دست گچ گرفتم فشاری بیاد؛پتو رو روم کشید و رفت بیرون. آهی از این بلایی که به سرم اومده بود کشیدم و همینطور که به سقف خیره بودم چشام گرم شد. وقتی از خوابیدن مرضیه مطمئن شدم رفتم داخل آشپزخونه و به سعید زنگ زدم. سعید:الو سلام! جواد: سلام خوبی؟ سعید: ممنون.. کاری داشتی... جواد: راستش به آقا محمد زنگ زدم ولی جواب نداد گفتم بهتره به تو زنگ بزنم،راستش قضیه جدی تر از این حرفاست... صبح داشتیم میومدیم به مرضیه زدن... سعید: الان حالشون چطوره؟ جواد:خوبه..فقط سعید یه جوری خودت به آقا محمد بگو! سعید: باشه... خداحافظ. جواد: خداحافظ. از آشپزخونه اومدم بیرون و نگاهی به چهره ی غرق خواب فرشته هام انداختم و روی مبل دراز کشیدم و چشام گرم شدند. امشب هانیه و مانی و هدیه و نامزدش علی تو خونه ی ما جمع بودن. سفره ی شام پهن بود و همه سرِ سفره و داشتن شام میخوردن ولی شام از گلوم پایین نمیرفت... هدیه که یه طرفم نشسته بود و معلوم نباشه بهم اشاره کرد شاممو بخورم سری تکون دادم و سر بالا آوردنم با چشم تو چشم شدن من با آقاجون. لبخند خیلی مسخره ای زدم و سر پایین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم. این چند روز خیلی کار داشتم شیفت که بودم کمتر خانوادمو میدیدم،ولی انگار این چند روزه خودم و خانواده مو از یاد بردم و همش درگیر کارامم. آقاجون:دستت درد نکنه حاج خانم.... مادر:نوش جونتون.... آقاجون: داوود بابا غذات که تموم شد بیا کارت دارم⁉️ داوود: چشم. بعد خوردن غذا رفتم پیش آقاجون و نشستم کنارش. _:جانم کاری داشتین با من؟ ~:آره بشین حرفای مهمی دارم که باید بگم!