قسمت چهل
#هانیه
سلام نمازشو میداد که با ظرف میوه به سمتش رفتم.
نمازش تموم شد.
هانیه: قبول باشه.
داوود: قبول حق باشه.
هیچی نگفتم و با گوشه روسریم بازی میکردم.
داوود:بگو؟
هانیه:چیو؟
داوود:اون چیزی که به خاطرش میوه آوردی؟.... بگو هانیه.من بزرگت کردم،میشناسمت.
هانیه:راستش.... مرضیه امروز بهم زنگ زد گفت برم خونشون،وقتی رفتم اونجا یه پیامک نشونم داد که مهندس جوادی رو تهدید کردن.
داوود:پیامک چی بود؟
هانیه:بیا...بخون... نوشته به پیشنهادم فکر کردی؟
داوود: باشه بیا اینو من زنگ بزنم به رسول.
هانیه: واسه چی؟
داوود:خب یه چیزایی از این ناشناسه بفهمیم.
#داوود
بعد گفتن ماجرا از هانیه به رسول زنگ زدم.
داوود:الو رسول؟
رسول: سلام آقا داوود؟چیشده مگه شما نرفتی خونه واسه استراحت بازم دست از سر کچل ما برنمیداری؟🙄
داوود: سلام... رسول یه مورد مهم هست درمورد دوستت،مهندس جوادی.
رسول: جواد؟جواد چیشده؟
داوود: یه شماره میفرستم ببین کسی که صاحب شمارست کیه؟
رسول: بفرست.....
بعد فرستادن شماره رسول هنوز داشت بررسی میکرد.
رسول:صاحب شماره به اسم... فرهاد نجفی....مرده.
داوود:چی؟مرده....
رسول:آره... یعنی پای.یه....
داوود:قتل درمیونه.
رسول: فردا باید به آقا محمد بگیم.
داوود:چی چیو فردا.من دارم آماده میشم بیام سایت...با آقا محمدم هماهنگ میکنم.
رسول: باشه.
****************
#جواد
به خاطر دستگاه جهت مجبور شدم با مسعود بریم واسه تعمیر،بعد تعمیر کردن دستگاه از کارخونه اومدیم بیرون.جیپ و نیاورده بودم و با مسعود راه افتادیم سمت خونه،قبل از اینکه حرکت کنه گفت چیزی یادش رفته منم منتظر جناب عالی نشستم تا بیاد.
چند دقیقه ای از دیر کردن مسعود گذشته بود در و باز کردم و رفتم جلو کارخونه که یکی صدام کرد و دیگه چیزی نفهمیدم....
#مرضیه
جواد صبح هیچی نگفت کجا میره...ساعت ۱۰شب بود هنوز نیومده بود و دلشوره و نگرانیم بیشتر شد.... اینبار به آقا مسعود زنگ زدم.
بعد چندتا بوق خوردن جواب داد.
مسعود: سلام مرضیه خانم؟
مرضیه: سلام آقا مسعود خوبین؟جواد اونجاست؟
مسعود:چی؟مگه جواد نیومده خونه....من کیف پولم تو کارخونه جا مونده بود اومدم بردارم برگشتم دیدم جواد نیست گفتم حتماً نتونسته شما رو منتظر بزاره؟
مرضیه:پس چرا گوشیشو جواب نمیده.
مسعود: نگران نباشین من بهش زنگ میزنم ببینم کجاست؟شماعم نگران نباشین پیداش میشه.فعلا اگه کاری ندارین من برم.؟
مرضیه: نه ممنون.خداحافظ به تینا سلام برسونین.
مسعود: چشم خدانگه دارتون.
دلشوره امونمو بریده بود.... دیگه تحمل نداشتم..خودم چند سال درد بی خبری رو کشیدم بسه دیگه.نشستم روی مبل و سرم و بین دستام گرفتم که با دست ظریفی که روی دستام که رو سرم بود نشست.نگاهم افتاد به ترمه ای که پیش از حد به جواد وابسته بود.نگرانی کامل از چشاش میتونستم بخونم.
لبخند پر از دردی روی لبهام نشوندم و دستامو برای بغل کردنش باز کردم و بدون هیچ حرفی بغلم کرد...بعد چند لحظه فهمیدم از لرزش شونه هاش داره گریه میکنه...خودمم دست کمی ازش نداشتم انگار بهش نیاز داشتم.
#مسعود
بعد زنگ زدن مرضیه خانم،به جواد صدبار زنگ زدم و جوابی نگرفتم و آخر سر ذهنم به سمت رسول رفت شمارشو از خودش گرفته بودم،شمارشو گرفتم و بهش زنگ زدم.
مسعود: الو سلام آقا رسول شناختی؟
رسول: سلام بله... مگه میشه نشناسم.بفرمایید از رفیق بی معرفت ما چه خبر؟
مسعود: رسول... جان من جان خودت...جان هر کی که دوسش داری... جان خود جواد.. پیداش کن.. فکر کنم...
رسول:یاخدا...گرفتنش؟
مسعود: رسول توروخدا رفیقمو پیداش کن.
کار منم به گریه کشیده بود... از این کاری که جواد داشت میکرد باخبر بودم.کاش پای من میشکست نمیرفتم،کاش میموندم پیشش.
#رسول
با سرعت رفتم بالا اتاق آقا محمد.وقتی رسیدم و در و بدون اینکه بزنم وارد شدم.
رسول: آقا... آقا...
محمد:چیشده رسول؟؟
رسول:جواد....جواد...
محمد:نگو که...
رسول (با بغض): آره آقا...گرفتنش؟
محمد: باشه...ماعم طبق نقشه اونا پیش میریم جلو.
که داوود اومد تو اتاق و با دیدن حال و روزم گرفت و گفت
داوود: آقا چیکار کنیم؟
محمد: فعلاً دور،دور اوناست تا اینکه چرخ و فلک کجا وایسه.
و دیگه نمیتونستم مانع اشکام بشم.
قسمت چهل و سوم
#داوود
بعد اینکه رسول بهم گفت برگردم سایت با ماشین برگشتم.توراه تلفنم زنگ خورد.
داوود:الو بفرمایید.
هانیه: کجایی داوود؟
داوود: سلام...
هانیه: سلام... کجایی؟
داوود:دارم میرم سایت...چیشده هانیه؟
هانیه: امروز اومدم خانه مهر....
داوود:خب؟
هانیه:عمو رحمت گفت یکی نامه فرستاده فرستندشم نمیدونیم کیه... داوود تو نامه نوشته بود اگه مهندس سینا ماهرو برنگردونه....
داوود:اون دیگه کیه؟
هانیه:هم.... داوود میتونی بیای خونه مهندس جوادی؟
داوود: باشه صبر کن به آقا محمدم بگم بیام.
هانیه:منتظرم... خداحافظ.
داوود: خداحافظ.
بعد اینکه با آقا محمد هماهنگ کردم گفت تو برو من و رسولم میایم.
رسیدم و همزمان با من آقا محمد هم رسید.
داوود: سلام آقا؟
محمد: سلام...چیشده؟
داوود: آقا فکر کنم یه سرنخی از مهندس جوادی پیدا شده.
رسول: بریم دیگه؟
داوود: بریم.
رفتیم بالا و زهرا خانم چایی آوردن و هانیه و مرضیه خانم هم اومدن.
داوود: سلام.
هانیه: سلام... بشین..بهت بگم.
همه نشستیم تا هانیه با یه نامه اومد.نامه رو به آقا محمد داد و بعد خوندنش نگاهش رفت سمت هانیه.
محمد: سینا ماهر کیه؟
ایندفعه مرضیه خانم لب زد.
مرضیه: دانشجو ی باهوش و زرنگ دانشگاه امیرکبیر.ولی به خاطر اعتیادش بابام از دانشگاه اخراجش کرد.تا اینکه با الناز مافی... یکی از دانشجوی امیر کبیر که اصلاً علاقه ای به این رشته نداره و به خاطر پدرش وارد این کار شد.
وقتی موقع پایان نامه دادن رسید من از دانشگاه شریف انتقالی گرفتم و اومدم دانشگاه امیرکبیر و نمیخواستم کسی از اینکه دختر رییس دانشگاهم بفهمن.و روز مسابقه تیم جهت دیر کرده بودن و فقط تیم ما مونده بود که رسیدن.
الناز مافی پرندشون رو هک کرد به کمک سینا ماهر.سپیده هم دانشگاهی و کسی که به من گفت برم به تیمشون،فهمیده بود که با گوشی من هک شدن تیم جهت ولی مجبور شدم به هیچکسی نگم.
تا روز مناقصه...همون روزی که.....
که صدای در اومد و با ورود مسعود رفیق صمیمی مهندس جوادی حرف مرضیه خانم قطع شد.
مسعود: سلام... هانیه خانم نامه چی نوشته؟
هانیه: نوشته باید سینا ماهرو برگردونید.
مسعود: مسخره کردن ما رو....
محمد: مگه چیشده؟
مسعود: جواد موقعی که ترمه رو دزدیده بودن،نامشو نوشت.
رسول: پس...چی میخوان؟
محمد: هرچی هست به پروژه ای که قراره دکتر توفیقی شروع کنه هست...از اونجایی که قراره سرپرست تیم رو مهندس جوادی به عهدش بزارن.
قسمت چهل و چهارم
#رسول
باید به امیر میگفتم بیاد اینجا،ما الان نیرو کم داشتیم،سعید،داوود،فرشید جیکشونم درنیومد.ولی من که میدونم چقدر خستن.
دستم روی عکسی که سال ۸۴درست روزی که قرار بود از همدیگه جدا بشیم.امیر بفهمه جواد و گرفتن...وای به حال کسایی که جواد و دزدیدن.
رفتم سمت اتاق آقا محمد تا بهش بگم امیر برگرده سایت.دوسالی بود به خاطر ماموریتش رفته بود کرج.
در زدم و وارد شدم.
رسول: سلام آقا؟
محمد: سلام استاد... بشین.
رسول: ممنون... آقا راستش درمورد نیروی کمیه که داریم.
محمد: چرا؟مگه بقیه بچه ها نیستن؟
رسول: آقا هستن... ولی خستن.دم نمیزنن ولی میشه از قیافه هاشون میشه فهمید خیلی خستن.
محمد: فهمیدم... میخوای امیر برگرده؟
رسول: آقا من کی اینو گفتم!
محمد:حالا.... ولی خودم میخواستم برشگردونم.
رسول:راست میگین.
محمد: من کی دروغ گفتم که دفعه دومم باشه؟فکرکنم ساعت دوروبر هفت برسه
رسول: آقا جان من؟
محمد: اولاً قسم نخور....دوما بله.
#داوود
رفتم سمت میز مرکزی و استاد رسول.
داوود: استاد چیشد؟کسی نیومده؟
رسول:...….
داوود: رسول؟... رسول؟.. رسول با توامااا؟
رسول:هان؟... هیچی؟
داوود: فهمیدی چی میگم؟
رسول:چی؟
داوود:برادر؟میگم چه خبر؟کسی نیومد انبار پیش مهندس؟
رسول: نه هنوز خبری نیست....راستی ساعت چنده؟
داوود:ساعت؟؟... به هفت مونده ده دقیقه.... چطور؟
رسول:گفتی چند دقیقه مونده به هفت؟😳
داوود:ده دقیقه...چیشده رسول؟
رسول: باید برم دنبال امیر الان میرسه.
داوود: امیر؟.... مگه قراره بیاد؟
رسول:بله ده دقیقه دیگه میرسه.
داوود: منتظر چی هستی به علی بسپار حواسش باشه ما ام میایم دیگه.
رسول: باشه... تو که هول تراز منی؟
#رسول
به علی سپردم حواسش به اتاق باشه برم دنبال امیر.
با داوود رفتیم فرودگاه که امیر یه ساک دستش بود داشت میرفت که داوود چشاشو گرفت.
امیر: کدوم مردم آزاریه؟🤨
داوود یواش یواش دستاشو برداشت و امیر نگاهمون کرد.
امیر: داوود... رسول؟
رسول: سلام آقا امیر؟خوش اومدی برادر؟
داوود: سلام امیر آقا مارو نمیبینی خوشی؟
امیر:بابا... چه خوشی ای؟دلم واسه همتون تنگ شده بود.پس سعید کجاست؟
رسول: سعید سایته.... گفت یکم کار داره.
امیر: ولی انگار باید حالشو بگیرم.
داوود:از طرف منم بگیر؟
رسول: همچنین.
#جواد
دو روز از اینجا بودنم میگذره...کاش بدونم بقیه دارن چیکار میکنن.دلم الان پیش مرضیه و ترمه ست.چند سال مرضیه رو ازم گرفتن..حالاام منو از خانوادم دور کردن.انقدر تو این مدت سختی کشیدم که تو عمرم بقیه سختی هاش توش گمه.
خدایا خودت به دادم برس....
#مرضیه
ترمه خواب بود ولی به چشم من خواب نمیومد.آخه چرا یه روز خوش به زندگیمون نیومده؟
فردا میرم دانشگاه.شاید بتونم الناز و اونجا ببینم.
#فرداصبح
مرضیه:ترمه کجایی مامان؟
ترمه:اینجام.
مرضیه: بریم؟
ترمه: بریم.
دست ترمه رو گرفتم و رفتیم سمت خونه خودمون.
بعد اینکه ترمه پیاده شد رفتم دانشگاه.
پیاده شدم.مهندس جوادی یا استاد جوادی از دهنشون نمیفتاد.
_: شنیدم استاد استعفا داده؟
+:کی گفته؟دکتر مهرپرور که چیزی نگفته؟
_:خب وقتی نمیاد یعنی استعفا داده دیگه؟
+: وقتی کسی نمیاد حتماً استعفا داده؟مرخصی شاید گرفته؟
به حرف هاشون اهمیت ندادم و چیزی نگفتم و سمت ساختمون رفتم.
الناز داشت با شیرین (یکی از دانشجوها) حرف میزد.فرصت مناسبی بود واسه همین رفتم نزدیکش.
مرضیه: میشه باهم حرف بزنیم؟
سرشو بالا کرد و نگاه پرنفرتشو رو خودم خوب میفهمیدم.
قسمت چهل و هفتم
#داوود
کارا تموم شده بود،رفتم نمازخونه که یکم به چشمام استراحت بدم که چشمم به رسول خورد.سرش رو روی دستاش گذاشته بود و دستگاه خاموش بود.
رفتم جلو و صداش کردم.که وقتی نگاهم کرد صورتش خیس بود.نگران شدم متوجه نگاه نگرانم شد.دستی به چشاش کشید.
رسول: چرا اینطوری نگام میکنی؟
داوود:گریه کردی؟
رسول:نه.
داوود:دلت تنگ شده؟
کم آورد دیگه اهمیتی به اشک هایی که روی صورتش فرود میومدن نداد.رفتم جلو و دستمو روی شونش گذاشتم که برگشت و تو بغلم انداخت.
درک میکردم وقتی رفیقت پیشت نباشه و تازه پیداش کرده باشی❤️.
تازه به خودش اومد و از بغلم جدا شد و لبخندی زد و گفت.
رسول: ببخشید،اوقاتتو تلخ کردم.
داوود: چه حرفیه،درسته مثل مهندس جوادی جاشو نمیتونم واست پر کنم ولی رفیق و همکارت که هستم.
رسول:دمت گرم.... ساعت چنده؟
که صدایی از پشت اومد،
_:ساعت پنج صبحه.
من و رسول برگشتیم و با آقا محمد روبه رو شدیم.
+سلام آقا؟
محمد: سلام....شماها خونه نرفتین؟
رسول: آقا کارا زیاد بود یعنی باید تحویل میدادیم به خاطر همین.
داوود:بله آقا.. وقتی ام که کارمون تموم شد ساعت پنج شد.
محمد: همین که به قول و قرارتون پایبندین خودش ارزش داره ولی به چشم و بدن خودتون هم رحم کنین؟برین نمازخونه تا بقیه میان یکم استراحت کنین.
+چشم آقا.
آقا محمد رفت و و من و رسول رفتیم سمت نمازخونه.
#جواد
بعد دوروز دوری از بقیه،درباز شد و آرش اومد تو.
آرش: ببین آزادی،ولی باید هر اطلاعاتی که از اون پروژه ست رو بهم برسونی.
با فکری که به ذهنم رسید با اعتماد به نفس گفتم.
جواد: باشه...
آرش:یادت نره هرروز تحت نظری...پس فکر فرار و خبردار کردن پلیس به سرت نزنه.
جواد: وقتی گفتم باشه،یعنی باشه.
بعد اینکه بهشون قول دادم،به سمت خونه حرکت کردم،پام لنگ میزد ولی درحدی که نتونم راه برم.رسیدم در خونه.یاد کلیدم افتادم فقط خدا خدا میکردم مرضیه و ترمه خونه نباشن.
#رسول
به اجبار آقا محمد تا ساعت ده صبح خوابیدیم و علی کارمونو راه انداخت بیدار شدم دیدم داوود نیست،بلندشدم و رفتم سمت میز.
همینطور که داشتم عینکمو میزدم با دیدن اینکه داوود داره جای علی کار میکنه قشنگ بهت زده بهش نگاه میکردم،کلا این بشر چی داره که همه فن حریفه؟😐
تو ماموریت ها که همیشه هست،از کارای سایبری که نگم.یه پا مهندس کامپیوتره واسه خودش.
رفتم جلو و دستمو روی شونش گذاشتم.
فکر کرد علیه گفت.
داوود: علی ببین برو روی...و سرشو چرخوند سمتم.چشاش قرمزیش یه طرف..اون لبخند ژوکوندش که روی لبش بود اونم یه طرف...چه انرژی داره...بابا تو دیگه کی هستی آقا داوود؟
داوود:ساعت خواب آقا رسول؟بشین که خبر خوش دارم برات.
رسول: سلام....چه خبری؟
داوود: بشین برات بگم.
نشستم و منتظر نگاش کردم.
داوود: مهندس جوادی رو ولش کردن.
رسول:چی؟
داوود: داوینچی.... مهندس رو ولش کردن که اطلاعات واسشون بده.
رسول: بریم.
داوود: کجا؟
رسول: خونه آقا شجاع😐 بریم خونه جواد...من میرم اجازشو بگیرم.
داوود: باشه... مواظب باش نیوفتی؟😁
رسول:هرهر هندونه😒
و رفتم اتاق آقا محمد.درزدم و با بفرماییدی که گفت رفتم داخل.
سعید و فرشید و امیر هم بودن.
رسول: سلام آقا؟
محمد: سلام.... ساعت خواب...چی شده؟
دیگه اهمیتی به اینکه امیر در جریان نیست نکردم و گفتم.
رسول: جواد.مهندس جوادی رو ولش کردن.
محمد:پس اطلاعات میخوان.
رسول: بله آقا.
امیر:اسم این مهندسه جواد جوادی نبود؟
رسول:آره.
امیر:پس... رسول تو ج....
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم.
رسول:امیر برم،بعد که برگشتم واست میگم... آقا من و داوود میریم.
محمد: به سلامت.
رسول: خداحافظ.
و اومدم بیرون و رفتم پارکینگ و نشستم تو ماشین و راه افتادیم.
بالاخره رسیدیم و رفتیم سمت در،دلشوره داشتم که داوود اومد زنگ رو زد و با صدای بی حال جواد روبه رو شدیم.
قسمت پنجاه و نهم
#رسول
با سرعت به داوود زنگ زدم هنوز سایت بود و خداکنه نرفته باشه...
داوود:الو...چیشده آقا رسول؟ترسیدی میزت محاصره بشه؟!
رسول: داوود الان وقت شوخی نیست... هنوز سایتی؟!
داوود: آره چطور؟
رسول:برو پشت سیستم من...سیم کارت جواد و هک کن...
داوود: مگه جواد گم شده؟
رسول: داوود زود باش سربه سرم نزار....
داوود: باشه....
رسول: ببینم چیشد داوود؟
داوود: پیداش کردم.... تو یه خیابون فرعی نزدیک خونه ی خودش.
فقط... چرا.. وایساده؟!
رسول:یاخدا.... داوود اینا زهرشونو ریختن...
داوود: الان کجایی؟!
رسول: میرم سمت همون خیابون... داوود هنوز به هیچکس نگو.
داوود: ولی...بزار به آقا محمد بگم؟!
رسول: نه...بزار شاید ماشینش مشکل داشته... وقتی رسیدم بهت میگم خداحافظ.
داوود: باشه خداحافظ.
و قطع کردم و راه افتادم،وقتی رسیدم کلی آدم جمع شده بود.ترس به دلم افتاد.
با دو دل بودن از ماشین پیاده شدم و با قدم های لرزون به سمت جمعیت رفتم.
با دیدن آمبولانس که یه نفر و داره میبره به پاهام سرعت دادم و رفتم جلو.
خودش بود....وای کاش با خودم میرفتی... پاهام تعادل نداشت ولی با سرعت میرفتم سمت برانکارد و اشکام بی رحمانه صورتمو خیس کرده بود.
میخواستم برم سمت اورژانس که یکی جلومو گرفت.
_: آقا نمیشه... بفرمایید!
رسول:من باید برم...
_: آقا میگم نمیشه...
کارت شناسایی مو نشونش دادم و اونم راهم داد.
وقتی نزدیک شدم چشاش بسته بود.
تا برسیم بیمارستان دستش تو دستم بود.
#داوود
چند ساعتی بود که رسول هنوز بهم زنگ نزده بود،منم تو سایت منتظر زنگش.
که آقا محمد اومد و منو دید با تعجب گفت.
محمد: داوود تو مگه نرفتی خونه؟!
داوود: راستش...راستش آقا...چیز شد... یعنی...من...
کلافه گفت: نمیخواد چیزی بگی... ببینم از رسول خبر داری؟.. هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده.
داوود:نه آقا خبری ندارم ازش... ببخشید آقا شما این وقت شب چیکار دارین؟!
محمد: پرونده ها جامونده بود اومدم بردارم.
داوود: آهان...
دیگه صبرم لبریز شد و با زنگ نزدن رسول حدس میزدم یه اتفاقی افتاده...
آقا محمد داشت میرفت سمت اتاقش که صداش کردم.
داوود: آقا محمد..؟
برگشت سمتم.
داوود: راستش آقا... میخواستم برم خونه که... رسول بهم زنگ زد و گفت برم پشت سیستم... بعد کل قضیه رو براش تعریف کردم.
محمد: یه بار دیگه به رسول زنگ بزن؟
داوود: چشم.
و زنگ زدم و بالاخره جواب داد.
داوود:الو... رسول؟.. معلوم هست کجایی؟...گفتی خبرمیدم!
جوابی نداد.
داوود:الو رسول؟!
رسول: داوود...بدبخت شدم...
داوود:چرا..چیشده؟میشه انقدر تیکه تیکه حرف نزنی؟!
رسول: جواد... جواد تصادف کرد....
و صدای گریش...
یعنی تصادف عمدی بوده؟
آقا محمد اشاره کرد چی میگه...
داوود: الان کجایی؟... باشه.. باشه..ما خودمونو میرسونیم.خداحافظ
و آقا محمد سوالی نگام کرد.
داوود: جواد تصادف کرده..
محمد: بریم.
و منو آقا محمد با فرشید و سعید راه افتادیم سمت بیمارستان.
وقتی رسیدیم و بعد کلی پرس و جو جلوی در اتاق عمل رسول و پیدا کردیم.
سرش توی دستاش بود و روی صندلی نشسته بود.
رفتیم جلوتر و دست آقا محمد روی شونش نشست.
سرشو بالا آورد و با دیدن ما بلند شد و نگاهش رو به زمین داد.
محمد: گریه به چهرت نمیادا...
رسول: اگه شما جای من بودین...میخندیدین؟
محمد: نگفتم بخند... گفتم یکم جدی باش...یکم محکم باش...تا بتونی دووم بیاری...
قسمت شصت و ششم
#رسول
سعید: چطوری آخه تو که خیلی اوقات شیفت بودی؟
رسول:حالا که دیگه ندارمش... دیگه نیست که اَزَت پذیرایی کنه و سلام کنه.
انگار تلخ شدن زبونم دست خودم نبود،به قول خودش اگه من نباشم مواظب حرف زدنت نیستی!کاش بدونه که بدون اون دیگه حرفی واسه گفتن ندارم که تلخ شم.
سعید: واقعاً متأسفم که همچین اتفاقی افتاده... شاید زودتر رفته بودیم الان زنده بود....))))
رسول: تقصیر کسی نیست...حتی خودم... ولی تا پدر و خواهرشُ بالای دار نفرستم ول کنِ ماجرا نیستم.
سعید:از کجا میدونی اونا کشتنش؟
رسول:از اونجایی که همیشه تشویقش میکردن به همکاری.
سعید: باشه...آروم باش.
صدای در نگاهمونو بهم دوخت که سعید رفت باز کنه و منم سرمو گذاشتم روی میز.
دقایقی بعد صدای سعید و داوود پیچید تو خونه.
سعید:باورم نمیشد...حالا بیا اینجا...تو آشپزخونه ست.
داوود: سلام.
سرمو بلند کردم و سلام کردم.
داوود: خوبی؟....
رسول: تو این اوضاع و شرایط چطوری خوب باشم!؟
داوود:میدونم... همین الان به بابا گفتم گفت میخواد فردا روز خاکسپاری باشه.
رسول:نمیدونم... هیچی نمیفهمم داوود..به حاجی اَم بگو دستش درد نکنه.
داوود: رسول؟.... آخه اینجوری که نمیشه! به خانوادت میخوای چی بگی؟
رسول:واقعیتو...واقعیتی که پدر دخترشو میکشه... همین...از شانسِ بدِ منم اون دختر زنِ منه 🖤.
و خودمو تو اتاق حبس کردم و تکیه ام به در دادم و سُر خوردم.
#داوود
با حرفایی که میزد هرکسِ دیگه ایَم بود قلبش آتیش میگرفت.
کاش این پرونده زودتر تموم بشه تا بیشتر از این تلفات نداده... سعید هم متعجب بود از رفتارش که تا به حال رسول اینطوری با کسی حرف نزده.
تلفنم زنگ خورد و با دیدن اسم آقاجون جواب دادم.
رضا: الو بابا؟
داوود: سلام آقاجون...
رضا: سلام... کجایی؟
داوود: اومدم پیش رسول...چیزی شده؟
رضا:نه بابا...بهش گفتی؟
داوود: آره... گفت باشه و اینا... گفتم به خانوادت خبر بده و اعصابش ریخت بهم...حقم داره خانوادش رضایت ندادن به این ازدواج.بعدم اگه بهشون بگه حالش خراب میشه... آقاجون باورت نمیشه چقدر شکسته شده.
رضا:مراقبش باش بابا...از دست دادن یکی که خیلی دوسش داری خیلی سخته.
داوود: چشم...کاری ندارین؟
رضا:نه پسرم برو به کارِت برس.
داوود: خداحافظ.
رضا: خداحافظ.
بعد قطع کردن با صدای سعید تند سریع رفتم داخل.
سعید: رسول؟... رسول لااقل این درُ باز کن.... رسول؟...لااله اِلاَالله...واکن این بی صاحابو...
داوود:چیشده سعید؟
سعید:درو باز نمیکنه!
بدون گفتن حرفی رفتم از روی لبه ی کابینت کلید یدک خونه رو برداشتم.
باز کردم و با صحنه ای که دیدم سعید و صدا زدم.
#فرداصبح
#مرضیه
مراسم خاکسپاری الهام بود.هانیه و مامان کنارم بودن و منم بدون اینکه اَشکی بریزم به کسایی که داشتن خاک میریختن روی تن بیجون الهام خیره بودم.
باورم نمیشد ازدواج کرده و چیزی نگفته... خیلی تنها بودی الهام...خیلی...🖤🥀
بعد چند دقیقه جمعیت کم کم رفتن و هانیه گفت.
هانیه: بریم؟
نگاهمو بهش دادم و بی هیچ حرفی اَشکی که از چشاش میومدُ با پلک زدن رهاش کرد و آروم هُلَم داد بریم.
انگار تو این چند کارَم شده امید به اینکه جواد به هوش بیاد.
ولی خبری نیست که نیست.
پ،ن: الهام رفت🥀... الهام پاک رفت نمیخواست خودشو تو کارای پدرش شریک بدونه💔
پ،ن۲:و رسولی که دلتنگ میمونه....🥺💔🥀
قسمت هفتاد و شش
#مرضیه
تا الان این برخورد از جواد نداشتم ولی حرفی نزدم ترمه نگاهش به ما جلب شده بود.
تکیه دادم به صندلی و به بیرون خیره شدم.
وقتی رسیدیم ماشین و پارک کرد و کمکم کرد پیاده بشم و بریم داخل.
وقتی نشستم روی تخت و آروم هلم داد روی تخت بدون اینکه به دست گچ گرفتم فشاری بیاد؛پتو رو روم کشید و رفت بیرون.
آهی از این بلایی که به سرم اومده بود کشیدم و همینطور که به سقف خیره بودم چشام گرم شد.
#جواد
وقتی از خوابیدن مرضیه مطمئن شدم رفتم داخل آشپزخونه و به سعید زنگ زدم.
سعید:الو سلام!
جواد: سلام خوبی؟
سعید: ممنون.. کاری داشتی...
جواد: راستش به آقا محمد زنگ زدم ولی جواب نداد گفتم بهتره به تو زنگ بزنم،راستش قضیه جدی تر از این حرفاست... صبح داشتیم میومدیم به مرضیه زدن...
سعید: الان حالشون چطوره؟
جواد:خوبه..فقط سعید یه جوری خودت به آقا محمد بگو!
سعید: باشه... خداحافظ.
جواد: خداحافظ.
از آشپزخونه اومدم بیرون و نگاهی به چهره ی غرق خواب فرشته هام انداختم و روی مبل دراز کشیدم و چشام گرم شدند.
#داوود
امشب هانیه و مانی و هدیه و نامزدش علی تو خونه ی ما جمع بودن.
سفره ی شام پهن بود و همه سرِ سفره و داشتن شام میخوردن ولی شام از گلوم پایین نمیرفت... هدیه که یه طرفم نشسته بود و معلوم نباشه بهم اشاره کرد شاممو بخورم سری تکون دادم و سر بالا آوردنم با چشم تو چشم شدن من با آقاجون.
لبخند خیلی مسخره ای زدم و سر پایین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم.
این چند روز خیلی کار داشتم شیفت که بودم کمتر خانوادمو میدیدم،ولی انگار این چند روزه خودم و خانواده مو از یاد بردم و همش درگیر کارامم.
آقاجون:دستت درد نکنه حاج خانم....
مادر:نوش جونتون....
آقاجون: داوود بابا غذات که تموم شد بیا کارت دارم⁉️
داوود: چشم.
بعد خوردن غذا رفتم پیش آقاجون و نشستم کنارش.
_:جانم کاری داشتین با من؟
~:آره بشین حرفای مهمی دارم که باید بگم!