قسمت سی و نهم
#مرضیه
بعد خوردن آب به اتاق خواب رفتم،خواب به چشمام نمیومد.نشستم سر سجاده و قرآن و باز کردم و خوندم.
بعد خوندن قرآن فکری به ذهنم رسید که هانیه برادرش ماموره.میتونم به هانیه بگم.بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه و پیامک رو به گوشی خودم فرستادم.
#فرداصبح
صبحونه ترمه رو بهش میدادم که جواد از اتاق خواب بیرون اومد.
مرضیه: صبح بخیر.
جواد: صبح بخیر.. حال گل دخترم چطوره؟
ترمه: خوبه.
جواد: مرضیه خانم چطورن؟
مرضیه (بی حوصله):خوبم.
جواد:قیافت...اینو نمیگه هااا؟
مرضیه (با لبخند زورکی): جواد جان خوبم دیگه🙂
جواد: باشه....
بعد رفتن جواد به هانیه زنگ زدم و گفتم بیاد اینجا.
*************
هانیه: آفرین اینجارم رنگ کن،....چیشده مرضیه خانم به ما زنگ زده؟😕
مرضیه: گفتم یادی از گذشته ها بکنم.🙂
هانیه: همین دیگه؟کاری ....
مرضیه:راستش آره.
هانیه:چی مثلاً؟
مرضیه:(پیامک رو بهش نشون دادم.)بخونش.؟
هانیه: تهدید کردن؟
با سرم تایید کردم.
هانیه:تو رو....پس چرا به مهندس نمیگی؟
مرضیه:نه منو نه،جوادو....خودمم پیشنهادی که به جواد دادن و نمیدونم،ولی اینو میدونم،جواد اون جوادی که من میشناختم نیست.
هانیه:من چیکار میتونم بکنم؟
مرضیه:برادرت... آقا داوود.
هانیه: داوود؟... باهاش حرف میزنم ببینم چی میشه.
قسمت چهل و چهارم
#رسول
باید به امیر میگفتم بیاد اینجا،ما الان نیرو کم داشتیم،سعید،داوود،فرشید جیکشونم درنیومد.ولی من که میدونم چقدر خستن.
دستم روی عکسی که سال ۸۴درست روزی که قرار بود از همدیگه جدا بشیم.امیر بفهمه جواد و گرفتن...وای به حال کسایی که جواد و دزدیدن.
رفتم سمت اتاق آقا محمد تا بهش بگم امیر برگرده سایت.دوسالی بود به خاطر ماموریتش رفته بود کرج.
در زدم و وارد شدم.
رسول: سلام آقا؟
محمد: سلام استاد... بشین.
رسول: ممنون... آقا راستش درمورد نیروی کمیه که داریم.
محمد: چرا؟مگه بقیه بچه ها نیستن؟
رسول: آقا هستن... ولی خستن.دم نمیزنن ولی میشه از قیافه هاشون میشه فهمید خیلی خستن.
محمد: فهمیدم... میخوای امیر برگرده؟
رسول: آقا من کی اینو گفتم!
محمد:حالا.... ولی خودم میخواستم برشگردونم.
رسول:راست میگین.
محمد: من کی دروغ گفتم که دفعه دومم باشه؟فکرکنم ساعت دوروبر هفت برسه
رسول: آقا جان من؟
محمد: اولاً قسم نخور....دوما بله.
#داوود
رفتم سمت میز مرکزی و استاد رسول.
داوود: استاد چیشد؟کسی نیومده؟
رسول:...….
داوود: رسول؟... رسول؟.. رسول با توامااا؟
رسول:هان؟... هیچی؟
داوود: فهمیدی چی میگم؟
رسول:چی؟
داوود:برادر؟میگم چه خبر؟کسی نیومد انبار پیش مهندس؟
رسول: نه هنوز خبری نیست....راستی ساعت چنده؟
داوود:ساعت؟؟... به هفت مونده ده دقیقه.... چطور؟
رسول:گفتی چند دقیقه مونده به هفت؟😳
داوود:ده دقیقه...چیشده رسول؟
رسول: باید برم دنبال امیر الان میرسه.
داوود: امیر؟.... مگه قراره بیاد؟
رسول:بله ده دقیقه دیگه میرسه.
داوود: منتظر چی هستی به علی بسپار حواسش باشه ما ام میایم دیگه.
رسول: باشه... تو که هول تراز منی؟
#رسول
به علی سپردم حواسش به اتاق باشه برم دنبال امیر.
با داوود رفتیم فرودگاه که امیر یه ساک دستش بود داشت میرفت که داوود چشاشو گرفت.
امیر: کدوم مردم آزاریه؟🤨
داوود یواش یواش دستاشو برداشت و امیر نگاهمون کرد.
امیر: داوود... رسول؟
رسول: سلام آقا امیر؟خوش اومدی برادر؟
داوود: سلام امیر آقا مارو نمیبینی خوشی؟
امیر:بابا... چه خوشی ای؟دلم واسه همتون تنگ شده بود.پس سعید کجاست؟
رسول: سعید سایته.... گفت یکم کار داره.
امیر: ولی انگار باید حالشو بگیرم.
داوود:از طرف منم بگیر؟
رسول: همچنین.
#جواد
دو روز از اینجا بودنم میگذره...کاش بدونم بقیه دارن چیکار میکنن.دلم الان پیش مرضیه و ترمه ست.چند سال مرضیه رو ازم گرفتن..حالاام منو از خانوادم دور کردن.انقدر تو این مدت سختی کشیدم که تو عمرم بقیه سختی هاش توش گمه.
خدایا خودت به دادم برس....
#مرضیه
ترمه خواب بود ولی به چشم من خواب نمیومد.آخه چرا یه روز خوش به زندگیمون نیومده؟
فردا میرم دانشگاه.شاید بتونم الناز و اونجا ببینم.
#فرداصبح
مرضیه:ترمه کجایی مامان؟
ترمه:اینجام.
مرضیه: بریم؟
ترمه: بریم.
دست ترمه رو گرفتم و رفتیم سمت خونه خودمون.
بعد اینکه ترمه پیاده شد رفتم دانشگاه.
پیاده شدم.مهندس جوادی یا استاد جوادی از دهنشون نمیفتاد.
_: شنیدم استاد استعفا داده؟
+:کی گفته؟دکتر مهرپرور که چیزی نگفته؟
_:خب وقتی نمیاد یعنی استعفا داده دیگه؟
+: وقتی کسی نمیاد حتماً استعفا داده؟مرخصی شاید گرفته؟
به حرف هاشون اهمیت ندادم و چیزی نگفتم و سمت ساختمون رفتم.
الناز داشت با شیرین (یکی از دانشجوها) حرف میزد.فرصت مناسبی بود واسه همین رفتم نزدیکش.
مرضیه: میشه باهم حرف بزنیم؟
سرشو بالا کرد و نگاه پرنفرتشو رو خودم خوب میفهمیدم.
قسمت شصت و ششم
#رسول
سعید: چطوری آخه تو که خیلی اوقات شیفت بودی؟
رسول:حالا که دیگه ندارمش... دیگه نیست که اَزَت پذیرایی کنه و سلام کنه.
انگار تلخ شدن زبونم دست خودم نبود،به قول خودش اگه من نباشم مواظب حرف زدنت نیستی!کاش بدونه که بدون اون دیگه حرفی واسه گفتن ندارم که تلخ شم.
سعید: واقعاً متأسفم که همچین اتفاقی افتاده... شاید زودتر رفته بودیم الان زنده بود....))))
رسول: تقصیر کسی نیست...حتی خودم... ولی تا پدر و خواهرشُ بالای دار نفرستم ول کنِ ماجرا نیستم.
سعید:از کجا میدونی اونا کشتنش؟
رسول:از اونجایی که همیشه تشویقش میکردن به همکاری.
سعید: باشه...آروم باش.
صدای در نگاهمونو بهم دوخت که سعید رفت باز کنه و منم سرمو گذاشتم روی میز.
دقایقی بعد صدای سعید و داوود پیچید تو خونه.
سعید:باورم نمیشد...حالا بیا اینجا...تو آشپزخونه ست.
داوود: سلام.
سرمو بلند کردم و سلام کردم.
داوود: خوبی؟....
رسول: تو این اوضاع و شرایط چطوری خوب باشم!؟
داوود:میدونم... همین الان به بابا گفتم گفت میخواد فردا روز خاکسپاری باشه.
رسول:نمیدونم... هیچی نمیفهمم داوود..به حاجی اَم بگو دستش درد نکنه.
داوود: رسول؟.... آخه اینجوری که نمیشه! به خانوادت میخوای چی بگی؟
رسول:واقعیتو...واقعیتی که پدر دخترشو میکشه... همین...از شانسِ بدِ منم اون دختر زنِ منه 🖤.
و خودمو تو اتاق حبس کردم و تکیه ام به در دادم و سُر خوردم.
#داوود
با حرفایی که میزد هرکسِ دیگه ایَم بود قلبش آتیش میگرفت.
کاش این پرونده زودتر تموم بشه تا بیشتر از این تلفات نداده... سعید هم متعجب بود از رفتارش که تا به حال رسول اینطوری با کسی حرف نزده.
تلفنم زنگ خورد و با دیدن اسم آقاجون جواب دادم.
رضا: الو بابا؟
داوود: سلام آقاجون...
رضا: سلام... کجایی؟
داوود: اومدم پیش رسول...چیزی شده؟
رضا:نه بابا...بهش گفتی؟
داوود: آره... گفت باشه و اینا... گفتم به خانوادت خبر بده و اعصابش ریخت بهم...حقم داره خانوادش رضایت ندادن به این ازدواج.بعدم اگه بهشون بگه حالش خراب میشه... آقاجون باورت نمیشه چقدر شکسته شده.
رضا:مراقبش باش بابا...از دست دادن یکی که خیلی دوسش داری خیلی سخته.
داوود: چشم...کاری ندارین؟
رضا:نه پسرم برو به کارِت برس.
داوود: خداحافظ.
رضا: خداحافظ.
بعد قطع کردن با صدای سعید تند سریع رفتم داخل.
سعید: رسول؟... رسول لااقل این درُ باز کن.... رسول؟...لااله اِلاَالله...واکن این بی صاحابو...
داوود:چیشده سعید؟
سعید:درو باز نمیکنه!
بدون گفتن حرفی رفتم از روی لبه ی کابینت کلید یدک خونه رو برداشتم.
باز کردم و با صحنه ای که دیدم سعید و صدا زدم.
#فرداصبح
#مرضیه
مراسم خاکسپاری الهام بود.هانیه و مامان کنارم بودن و منم بدون اینکه اَشکی بریزم به کسایی که داشتن خاک میریختن روی تن بیجون الهام خیره بودم.
باورم نمیشد ازدواج کرده و چیزی نگفته... خیلی تنها بودی الهام...خیلی...🖤🥀
بعد چند دقیقه جمعیت کم کم رفتن و هانیه گفت.
هانیه: بریم؟
نگاهمو بهش دادم و بی هیچ حرفی اَشکی که از چشاش میومدُ با پلک زدن رهاش کرد و آروم هُلَم داد بریم.
انگار تو این چند کارَم شده امید به اینکه جواد به هوش بیاد.
ولی خبری نیست که نیست.
پ،ن: الهام رفت🥀... الهام پاک رفت نمیخواست خودشو تو کارای پدرش شریک بدونه💔
پ،ن۲:و رسولی که دلتنگ میمونه....🥺💔🥀