قسمت چهل
#هانیه
سلام نمازشو میداد که با ظرف میوه به سمتش رفتم.
نمازش تموم شد.
هانیه: قبول باشه.
داوود: قبول حق باشه.
هیچی نگفتم و با گوشه روسریم بازی میکردم.
داوود:بگو؟
هانیه:چیو؟
داوود:اون چیزی که به خاطرش میوه آوردی؟.... بگو هانیه.من بزرگت کردم،میشناسمت.
هانیه:راستش.... مرضیه امروز بهم زنگ زد گفت برم خونشون،وقتی رفتم اونجا یه پیامک نشونم داد که مهندس جوادی رو تهدید کردن.
داوود:پیامک چی بود؟
هانیه:بیا...بخون... نوشته به پیشنهادم فکر کردی؟
داوود: باشه بیا اینو من زنگ بزنم به رسول.
هانیه: واسه چی؟
داوود:خب یه چیزایی از این ناشناسه بفهمیم.
#داوود
بعد گفتن ماجرا از هانیه به رسول زنگ زدم.
داوود:الو رسول؟
رسول: سلام آقا داوود؟چیشده مگه شما نرفتی خونه واسه استراحت بازم دست از سر کچل ما برنمیداری؟🙄
داوود: سلام... رسول یه مورد مهم هست درمورد دوستت،مهندس جوادی.
رسول: جواد؟جواد چیشده؟
داوود: یه شماره میفرستم ببین کسی که صاحب شمارست کیه؟
رسول: بفرست.....
بعد فرستادن شماره رسول هنوز داشت بررسی میکرد.
رسول:صاحب شماره به اسم... فرهاد نجفی....مرده.
داوود:چی؟مرده....
رسول:آره... یعنی پای.یه....
داوود:قتل درمیونه.
رسول: فردا باید به آقا محمد بگیم.
داوود:چی چیو فردا.من دارم آماده میشم بیام سایت...با آقا محمدم هماهنگ میکنم.
رسول: باشه.
****************
#جواد
به خاطر دستگاه جهت مجبور شدم با مسعود بریم واسه تعمیر،بعد تعمیر کردن دستگاه از کارخونه اومدیم بیرون.جیپ و نیاورده بودم و با مسعود راه افتادیم سمت خونه،قبل از اینکه حرکت کنه گفت چیزی یادش رفته منم منتظر جناب عالی نشستم تا بیاد.
چند دقیقه ای از دیر کردن مسعود گذشته بود در و باز کردم و رفتم جلو کارخونه که یکی صدام کرد و دیگه چیزی نفهمیدم....
#مرضیه
جواد صبح هیچی نگفت کجا میره...ساعت ۱۰شب بود هنوز نیومده بود و دلشوره و نگرانیم بیشتر شد.... اینبار به آقا مسعود زنگ زدم.
بعد چندتا بوق خوردن جواب داد.
مسعود: سلام مرضیه خانم؟
مرضیه: سلام آقا مسعود خوبین؟جواد اونجاست؟
مسعود:چی؟مگه جواد نیومده خونه....من کیف پولم تو کارخونه جا مونده بود اومدم بردارم برگشتم دیدم جواد نیست گفتم حتماً نتونسته شما رو منتظر بزاره؟
مرضیه:پس چرا گوشیشو جواب نمیده.
مسعود: نگران نباشین من بهش زنگ میزنم ببینم کجاست؟شماعم نگران نباشین پیداش میشه.فعلا اگه کاری ندارین من برم.؟
مرضیه: نه ممنون.خداحافظ به تینا سلام برسونین.
مسعود: چشم خدانگه دارتون.
دلشوره امونمو بریده بود.... دیگه تحمل نداشتم..خودم چند سال درد بی خبری رو کشیدم بسه دیگه.نشستم روی مبل و سرم و بین دستام گرفتم که با دست ظریفی که روی دستام که رو سرم بود نشست.نگاهم افتاد به ترمه ای که پیش از حد به جواد وابسته بود.نگرانی کامل از چشاش میتونستم بخونم.
لبخند پر از دردی روی لبهام نشوندم و دستامو برای بغل کردنش باز کردم و بدون هیچ حرفی بغلم کرد...بعد چند لحظه فهمیدم از لرزش شونه هاش داره گریه میکنه...خودمم دست کمی ازش نداشتم انگار بهش نیاز داشتم.
#مسعود
بعد زنگ زدن مرضیه خانم،به جواد صدبار زنگ زدم و جوابی نگرفتم و آخر سر ذهنم به سمت رسول رفت شمارشو از خودش گرفته بودم،شمارشو گرفتم و بهش زنگ زدم.
مسعود: الو سلام آقا رسول شناختی؟
رسول: سلام بله... مگه میشه نشناسم.بفرمایید از رفیق بی معرفت ما چه خبر؟
مسعود: رسول... جان من جان خودت...جان هر کی که دوسش داری... جان خود جواد.. پیداش کن.. فکر کنم...
رسول:یاخدا...گرفتنش؟
مسعود: رسول توروخدا رفیقمو پیداش کن.
کار منم به گریه کشیده بود... از این کاری که جواد داشت میکرد باخبر بودم.کاش پای من میشکست نمیرفتم،کاش میموندم پیشش.
#رسول
با سرعت رفتم بالا اتاق آقا محمد.وقتی رسیدم و در و بدون اینکه بزنم وارد شدم.
رسول: آقا... آقا...
محمد:چیشده رسول؟؟
رسول:جواد....جواد...
محمد:نگو که...
رسول (با بغض): آره آقا...گرفتنش؟
محمد: باشه...ماعم طبق نقشه اونا پیش میریم جلو.
که داوود اومد تو اتاق و با دیدن حال و روزم گرفت و گفت
داوود: آقا چیکار کنیم؟
محمد: فعلاً دور،دور اوناست تا اینکه چرخ و فلک کجا وایسه.
و دیگه نمیتونستم مانع اشکام بشم.
قسمت پنجاه و هشتم
#جواد
شب بعد اینکه کارا تموم شد راه افتادم سمت خونه و حال و هوای چند ماه پیش و نداشتم... هنوز فکرم درگیره مژگان و پدرش بود که ماشینی جلوم سبز شد و یه نفر پیاده شد.
صداش آشنا بود.
_: حرفاتو زدی حالا باید بشنوی؟!
جواد: تو کی هستی؟
_: انقدر واست غریبه شدم که به قول خودت دختر پرورشگاهی رو نمیشناسی؟
جواد: مژگان؟... چرا این کار و کردی؟!... مگه با پدرت آشتی نکرده بودی؟
مژگان: آره ولی میخوام باهات حرف بزنم....
جواد: چه حرفی؟
مژگان: میخوام بگم من اون کسی نیستم که تو فکر میکنی....من نمیخواستم طوریت بشه.
جواد: فعلاً که طوریم شده.... یه روز آروم ندارم.... خیلی وقته حال خوبی ندارم!
مژگان: جواد من...
جواد:بهت مَحرم نیستم که اینطوری داری صدام میکنی؟!...
مژگان: آقای مهندس... مهندس جوادی...من فقط جلوی بابامو میگیرم تا تو حالت خوب باشه...
و صدای شلیک تنها چیزی بود که شنیدم.
#مژگان
مژگان: چرا این کار و کردی؟!.. قرارمونو فراموش کردی؟
افشین:اون آدم همه چیو میزاشت کف دست مامورا... میفهمی؟اگه لو میرفتیم که به جای اینکه زبون درازی کنی واسه من... الان داشتی آب خنک میخوردی؟😒
مژگان: زندان و به تو ترجیح میدم:(
#رسول
توی راه بودم که تلفنم زنگ خورد.
جواب دادم.
رسول:الو؟
_:الو آقا رسول من توفیقی هستم...
رسول:بله... سلام مرضیه خانم خوبین؟... ببخشید نشناختمتون.
مرضیه: خواهش میکنم...راستش جواد هنوز نیومده خونه...پیش شماست؟
رسول: جواد؟....نه من که سایت نیستم...پیش منم نیست... صبر کنین بهش زنگ بزنم...
مرضیه: جواب نمیده...
رسول: شما نگران نباشین من پیداش میکنم.
مرضیه: اگه خبری شد بهم بگین؟
رسول:بله حتماً شبتون بخیر... خداحافظ
و قطع کردم و فکرم سمت مژگان و پدرش رفت.
وای نه...نه خدای من...
#هانیه
بعد اینکه به خانه مهر سرزدم رفتم سمت خونه ی مرضیه اینا....
وقتی رسیدم از رنگ و روی مرضیه معلوم بود نخوابیده.
وقتی نشستم مرضیه با سینی چای اومد.
هانیه:نخوابیدی؟
مرضیه: نه... یعنی نتونستم...بخوابم.
هانیه: چرا؟.. مگه چیشده؟!
مرضیه: جواد..دیشب نیومد خونه... به آقا رسول هم گفتم... هنوز خبری نیست؟
هانیه: نگران نباش... حتماً دیشب همونجا بودن چون مامانم میگفت داوود نیومده!
مرضیه:نمیدونم... خدا خودش به خیر کنه...
پ.ن: به نظرتون چه اتفاقی افتاده؟😢🙂
_: منتظر نظراتتون هستم✍🏻💫
قسمت شصت و چهارم
#مرضیه
نشسته بودم روی صندلی پیش هانیه و سرم روی شونش.تااینکه برادر هانیه صداش زد.سرمو برداشتم و بین دستام گرفتم.
هانیه بلند شد و رفت سمت برادرش.
یاد الهام افتادم که قرار بود بیاد بیمارستان و بهم یه چیزایی بگه؟ولی گوشیش خاموش بود.چندبار بهش زنگ زدم و جوابی نشنیدم.
تا اینکه هانیه شکه و ناراحت پیش من نشست و نگاهش به زمین خیره بود.
تعجب توی صورتم مشهود بود و نگاهمو بهش دادم که نگاهمون به هم گره خورد.
مرضیه:چیزی شده؟
هانیه:......
مرضیه: هانیه حرف بزن چیشده؟
بازم حرفی نزد و ایندفعه نسبتاً صدام رفت بالا.
مرضیه (با صدای نسبتاً بلند): هانیه حرف بزن چیشده؟
هانیه:م...مر...مرض...مرضیه....ال...الهام...الهام رفت....
و خودشو تو بغلم انداخت و گریه کرد.
به اطرافم نگاه کردم دیدم که همه ناراحت نگاهمون میکنن به جزء آقا رسول که اونم مثل من متعجب بود.
مرضیه: یعنی چی؟.... کجا رفت؟! میشه حرف بزنی هانیه؟
خودشو اَزَم جدا کرد و اشکاشو که پاک میکرد گفت.
هانیه: الهام خوب رفت... الهام پاکِ پاک رفت...
هنوز منظورشو نگرفته بودم که آقا رسول رفت جلوی آقا داوود و گفت.
رسول: داوود بگو حرف بزن؟...بگو دروغه بگو هنوز داره نفس میکشه؟....(تن صداش رفت بالا)دِ بگو دیگه داوود.
داوود:آروم باش... آروم باش....
آقا داوود و آقا سعید سعی داشتن آرومش کنن ولی تأثیری نداشت که فهمیدم الهام رفته... رفت و دیگه برنمیگرده؟... دیگه نمیاد و انتظارم بی فایدست.
سرم سنگین شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
#هانیه
وقتی صدای داد و بیداد به گریه تبدیل شد مرضیه دیگه صداش نبود و نگاهم به مرضیه که روی شونم بیهوش شده بود.
هانیه: مرضیه.... مرضیه.... مرضیه؟؟؟؟
و بردنش سمت بخش باهاش رفتم و یه چند دقیقه بعد وقتی به هوش اومد فقط به یه گوشه خیره بود.
قسمت شصت و پنجم
#هانیه
هانیه: مرضیه خوبی؟
مرضیه: الهام کی میاد؟
بغضم و قورتش دادم و جواب دادم.
هانیه: مرضیه... الهام دیگه برنمیگرده!
مرضیه:خالش میدونه که الهام نمیاد؟
هانیه:نه هنوز.
مرضیه:بهش بگو.
هانیه: مرضیه گریه کن... گریه کن خالی میشی... اینطوری خودتو از پا درمیاری دختر.
مرضیه:نمیدونم هانیه... انگار اشکام انقدر ریختن خشکیدن... دیگه اشکی واسه ریختن نیست.
هانیه:نمیخوای بری خونه استراحت کنی؟...من و داوود و آقا رسول هستیم.
از جاش بلند شد و گفت.
مرضیه:نه نه نمیخواد بگو بیان این سِرُمُ دربیارن برم.
هانیه:آخه عزیز من چرا لجبازی میکنی؟...بزار تموم بشه بعد.
مرضیه:نه میخوام برم بگو بیاد باز کنه.
هانیه: باشه صبر کن.
رفتم پرستار صدا کردم و بعد باز کردن سرم رفتیم سمت آی سیو.
آقا رسول نبود و داوود سرشو به شیشه چسبونده بود و به آقا جواد نگاه میکرد.
به مرضیه کمک کردم بشینه و بعد رفتم سمتش.
هانیه: داوود؟... داوود؟
داوود:هان؟... چیشده؟
هانیه: کجایی؟
داوود: همینجا...
نگاهش به مرضیه افتاد و گفت.
داوود:حالش چطوره؟
هانیه: اگه اینطوری پیش بره از پا میوفته....نه جیغی نه دادی؟..نه گریه ای؟
خدا خودش کمکش کنه؟!
داوود: از مانی خبر داری؟
هانیه: صبح زنگ زدم و دیگه خبری ازش ندارم.راستی آقا رسول و بقیه کجان؟
داوود: رسول حالش خوب نبود گفتم بره خونه قبول نمیکرد با سعید رفتن.
هانیه:آهان...حالا اون چرا حالش بد بود؟
داوود: بعداً بهت میگم....من میرم خونه دو روزه نرفتم حتماً نگران شدن.
هانیه: باشه.... مواظب خودت باش.
داوود: خداحافظ.
رفتم و پیش مرضیه نشستم و نگاهم به روبه روم بود.
مرضیه: به نظرت جواد هم منو تنها میزاره مثل الهام؟
هانیه: مطمئنم برمیگرده...بایدم برگرده...اینهمه آدم منتظرشن.
#رسول
به کمک سعید رفتیم تا دم خونه.
کلید و دادم دستش و باز کرد و رفتم تو انقدر تو حال خودم بودم که نتونستم سعید و تعارف کنم.
نشستم روی تخت توی حیاط که سعید نشست کنارم و دستشو روی شونم گذاشت.
سعید:چیشده که آقا رسول حالش اینطوری شده؟....نکنه عاشق شده بودی؟!
رسول: آره.... اگه یه روز نمیدیدمش حالم خوب نبود.
سعید که از حرف من جا خورده بود خندید و گفت.
سعید: واقعاً؟...من که باور نمیکنم...
رسول:باور کن....
و بلند شدم و رفتم سمت خونه و در و باز کردم وقتی الهام نباشه این خونه هیچی نداره.به سعید گفتم بیاد تو.
اومد داخل و منم رفتم تو آشپزخونه و توی لیوان آب ریختم و خوردم.
سعید اومد داخل و با تعجب گفت.
سعید:شما باهم ازدواج کرده بودین؟
سرمو به نشونه تأیید تکون دادم و اونم با تعجب به من زل زده بود.