May 11
قسمت بیست و ششم
از عصبانیت دستانش مشت شده،دندان هایش به هم میخورد و یهو به سمتش میچرخد.
جاهد: یه بار دیگه بگو چیکار کردی؟
مانی: به خدا نمیدونم چجوری این حرف و زدم؟
جاهد: ببین من نمیرم خواستگاری🙄
مانی: مادر من آخه شما چرا اینطوری میکنی؟
جاهد:من نمیدونم خودت برو؟
مانی: یعنی چی خودت برو! مگه بی کس و کارم؟
جاهد: اگه بی کس و کار نبودی؟این شکلی از اون دختر خواستگاری نمیکردی؟
مانی:اولا اسم داره اسمشم هانیه ست،مامان،جان من زنگ بزن به مادرش❤️ خواهش میکنم ازت🙂
کمی فکر میکند و لب میزند.
جاهد: باشه ولی اگه جوابش منفی باشه به کسی که من میگم ازدواج میکنی،ولی اگه مثبت بود از بهزیستی میام بیرون.
مانی: یعنی به خاطر ازدواج من تو میخوای از بهزیستی بیای بیرون؟
جاهد: آره باید کارامو دونه به دونه بهت بگم؟
مانی:نه؟ولی زنگ میزنی دیگه.....
جاهد:آره... راستی مانی؟
به سمتش میچرخد.
جاهد: به جوادی زنگ بزن بگو واسه شام بیان رستورانی که من میگم....به پدرتم زنگ بزن بگو.
مانی: چشم... خداحافظ؟
جاهد: کجا میری.
مانی:میرم خانه مهر؟
جاهد: اونجا کجاست.
مانی:جواد یکی از بانی هاشه.
جاهد:آفرین جوادی؟خودم میرسونمت؟
مانی:پس بفرمایید بریم!
به دم در میرسند که در باز میشود.
همت: انشاالله فردا به همراه خانم ربانی عسل خانمو ببرین گردش؟
*خیلی ممنون❤️
همت:خواهش میکنم،خدانگه دارتون.
مانی: سلام آقای همت؟
همت: به آقا مانی؟سلام خانم جاهد؟
مانی و جاهد: سلام.
مانی: ببخشید آقای همت میتونیم بیایم؟
همت: این چه حرفیه؟بفرمایید داخل.
به سمت داخل حرکت میکنند و منیره سرش را به دور و اطراف نگاهی میکند.
به داخل میروند که صدای دختر بچه ای اورا هوشیار میکند.
مانی: ترمه اینجاست؟
همت:آره.... جواد امروز باید برای تدریس میرفت دانشگاه تینا خانم و آقا مسعود باهم با ترمه اومدن.
مانی: کجاست؟🙂
همت: اونجاست،کریم داره بهش غذا میده!
به سمت ترمه میرود،جاهد است که هنوز در گیجی به سر میبرد.
کریم:عمو قربونت بره؟یه لقمه لااقل بخور؟
ترمه:نمیخولم؟من بابا جوادمو میخوام....
مسعود:ترمه عمو بابا جوادم میاد صبر کن.....آآآ .... جواب داد....
مسعود:الو... سلام...میدونم الان سرت بدجور شلوغه ولی ترمه از صبح هیچی نخورده الانم داره بهونتو میگیره.....ما الان خانه مهریم؟باشه.... عجله نکنیااا... مواظب خودت باش.... خداحافظ.
مسعود:بیا اینم بابا جواد؟داره میاد.
از این همه محبت بی جا حرصش بیشتر میشود.به سمت دخترک میرود؟
جاهد: چه آدم لوسی هستی تو جوادی؟
همه به سمتش میچرخند.کریم با لکنت لب میزند.
کریم:س..سلام...م..م خانم جاهد.... خوب... هستین؟
جاهد:چیه چرا لکنت گرفتی؟
مسعود: خانم لطفاً با این بچه کاری نداشته باشین.
به سمت مادرش می آید.
مانی: مادر من یه خبر به من بده داری میری؟
جاهد: جوادی کجاست؟
مسعود:داره میاد..
شروع به قدم زدن میکند.
_____________
ترمز میکند و در میزند.
رحمت: بفرمایید داخل.
جواد: ممنون.
با سرعت به سمت سالن غذاخوری میرود.
جواد:ترمه؟
با شدت خوشحالی ذوق زده به سمت پدرش میدود.
ترمه:بابایی کجا بودی؟
دستی به موهای دخترش میکشد و با لبخند جواب میدهد.
جواد:اول رفتم پیش مامان صدیقه،بعدش رفتم دانشگاه.ببخشید دیر اومدم دخترم🙂
ترمه را بغل میگیرد و به سمت مانی میرود و با خانم جاهد لبخند میزند.
جواد: سلام خانم جاهد خوبین؟
جاهد: سلام.....دخترتم که عین خودت لوسه؟
مانی: مامان؟؟؟؟
جواد:نمیخوام مثل خودم سختی هایی که من کشیدمو بکشه.
جاهد: حتما اونم مجازات هایی که میشدی؟
جواد:نه نه نه اصلا مثل بزرگ شدن تو پرورشگاه.
همت: فکر نمیکنم نبش قبر گذشته به چیزی برسیم؟
با قربان صدقه رفتن به دخترش به سمت کارگاه راه میوفتد.
https://harfeto.timefriend.net/16381133977780
نظر بدینا؟؟
پارت قشنگ گذاشتم انرژی باران کنین😍❤️
زیادمون کنین،۶۰تایی بشیم ادیت فیلم از زوج های اصلی رمان داریم😎🧡
خب خب خب😄بگین نظر بدین
که چطوره هرروز دوپارت کوتاه بزارم؟🤔
به پیوی بیاین بگین بکنم یا نه؟
آیدی بنده رو بیوگرافی هست🧡🌸
https://eitaa.com/joinchat/675938459Gf26e4b9041
لینک گپ دوست داشتین عضو بشید😍🧡
قسمت بیست و هفتم
تحمل نمیکند و دستش را روی میز میکوبد.همه چند سانتی از جا میپرند.
جاهد: چرا این آدم انقدر مهربونه؟
مانی:چون یاد گرفته چطوری مهربون باشه.
جاهد:توام که یاد گرفتی ازش؟
مانی:مادر من،من میدونم دارم با کی صحبت میکنمـ
جاهد: به توام یاد داده چطوری حرف بزنی؟
مسعود: خانم جاهد حرف زدن هر کسی به خودش ربط داره،جواد نه روی مانی تأثیر گذاشته،نه بقیه،جواد حرف حساب میزنه
صدایی که می آید فرصت جواب نمیگذارد.
ترمه:بابایی؟
جواد:جانم؟
ترمه: میشه بلیم خونه؟میخوام بازی کنم؟
جواد: چشم ترمه خانم فقط باید چند ساعتی پیش خاله تینا باشی؟
ترمه: باشه.....بابا جپاد؟
جواد:جانم؟
ترمه: خاله الهام نمیاد؟
جواد:میاد دخترم؟بریم پیش خاله تینا؟
ترمه:آله.
به داخل میروند و ترمه را به تینا میدهد.
جاهد که این اداء و اصول را باب میلش نمیداند،عصبی به سمت بیرون میرود و به انباری نزدیک میشود.دررا باز میکند و با دیدن جواد و ترمه که به سمتش می آیند نگاهش را به آنها میدهد.
جواد با دیدن انباری انگار ترسی بر دلش سایه می اندازد.
(آدم بزگاعم بعضی اوقات از انباری میترسن؟
جواد: مگه آدم بزرگا عم میترسن!
صدیقه:از انباری که نه ولی بعضی وقتا باید ترستو کنار بزاری؟)
با شنیدن صدای مسعود به عقب برمیگردد و نگاهی به او می اندازد.
مسعود:چی شد چرا انقدر پکر شدی؟
جواد:چیزی نیست فقط یکم دلم واسه مامان صدیقه تنگ شد.
جاهد:خب درمان میکرد نمیمرد.
جواد: خانم جاهد احترامتون سرجاش ولی دیگه پشت سر مرده حرف نزنین.
https://harfeto.timefriend.net/16381799922780
و پارت بعدی😍🧡
نظر بدین قشنگ شبم پارت داریم❤️🌸
May 11