کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
بحث کتاب های نشر چشمه که بیاد وسط، سابجکت دیگه فقط اون کتاب نیست، بحث تموم احساسات و حرف های نزدهی
1. احتمالا گم شدهام روایت روزمرگی یک بانوی سی و پنج ساله است که با پسر بچهی کوچکش ساکن تهران هستند. این البته فقط یک روزمرگی نیست و مدام شاهد فلشبکهایی هستیم به دوران دبیرستان و دانشگاهش.
2. یک اثر رئال با ظرافت و دقت به تمام جزئیاتی که دور و برمون و تو کف خیابون هستش و ما ساده رد میشیم از کنارشون.
3. احتمالا گم شدهام داستان خیلی از ماست. داستان ترس های همیشگی ماست. داستان جاگذاشتن های متوالی خودمون تو پارت های مهم زندگیمون، داستان آرزوی برگشتها و ترمیم کردن رویدادهای قدیمی. داستان دوستیهایی که ورق های زندگیمون رو تغییر دادن. دوستیهایی که بعد از گذران زمان در شگفت فرو رفتیم که این من هستم یا این تو من هستی! و تهشم در اومدیم گفتیم من خودم را نمیشناسم، تو خودم را نمیشناسی، او خودم را نمیشناسد، ما خودم را نمیشناسیم، شما خودم را....
4. جملات این کتاب در عین سادگی تمام عیارشون، حقیقیترین در نوع خودشون هستند. اینقدر حقیقی که شک میکنیم این روایت و برداشتی از زندگی ما بوده یا؟!... البته بطور کلی منظورم به شخصیت اصلی نیست، بلکه ویژگیهای بیان شدهی شخصیتهای متعدد هم شما رو به یاد خودتون میندازه. البته که آثار بانوان جوان همیشه شما رو به تحیر وا میداره از جریانات فکریشون؛ ولی احتمالا گم شدهام میتونه تعمیم داده بشه به هممون.
5. رهایی از قید تعلقات و ترسها نکتهی کلیدی نجات ما از شر افکار مالیخولیایی و آزاردهنده و راهی برای پذیرش و کنار اومدن با حرفای نزده، عمل های انجام نداده است. پذیرش و بخشش خودمون در گذشتهای که ما اون زمان این اطلاعات و آگاهی الان رو نداشتیم:))
6. احساس تقصیر کردن در تمام زندگی که البته یک بخش اعظمی هم ازش بخاطر بزرگترین فرزند خانواده بودن هستش، آيا دلیل خوبی برای اون حجم از آرزوهای از دست رفته و حرفای سرکوب شده نیست؟!
7. و بحث شک و تردید و دودلی... قدرت تصمیم گیری نداشتن، نداشتن قدرت نه گفتن، ترس و شک.. و ببینید البته این کاملا پیش بینی پذیر هم هستشااا اینکه عقاید و خرافهها و یکسری رفتارهای بی منطق رو مداوما تو گوش بچه ها زمزمه کردن، نتیجهای جز این ترس های الکی و واهمههای بی سود نداره!!
ملاحظه کنید یکی از بخش های انتهایی داستان رو:
وقتی که من دنیا میشوم و دنیا من میشود و نگاه میکنم به آسمان به آسمانی که آن طرف سقف است و اشکام را تند تند پاک میکنم و دستهای سامیار و میگیرم و بلندش میکنم و نمیدانم چرا شروع میکنم روی تخت بالا و پایین پریدن. احساس میکنم سبک شدم 15 کیلو یا 16 کیلو. میپریم بالا و میایم پایین. میپریم بالا و میایم پایین. فکر میکنم من که مامان نیستم. فکر میکنم که من نیستم. فکر میکنم که این کارها که کارهای من نیست. یک لحظه میایستم. میترسم. از اینکه میترسم نمیترسم. ای خدا از اینکه میترسم نمیترسم. دوباره میپرم بالا. فکر میکنم. توی دلم میگویم تغییر میدهم، تغییر میدهم، حتی اگر این تغییر هم تقدیر باشد.
8. و بله دوستان:)) نهایتا شجاعت تغییر دست گیر لحظات از دست رفتهاست.
#احتمالا_گم_شدهام
#سارا_سالار
#با_من_بشنو_هجوم_کلمات_را