eitaa logo
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
303 دنبال‌کننده
480 عکس
344 ویدیو
6 فایل
با عطر اسپرسو و بوی کاه پذیراتون هستم. ☕📜 ریوجی می‌شنود‌: https://daigo.ir/secret/2399342596 طنین هجویات روزانه + پاسخ پرسش هاتون: https://eitaa.com/storerome
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Motivation🇵🇸
همه اینا می ارزه به این که تو تنها کشور شیعه که آرمان اسلامی و ضد ظلم بودن داره به دنیا اومدم و زندگی میکنم، سختیا و این پدر دراومدنا و پاره پوره شدناروهم خدا حساب میکنه:) همین که خدا میبینه کافیه.
هدایت شده از پیچیدگی عرفانی
غم بر سرِ غم ریخته آنجا که منم...
مرز ها سهم زمینند و تو اهل آسمان... آسمان شام با ایران چه فرقی میکند!؟ 1403/02/31 *واگویه‌های رنجشی توامان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- این ویدیو رو دیده بودید ؟ فکر کن به درجه‌ای برسی که پدرت انقدر ازت راضی باشه :) *دقت کنید به واکنش شهید حجت الاسلام آل هاشم وقتی پدرِ بزرگوارش میگوید که: وصیت کردم که او بر من نماز بخواند.
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
Qom 2024 Funeral ceremony of the President of Iran🇮🇷🖤 1403/03/01 #عبور_از_روز #به_قوهٔ_ثانیه‌ها
می‌افزایم که حقیر در راه برگشت از مراسم بوده و چون غروب را در پیشِ راه خود نظاره کرد و غربت ناشی از این حادثه بر وی چیره شده بود، به داشتن ویدئویی هرچند کوتاه، اکتفا نمود.
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
ارمیا باز می‌گردد دنبالِ کسی دیگر... نه... دنبالِ سهراب نیست... می‌داند که نباید باشد. عاقبت روی ردیفِ آخر دو نفر را می‌بیند که به او نگاه می‌کنند و دست به سینه ایستاده‌اند. اشک توی چشمِ هر دو جمع شده‌است. رضای لبنانی و... ارمیا خودش را از دستِ پلیس رها می‌کند و فریاد می‌کشد: -حاج مهدی... حاج مهدی جلو می‌آید و ارمیا را در آغوش می‌گیرد. هر دو زار می‌زنند. رضای لبانی هم. آرمیتا با گوشه‌ی روسری‌ش زیر‌ِ چشم‌ها را پاک می‌کند. -حاج مهدی... از بازداشت‌گاه که می‌آوردندم، توی پارکینگ‌ِ دادگاه، از لای چرخ‌های تراک، یک سپر زردِ تاکسی دیدم... همان‌جا به دل‌م افتاد که می‌بینم‌ت امروز... حاج مهدی... فرمان‌دهِ گردان... بچه‌ی کربلای‌ پنج و تاکسیِ زرد توی نیویورک؟ حاج مهدی هق هق می‌کند. -بچه‌ی کربلای پنج و اتهامِ به قتل؟! تاکسی هم دیگر مالِ من نیست... دیروز غروب امتیازش را فروختم... همه‌ جور، پشت‌ت ایستادیم، رفیقِ زمانِ جنگ... برای جلسه‌ی بعدی وکیل داری... یک وکیلِ توپ، که قرار است حق را به حق‌دار بدهد... -حاج مهدی! نیافت توی بازیِ این‌ها... این بازی ته ندارد... من از خودِ خدا ، بعدِ قطع‌نامه، این‌جوری‌ش را خواسته بودم... عینِ همین را... جوری که وحشی و حرامی دوره‌ام کرده باشند و تک و تنها باشم... مثلِ مولا... به قطعِ الوتین... ~~~~ -نگاه! این شماره‌‌ی قبرِ سهراب است... چهل و هشت، بیست، صد و چهل و چهار... تو گفتی صد و چهل و سه... می‌شود بغلی‌ش... بده من سلولارت را... سلولار-فون را در دست می‌گیرد. روی مانیتورِ تلفنِ هم‌راه، مدام نورِ بالای اتومبیل‌ها می‌افتد و رد می‌شود. از رو می‌خواند: -اللهم ارحَم مَن لا یَرحَمُهُ العِباد وَ اقبِل مَن لا یَقبَلهُ البِلاد! منتظرم...
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
ارمیا باز می‌گردد دنبالِ کسی دیگر... نه... دنبالِ سهراب نیست... می‌داند که نباید باشد. عاقبت روی ردی
از همان دقایق آغازین شنیدن خبر، این جملات ارمیا در گوشم زنگ می‌خورد و بغضم را افزونی می‌بخشید. آقای دکتر... تک و تنها در نقطهٔ صفر مرزی، در نقطه‌ای که کل مملکت بسیج شده‌بودند برای پیدا کردنت، شما هم همین را خواسته بودید؟ به قطعِ الوتین؟! ارباً اربا؟!... یا مانند مادرمان در آتش و... هرآنچه که بود، ملتمس دعا... حلال بفرمائید... اللهم انا لانعلم منهم‌ الا خیرا...