eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
448 دنبال‌کننده
144 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و احترام و تعزیت و تسلیت و خداقوت و ...
چند روز پیش کلّی مطالعه کرده بودم و قصد داشتم در مورد امام حسن عسکری یک متن مفصل بنویسم؛ اما دوباره شدم همان قضیه‌ای که در مطلب برایان‌تریسی قبلا نوشته بودم‌. ان‌شاالله مراسم حدیث‌کسا و آش‌پزان امروز به خیر تمام شد و چیزی از من مانده بود قضیه‌‌اش را برایتان تعریف می‌کنم. بفرمایید روضه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | ای مهدی موعود! محتاج دعایت هستیم ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: اى امام زمان، اى مهدى موعودِ محبوب این امّت، اى سلاله‌‏ى پاک پیامبران و اى میراث‏بر همه‏‌ى انقلابهاى توحیدى و جهانى! ملّت ما با یاد تو و با نام تو از آغاز خو گرفته است و لطف تو را در زندگى خود و در وجود خود آزموده است. اى بنده‏‌ى شایسته‏‌ى صالح خدا! ✏️ ما امروز محتاج دعایى هستیم که تو از آن دل پاک الهى و ربّانى و از آن روح قدسى براى پیروزى این ملّت و پیروزى این انقلاب بکنى و به دست قدرتى که خدا در آستین تو قرار داده است، به این ملّت و راه این امّت کمک بفرمایى... ۱۳۵۹/۴/۶ 🗓 سالروز آغاز امامت حضرت مهدی(عج) 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفت: «بپّر» و من پریدم. تازه پیدایش کرده بودم. یک دانشمند فوق‌حرفه‌ای بود. آن‌قدر این حرف حکیمانه‌اش بر قلبم نشست و رفت در تار و پود ماهیچه‌های صافش که دیگر نتوانستم از آن دل بکنم! هر زمانی که یادش می‌افتادم یک بپّر بود و بعد تمام! تمام مشکلات حل می‌شد. تا قبل از آن به هر بن‌بستی که می‌رسیدم... البته بن‌بست نمی‌توان گفت؛ چون بعدش می‌دیدم که باز می‌شود، پس بن‌بست نبود. یک مانعی، چیزی بود که جلویم را گرفته بود و حتی بالاتر از بینی و چشم‌هایم پر شده بود از آن مانع. فکر می‌کردم امکان ندارد بتوانم؛ اما اولین بار با همان بپّر محکمی که شنیدم دلم قرص شد و پریدم. دیگر مانعی نبود که آن‌چنان زمخت و بتنی جلویم را گرفته باشد. حداکثر در قد و قواره یک پرده برزنتی بود که با یک دست دراز کردن و قدم برداشتن کنار می‌رفت. اولین باری که این سخن بین‌المللی، این شاه‌کلید، این ارّه بتن‌بُر را شنیدم سال‌ها قبل بود. ترس از آب و ارتفاع داشتم. فکر می‌کردم همین که سرم زیر آب برود تمام راه‌های هوایی‌ام پر از آب می‌شود و خلاص؛ اما این‌طور نشد؛ چون این حرف دانشمند گره خورده بود بر قلبم. پریدم و هیچ راه هوایی پر از آب نشد. به همین راحتی من شناگر شدم و جالب اینکه هنوز در دوره مقدماتی آموزش بودم که استاد مرا کنار آب کشید و گفت: «بسه و بیا با تکمیلی‌ها آموزش ببین!» این همه تغییر را من از آن حرف طلایی دانستم و از این به بعد روی پیشانی، جایی که با یکبار روبروی آینه ایستادن دیده شود نوشتم و بارها به کار بردم. آخرین بار همین چند روز پیش بود. قصه‌اش مفصل است. ان‌شاالله برایتان می‌نویسم. ✍پهلوانی قمی
گفت: «بپّر» و من پریدم. قسمت دوم چیزی که می‌دیدم باورم نمی‌شد و بدتر از آن چیزی بود که شنیدم: «برای چی زود اومدین؟» ساعت ماشین را نگاه کردم؛ دو سه دقیقه از ساعت شش گذشته بود. نگاهی به دور و برم کردم. تا چشم کار می‌کرد بیابان بود؛ البته از سه طرف، از طرف دیگر ختم می‌شد به در فلزی مشبّک پنج شش متری و دو سه ساختمان نسبتاً نوسازی که پشت این در بسته، از دور پیدا بود. در مسیر از چند تابلو با مضمون «بازم پیش ما بیا!» و «سفر بی‌خطر» و «زیارت قبول زائر گرامی» هم گذشتم که همه حکایت از این بود که کاملاً از شهر خارج شده‌ام و حتی جاده هوشمند هم فهمیده که اینجا دیگر شهر نیست! روی تابلوی سردر نوشته شده بود: «مجتمع پردیس دانشگاهی» سرم را از پنجره بیرون بردم و به مردی که لباس آبی آسمانی به تن داشت گفتم: «الان که دیرم شده!» چینی به ابروانش داد. دو طرفش را نگاهی انداخت و سمت ماشین آمد. - اینجا چی کار دارین؟ - پرسنلم چشم‌هایش گرد شد و به ساعت مچی روی دستش اشاره کرد. - پس چطور نمی‌دونین از شنبه ساعتا عوض شده و باید هفت بیاین؟! همان موقع آه نکشیدم. فقط محکم جوری که شک نکند جواب دادم: «من بیمارستان مشغولم؛ فقط سه روز آخر هفته رو میام اینجا.» اما وقتی وارد پردیس شدم و خودم را تنها موجود زنده آن خیابان طولانی تا ساختمان دانشگاه دیدم آه از نهادم بلند شد! یاد چشم‌هایم افتادم که به زور بازشان کرده بودم؛ وقتی هنوز سه چهار ساعت بیشتر نخوابیده بود. یاد رختخوابی افتادم که حسابی دم سحر خنک شده بود و جان می‌داد برای خواب صبح؛ اما پا گذاشته بودم روی خواسته‌هایم و راه افتاده بودم سمت دانشگاه؛ اما یادآوری‌شان دیگر فایده‌ای نداشت. ماشین را کنار ساختمان مسجد پارک کردم. خنکی باد صبحگاهی چشم‌هایم را نوازش داد. نگاهی به آینه ماشین انداختم و خودی که داخلش بود. دو راه داشتم یا لم بدهم به صندلی چرمی ماشین و تلافی یک ساعت کم‌خوابیدن را همان جا در بیاورم یا... . همان یا را انتخاب کردم! از ماشین بیرون آمدم و همان راهی که آمده بودم را این‌بار با پای پیاده طی کردم. این چند روزی که اینجا آمده‌ام مدام فکرم درگیر است. حرف یکی از مسئولین که می‌گفت: «اگه بری اونجا، قلمت خشک می‌شه.» مدام مقابل چشمانم رژه می‌رود. با خودم کبری و صغری می‌چینم و در آخر نتیجه می‌گیرم: «به خاطر چنین و چنان، تو وظیفه‌ات را انجام دادی و تنها کاری که باید می‌کردی همین بوده. اصلاً چرا تا الان نیامده بودی؟» حتی بعضی مواقع با خودم گلاویز هم می‌شوم! اما هر چه که بیشتر پیش می‌روم این دوگانگی بیشتر می‌شود؛ وقتی که تا پاسی از شب روز تعطیل، باید پیگیر کارهای اداری باشم یا زمانی که ساعت جلسه را پنج عصر اعلام می‌کنند؛ در حالی‌که چند ساعت از وقت اداری گذاشته است و نمی‌دانم چرا کسی اینجا به فکرش نمی‌رسد که سر ظهر باید ناهار خورد! ادامه‌دارد. ✍️پهلوانی قمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفت: «بپّر» و من پریدم. قسمت پایانی هنوز ساعت هفت نشده بود که فهمیدم شهدای گمنام مأمورم کرده‌اند. نه اینکه صدایی از عالم بالا و این ور و آن ور شنیده باشم. مأموربودنم را زمانی متوجه شدم که از مقبره شهدا برمی‌گشتم. تا وارد حیاط مسجد شدم یکی از دور اشاره کرد که قدم تند کنم. به من تنها قانع نشد و دختر جوانی هم که کنار حیاط ایستاده بود صدا زد. - آخ کمرم! شما رو شهدا فرستاده. خادم مسجد نیست؛ منم دیسک کمر دارم؛ الانم مراسم زیارت عاشوراست. دسته سماور را همراه با دختر جوان گرفتیم و کنار حیاط بردیم. وقتی که برگشتیم وسایل صبحانه هم آماده نشده، وسط آبدارخانه مسجد بود و گویا پیرمرد از زمان آمدنش ورد زبانش شده بود «شهدا یکی رو برسونید» و دیگر وقت نداشت به کار دیگری برسد! نان‌ها را که تکه کردیم نیروهای جوان بسیج یکی یکی رسیدند و نیاز به من مرتفَع شد. بلند شدم و به اتاقم که کنج حیاط مسجد بود رفتم. یک اتاق سه در چهار که با راهرویی به کتابخانه مسجد ارتباط داشت و این راهی بود به سوی گنج؛ البته این فکر برای اولین روز کاری بود و نمی‌دانستم وقت سر خاراندن هم ندارم، چه برسد به مطالعه! آنقدر آن‌ چند اتاق دور تادور حیاط مسجد، سوژه برای داستان‌نوشتن دارد که فراموش کردم چه می‌خواستم بنویسم و اما قصه بپّر: سال‌هاست که فراری‌ام. همان سال نود پرحادثه، با اتمام دوره سطح دو، صدای دعوتش به گوشم رسید؛ ولی خودم را جایی پنهان کردم که پیدایم نکنند؛ اما تا ابد که نمی‌توانستم گم باشم! از مخفیگاهم بیرون آمدم و سعی کردم خودم را بزنم به کوچه علی‌چپ! هر چه هم که دوست و آشنا گفتند زیر بارش نرفتم. نمی‌توانستم. نمی‌شد ساعت‌ها بر بالین بیمار باشی و بعد روپوش سفیدت را در بیاوری و جای عمامه دور سرت بپیچی و منبر بروی. نه چانه‌اش را داشتم، نه رویش را! این بود که مدام فرار کردم و هر چه گفتند قبول نکردم. تا همین چند روز پیش که مسئولین با توجه به شرح وظایف و کمبود نیرو، خودشان تصمیم گرفتند و بریدند و دوختند و بعد که تمام شد گفتند برو ساعت ده صبح، فلان جا، لباست را بپوش؛ همان لباسی که تا به حال از پوشیدنش فرار کرده بودم. تنگ و گشاد نبود. اتفاقاً مناسب قامتم بود؛ اما من می‌ترسیدم که بپوشم؛ برعکس آن‌هایی که از ابزار منبر رفتن و تبلیغ، فقط رو داشتند و صدا! یاد مروارید درخشانی افتادم که چند سال پیش صیدش کرده بودم و بر پیشانی‌ام نشانده بودم. مشکل آنجا بود که روزهای زیادی وقت نکرده بودم بروم روبروی آینه و خودم را و مروارید نشانده بر پیشانی‌ام را نظری بیاندازم. گزینه انصراف داشت؛ اما نزدم. نشستم روبروی آینه و غرق شدم در زیبایی مروارید حکمت: «هنگامی که از چیزی می‌ترسی، خود را در آن بیفکن؛ زیرا گاهی ترسیدن از چیزی از خود آن چیز سخت‌تر است. حکمت 175 نهج البلاغه» سیر که نگاهش کردم دلم قرص شد. مدام در فکرش بودم؛ اما سیر و سرکه‌ای در دلم نمی‌جوشید. حتی در آن چهار پنج ساعت خواب شب، چندین بار منبر رفتم! اما جوری بی‌خیال شده بودم که برای خودم هم عجیب بود. ساعت ده که رسیدم محل مصاحبه و منبر، خودم بودم و دو خانم پشت میز که یکی شان مسئول ثبت‌نام بود و دیگری مسئولیت خطیر پامنبری‌شدن. هزار تا سؤال کرد و پاسخش را دادم تا رسید به زمان پریدن: «خب منبر چی آماده کردین؟» دور و برم نگاه کردم. «با من بود؟ مگه من کادر درمان نیستم و نویسنده و پژوهشگر و ... ؟!» نگاهی به چهره‌اش کردم که نه خطی به پیشانی و ابروهایش افتاده بود، نه لبخندی به لب داشت. جدی بود؛ اما آرام. شروع کردم به خواندن دو سه خط آغازین همه منبرها: «بسم الله الرحمن الرحیم. و لا حول و ... حسبنا الله .... ربّ اشرح لی صدری ... » خدا خواسته بود پریدن من در اقیانوس تربیت و تبلیغ، در شب شهادت پدر صاحب‌العصر باشد. یک حدیث انتخاب کرده بودم که خیلی مربوط به محل کارم بود و مخاطبینم هم همکارانم. شروع کردم به شرح حدیث و بعد خواندن ساده اشعار سوزناکی در مورد شهادت امام 28ساله و مظلومیتش که اشک من و پامنبری را هر دو درآورد و منبر به اشک و آوردن دستمال ختم به خیر شد. وقتی یک بودن رتبه‌ام را شنیدم در دلم خندیدم؛ اما حتی یک ماهیچه دور لبهایم جُنب نخورد، دیگر چه برسد به مچاله شدن. فقط زبان بود که تلافی‌اش را درآورد. «الحمدللّه» دو دستش را دو طرف زبانم گرفته و ول‌کن نبود! تا خود دانشگاه خدا می‌داند چقدر الحمدللّه گفتم. این بار هم به لطف خدا و مدد مولا، یک پرش دیگر اتفاق افتاد، پریدنی که همین دو سه روز باورش مشکل بود. الحمدللّه ✍ پهلوانی قمی
🌹ولادت با سعادت حضرت ختمی مرتبت محمدمصطفی صلی‌الله‌علیه‌وآله‌ و حضرت امام جعفر صادق علیه‌السلام مبارک باد.🌹
سلام دوستان عیدتون خیلی خیلی مبارک باشه🎉🌸🎊🎀 میدونید یکی از بهترین کارهایی که روز میلاد پیامبر خاتم محمد مصطفی صلی‌الله علیه و آله میشه انجام داد چیه❓ معلومه👈👈 🌸صلوات بر محمد و آل محمد علیهم‌السلام🌸 دهه شصتیا یادشون هست.👌 چقدر با این صلوات به خواب ناز رفتیم! و چقدر بچه‌هامون رو با همین صلوات آروم کردیم و خوابوندیم!😍بیاید با هم بخونیم: ☘️ اول خوانیم خدا را* *رسول انبیا را* *علی مرتضی را* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 صلوات را خدا گفت* *جبرئیل بارها گفت* *در شأن مصطفی گفت* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ☘ شاه نجف علی است* *سرور دین علی است* *شیر خدا علی است* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 یا رب به حق زهرا* *شفیع روز جزا* *یعنی که خیر النساء* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ☘️ بعد از علی حسن بود* *چون غنچه در چمن بود* *نور دو چشم من بود* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 بوی حسین شنیدیم* *چون گل شکفته دیدیم* *به مدعا رسیدیم* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ☘️ زین العباد دانا* *سجاد است و بینا* *می گفت وقت دعا* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 باقر امام دین است* *نور خدا یقین است* *فرزند عابدین است* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ☘ جعفر صبح صادق* *هم نور و هم موافق* *تاج سر خلایق* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 موسای با سعادت* *با ذکر و با عبادت* *می گفت در اسارت* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ☘ هشتم رضا امام است* *از ضامنی تمام است* *شاه غریب بنام است* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 ما شیعه تقی ایم* *خاک ره نقی ایم* *محتاج عسکری ایم* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ☘ مهدی به تاج و نورش* *با پرچم رسولش* *نزدیک شد ظهورش* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 یارب به حق زهرا* *شفیع روز جزا* *بخشا گناه ما را* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ای مردمان بدانید، *این ذکر را بخوانید تا در بلا نمانید* صل علی محمد صلوات بر محمد اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهم https://eitaa.com/pahlevaniqomi