🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اینجا همه چیز جور دیگریست!
از وقتی وسایلم را جمع میکردم شروع شد.
از وقتی متکای زیر سر را از کوله خارج کردم و فقط یک پتوی مسافرتی کمحجم و سجاده و مهر کربلا و تسبیح متبرک به ضریح امامرضا جانم، شد همه توشه راهم.
اینجا همه چیز جور دیگریست. گویا درِ مسجد، دریست رو به بهشت.
اینجا خیلی یاد اربعین میکنم.
خیلی از سرتاپاها را اگر بیرون از اینجا دیده بودم باورم نمیشد اهل نماز هم باشند!
حتی تکگربه پشمالوی دانشگاه هم این تفاوت را حس کرده است.
روبروی در نشسته و با هزار پیشپیش هم از جایش جنب نمیخورد؛ حتی یکی از دختران که کفشی را به آرامی به پشتش زد تا بلند شود، خودش را روی زمین پهن کرد و منتظر بقیه ماساژ شد!
اینجا پر از عجایب و تناقضهاست.
موهای فشنکرده و ساقهای بیرون انداخته را میبینی که برای سه روز پشت سر هم عبادتکردن ، صف کشیدهاند!
اینجا دلها مهربانتر است. اگر چه جذبه سیدالشهدا و اربعینش، دل آهنین را هم نرم میکند؛ اما اینجا هم یک جورایی شبیه اربعین است.
دانشجو با استادش تنگ هم سر بر زمین میگذارند.
وقت استراحت، خروپف چند نفری کل سالن سیصد نفری را برداشته است؛ اما همه از دم خوابیدهاند.
اینجا همه چیز جور دیگریست.
استشمام عطر حرام است؛ اما عطر ندای "از کجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟" مسجد را پر کرده است.
عشق، اینجا رنگ و بویی دیگر گرفته است.
اینجا تکهای از دنیاست که با تار و پود ملکوت بافته شده است.
اینجا مسجدیست مفتخر به اعتکاف.
دعاگوی همه بزرگواران هستم.
التماس دعا
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#پهلوانی_قمی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اینم از این!
زودتر از ساعت مقرّر به مسجد دانشگاه رسیدم.
اولین سلامم به زهرا بود که با چند نفر از همکاران از صبح مشغول آمادهسازی مسجد بودند. دستم را محکم گرفت و با زبان لُری شروع کرد به خوش و بش و چاقسلامتی؛ حتی چشمهای قرمزشده و لبهای خشکیدهاش هم لبخند میزد.
سمت میز پذیرش رفتم و شماره سه را تحویل گرفتم.
همه سیصد چهارصد متر زمین مفروش مسجد، چسبکاری شده بود و برای هر نفر با چسب کاغذی عرض و طولش مشخص شده بود تا مبادا پایش را از فرشش دراز کند!
ملحفهام را پهن کردم و کوله جمع و جوری که آورده بودم رویش گذاشتم و به ستاد پذیرش پیوستم.
بر خلاف قول و قرارمان تا پاسی از نیمهشب هم آمدند.
من اعتکافاوّلی بودم و زیادی جوگیر!
هر کس که آمد از دانشجو گرفته تا استاد و کارمند، یکی دو چمدان همراهش بود.
با خودم گفتم: «سه روز جداشدن از دنیا و همراهی اینهمه دنیا!»
سخت بود؛ اما غیرممکن نه. میشد در سکوت سحرگاهان، گوشهای دنج پیدا کرد و در میان دویست نفر با خود خلوت کرد؛ البته اگر رجیمالدولة امان دهد!
مقابل بعضی دختران جوان، قرآن و مفاتیح بود و بعضی کتاب آناتومی منقّش به استخوان کتف و کول و سر!
بعضیها فرصت پیدا کرده بودند و تلافی بیخوابیهای چند روز گذشته و احتمالا آینده را با انجام بهترین نوع عبادت روزهداران درمیآوردند!
یکی حافظ قرآن بود و تمام طول مسجد را با قرآن کوچکی در دست، میرفت و میآمد و مرور محفوظات
میکرد.
حس اینکه سه شبانهروز میزبانی کریم، دستت را در دستش گرفته و جز به قدر ضرورت (عقلی یا شرعی) رها نمیکند، حس زیباییست که فقط در حال احرام و طواف خانه خدا تکرار شدنیست. (اللّهم ارزقنا)
.
دنبال بهترین جای این خانه گشتم که نورسبزرنگی توجّهم را جلب کرد. محراب خانه خدا، به اندازه قالیچهای یک در دو، یک پله رو به زمین پایین رفته بود و در عوض دهها پله تا آسمان بالا.
تکیه دادم به سنگ مرمرین سبز و قرآن را باز کردم. آمد:
«بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسابُهُمْ وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ (۱)»
«حساب مردم به آنان نزدیک شده، در حالی که در غفلتند و رویگردان! (۱)»
دست و پایم را گم کردم! زیرچشمی نگاهی به اطراف انداختم. هرکسی مشغول کاری بود. با دستهایی لرزان به ردپای ملائک که بر در و دیوار محراب مانده بود دست کشیدم و ادامه دادم:
«ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلاَّ اسْتَمَعُوهُ وَ هُمْ يَلْعَبُونَ (۲) لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ ...(۳)»
«هیچ یادآوری تازهای از طرف پروردگارشان برای آنها نمیآید، مگر آنکه با بازی (و شوخی) به آن گوش میدهند. (۲) این در حالی است که دلهایشان در لهو و بیخبری فرو رفته است...»
چیزی در دلم فرو ریخت و با ناله فریاد کشید: «قسم به صاحب این خانه که با من بود و امثال من که هر روز خبر مرگی از پیر و جوان میشنویم و همچنان مشغول دنیائیم.»
نفس حبسشدهام را آزاد کردم و تمام سوره انبیاء را یکنفس تلاوت کردم تا اینکه صدای یاالله انتظامات بلند شد.
روایتگری پرسوز وارد شد و بر صندلی نشست و از شهدا گفت. از احیاءٌبودن واقعی شهدا؛ از شهیدی که برای حفظ آبروی تحفّصکنندهاش با دستی پُرپول آمده و رفته بود؛ زندهی زنده!
از شهید کرولالی که هر روز با امامش دیدار داشته و مکان و زمان شهادتش را گوشزد کرده بود.
از عطر و حال و هوای جبهه که رزمندگانش را هوایی میکرد و تاب تحمل غیر از جبهه را نداشتند...
روز اوّل به سرعت گذشت و ندای ملکوتی اذان، خبر از پایان یکسوم مهمانی را داد.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#اعتکاف
#پهلوانی_قمی
اندوهی به وسعت تاریخ
روضهخوان بالاخره از گودی گودال قتلگاه بالا آمد!
پرههای بینیام جِزجِز میکرد. دستمال کاغذی مچاله شده در دستم را باز کردم. دیگر جای سالمی برایش نمانده بود! چادرم را روی صورت کشیدم و به امید پیداکردن تکهای دستمال، دست کردم توی کیفم و میان خرت و پرتها مشغول گشتن شدم.
- عزیزم غم آخِرت باشه. خدا بهت صبر بده.
سرم را چندبار تکان دادم و «سلامت باشید» گفتم. یک لحظه با خودم گفتم: «این صدای سپیدهخانم، دختر حاج آقا صادقی خدابیامرز نبود؟!» چادرم را پس زدم و پشت پردهای از اشک، قدمهایش را دنبال کردم. یک نگاه به در و دیوار مسجد کردم که پر بود از پلاکاردهای تسلیت به سپیدهخانم و خواهرها و برادرهایش که هر کدام در شرکت و ادارهای، کارهای بودند!
آمدم صدایش بزنم که دیدم در این شلوغی، صدا به صدا نمیرسد. سپیدهخانم رفت و روی صندلی انتهای سالن، کنار بستگان درجه یک نشست.
تا مداح بعدی شروع کند، تکیه دادم به پشتی ترکمنی کنار دیوار و دور تا دور مسجد چشم چرخاندم. کیپ تا کیپ آدم نشسته بود.
یکی مشغول خواندن قرآن بود، یکی تند تند دانههای تسبیح را میچرخاند و زیر لب چیزی را زمزمه میکرد، یکی سرش توی گوشی بود و هر چند دقیقه زیرچشمی اطراف را میپایید.
من هم که گوش و دلم را سپرده بودم دست مداح و او مدام به اینور و آنور برده بود؛ یکبار کنار علقمه، چند لحظه بعد تل زینبیه، یک لحظه گودی قتلگاه، «او میبُرید و من میبُردیم، او از حسین سر، من از حسین دل...»
چند دختر و پسر پنج ششساله هم لباس عیدشان را پوشیده بودند و دو زانو کنار هم نشسته و در صفحه گوشی مقابلشان غرق شده بودند!
از آن صد و چند نفر خانمی که آنجا نشسته بودند؛ فقط چند نفری که قرآن هم از ازدواجشان قطع امید کرده، صاف و ساده آمده بودند! بماند که دو سهتایی از عجوزهها هم پالتوی خز پوشیده بودند و باد به غبغب کرده، لبهای قلوهای قرمزشان را به هم میفشردند و با چشم و ابرو فخر به این و آن میفروختند!
نگاهم به سپیدهخانم افتاد که دستمال سفیدی را سهگوش تا کرده و زل زده بود به چهلچراغ مسجد که با یک زنجیر قطور به سقف متصل شده بود و با وسواس خاصی، سیاهی زیر چشمان ریمل مالیدهاش را پاک میکرد.
جا خوردم. نگاهم را از سپیده کندم و سنجاق زدم به سمانه. نزدیک بود مثل جواد رضویان دهانم را باز کنم و از تعجب یک «آ» گنده بکشم! با التماس سنجاق چشمانم را باز کردم و چسباندم به خواهر بزرگتر سمانه و سپیده، بعد به مادرشان، بعد به مادربزرگشان، بعد به عمه، خاله...
«خدایا اینجا مگه مجلس عزا نیس؟! مگه اینا بابا و شوهر و برادر و ... چه میدونم، قوم و خویششون نمرده!؟ پس این چه ریخت و قیافهایه؟ والّا ما عروسی میریم، اینجور آرا پیرا نمیکنیم. بیخود نیست دختر میّت اومده به منِ صد پشت غریبه، تسلیت میگه. خدایا این چه دوره زمونیه!؟ خودت عاقبتمونو به خیر کن...»
- حاجخانوما یاالله...
آنقدر فکرم درگیر بود که متوجه نشدم آن روضهخوان سیّاح، آخرین مداح بود و مجلس به پایانش رسیده است.
پرده برزنتی میانه مسجد با یاالله پیرمردی کنار رفت و چند جوان و میانسال کت و شلواری کراوات مشکی زده، دست به سینه برای عرض تسلیت آمدند. سپیدهخانم که نمیدانم در این شلوغی، کِی فرصت کرده بود رژ صورتیاش را تجدید کند، بلند شد و از قدم رنجه کردن یکیکشان تشکر کرد: «پسرعمه جان زحمت کشیدین... خدا شما و خالهجونو برای ما حفظ کنه. به پای هم پیر بشین... آقای اسماعیلی خیلی لطف کردین. از تمام همکاران هم بابت اون دسته گل زیبا تشکر کنین. خیلی زحمت کشیدین...»
آهی کشیدم و یاد همین چند سال پیش افتادم که جوانها با هم شوخی میکردند که «بیا عروس و دوماد شو، ما لباس پلوخوریهامونو بپوشیم» اما ظاهراً الان کسی بند عروس و دامادشدن کسی نیست!
هر کسی که چشم از این دنیا میبندد، چه جوان، چه پیر، به جای آنکه اسباب تفکّر و تنبّه بشود، تازه فرصتی میشود برای چشم و همچشمی و «من بهترم» و لباسها و تالارهای آنچنانی و گلهای خُردهعمری، که به اندک بادی، مهمان زبالهدانی میشوند.
قانون محرم و نامحرم هم به بهانه مصیبت به گوشهای انداخته میشود و رویش هم پارچه سیاهی میکشند که کسی نبینَدَش!
هنوز در بهت مانده بودم که دختری دوازده سیزده ساله با کت و دامن سفید و ساپورت مشکی، نمیدانم از کجا پیدایش شد و دوید سمت یکی از مردان میانسال و آبشاری طلایی از موهای لَخت دخترک، میان دستان مرد ایجاد شد!
دردی مبهم در سینهام پیچید و به کتفم زد. حالت تهوع داشتم. دلم میخواست یک جا تنها بنشینم و یک دل سیر گریه کنم.
زیاد شنیدهام که: «تو چرا خودتو ناراحت میکنی؟ بذار آزاد باشن.»؛ اما نمیتوانم بیتفاوت باشم. به خدا نمیتوانم. دنیا برایم بیش از حد تنگ میشود. تلخی تکه تکه شدن دلم را زیر زبانم حس میکنم. با همین حال ناجور و باران اشکی که رگباری میبارید، تا خانه رانندگی کردم.
به خانه که رسیدم مستقیم سمت میزم رفتم. این مواقع تنها مسکّنی که میتوانم تزریق کنم تلاوت قرآن است. روی صندلی نشستم و قرآن را به سینه چسباندم. گویا باران، قصد قطعشدن نداشت.
چشمانم را بستم. «اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم» را سه بار گفتم و قرآن را باز کردم. ابتدای سوره شعرا آمد. چشمانم را تیز کردم تا ترجمه ریز زیر آیات را ببینم:
«طسم (۱)
این آیات کتاب روشنگر است.(۲)
گویی میخواهی جان خود را از شدّت اندوه از دست دهی؛ به خاطر اینکه آنها ایمان نمیآورند! (۳)
اگر ما اراده کنیم، از آسمان بر آنان آیهای نازل میکنیم که گردنهایشان در برابر آن خاضع گردد. (٤)
و هیچ ذکر تازهای از سوی خدای مهربان برای آنها نمیآید؛ مگر اینکه از آن روی گردان میشوند. (۵)
آنان تکذیب کردند؛ اما به زودی اخبار (کیفر) آنچه را استهزا میکردند، به آنان میرسد.» (۶)
(سوره شعرا. آیات ا تا 6، ترجمه مکارم)
نفسم را که در سینه حبس شده بود بیرون دادم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم و به پیامبر ختمیمرتبت فکر کردم.
به آتش اندوهی که خودی و ناخودی، آشنا و غریبه بر دلشان دامن میزدند.
به رحمتٌ للعالمین بودن پیامبرم.
به نوح نبی که پس از نهصد سال تلاش، تنها جمع کوچکی به او ایمان آوردند.
به صبری که باید در این راه خرج کرد. خدایا! ارحم عبدک الضعیف.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
به لطف خدا در یکی از بهترین خیابانهای دنیا ساکن هستم.
همسایهای دارم از برگ گل لطیفتر و از مشک و گلاب خوشبوتر.
کافیست نگاهی به قد و بالایش کنم تا نه من، که غم دنیا، مرا فراموش کند!
گویا دلمان به دل هم راه دارد.
همان دم که یادم میکند، همان دمی است که در آستانه درش، در میکوبم.
همسایهای دارم که نه فقط برای من و شهرم، که فخر زمین و زمینیان است.
همه دلخوشیام دیدن اوست.
آغاز و پایان لالاییهای بچههایم نام اوست.
در بهترین و بهشتترین نقطه دنیا هم که پا گذاشتم، دلم برای دیدنش، خودش را به در و دیوار کوبید.
دیروز که پابوسش رفتم، سلامش را که بر بال فرشتگان بود گرفتم و در کولهام صدلا پنهان کردم.
دلم به حمل سرسلامتی او خوش است. هر بار، هر جا که رفتم همینگونه بوده است. سفرم را با او بیمه کردهام.
دلم را به ضریحش گره زدهام؛ تنگ، تا هر چند فرسنگ هم که دور شوم، دستم از دستش و دلم از دلش رها نشود.
دیروز سلامهایش آنقدر زیاد بود که کولهام تا کمر پُر شد و حالا سوغاتی من به کرب و بلا، سلامهایی است که از این برادر و خواهر بر کوله دارم.
نمیدانم من زودتر میرسم یا دلم، که سلامها را بغل گرفته و دیگر نه خواب دارد، نه خوراک.
آخرش هم دلش طاقت نیاورد؛ قبل از اینکه من سفر زمینی را شروع کنم، سوار ابرها شد و رفت.
حتماً امشب در کاظمین است و شاید فردا با هم به افتخار پابوسی همای رحمت، فاتح خیبر، مولیالموحدین علی بن ابیطالب علیهالسلام نائل شویم.
کولهام را سبک برداشتهام تا کَت و کولم از پا نیفتد.
هنوز جا دارد. اگر خواستید و توفیق زیارت عنایت شد، سلامرسانتان هستم انشاالله.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#موسی_بن_جعفر
#کاظمین
#علی_بن_موسیالرضا
#فاطمه_معصومه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا سیّد شباب اهل الجنة