eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
451 دنبال‌کننده
140 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
نفرین ابدی بر تو باد! جالب است بدانید در کتاب «حرکت در مه» مخاطب این جمله دقیقاً شمایید که دلتان لک زده برای نوشتن یک رمان.😉 به قول آقای شهسواری «نفرین ابدی نوشتن یک رمان، ممکن است به هزار و یک شکل دامن نویسنده را بگیرد: یک تصویر، یک جمله، یک مضمون، یک حس و ... در این لحظه، زمانی که پرده‌های سیاه این نفرین، شما را کامل دربرگرفته، بدانید که دیگر دچار شده‌اید و از هیچ کس هیچ‌کاری برنمی‌آید.» وقتی جرقه یک سوژه به زمین ذهن نویسنده می‌افتد، چاره‌ای ندارد که سریعتر بنویسد وگرنه سرشاخه‌های درخت ذهنش آسیب می‌بینند و شاید دیگر رشد نکنند.😌 یکی از طلسم‌هایی که می‌تواند شما را از نیروهای اهریمنی این نفرین نجات بدهد، شناخت تیپ شخصیتی است؛ مخصوصاً در رمان‌های شخصیت‌محور که همه چیز بر پایه یک شخصیت استوار است.👌 شناخت تیپ شخصیتی مایزر-بریگز یا همان MBTI خودمان که ذکر خیرش بود، یکی از معروف‌ترین و کاربردی‌ترین تیپ‌شناسی جهان است. پس با ما همراه باشید برای شناخت بیشتر خودتان و قهرمان‌های زندگیتان، چه در رمان و چه در زندگی روزمره https://eitaa.com/pahlevaniqomi
کاش برسیم به این لحظه ... تا حالا شده از تهِ تهِ دلتان از همه چیز بریده باشید و فقط رو کرده باشید به کسی که قادر مطلق است؟ همانی که خودش پشت سر هم قسم یاد کرده «امید کسی را که به جز من، به کسی امید بسته باشد ناامید می‌کنم.» هر بار که این حدیث قدسی را می‌خوانم بند بند وجودم می‌لرزد: «به عزت و جلال و بزرگواری و جایگاه مرتفع عرشم سوگند که امید هر کسی را که به کسی جز من امیدوار باشد، حتماً حتماً قطع خواهم کرد و حتماً حتماً لباس ذلّت و خواری نزد مردم، به او خواهم پوشانید... آیا در سختی‌ها جز مرا آرزو می‌کند!؟ و حال آن‌که سختی‌ها همه به دست من است و او به غیر من امید بسته؟ و با حلقه فکر، درِ خانه غیر مرا می‌زند؟! و حال آن‌که کلید درهای بسته به دست من است...» کاش ما برسیم به «از همه جابریدن و وصل‌شدن به قادر مطلق» بنده‌خدایی تعریف می‌کرد سفر حج به تنهایی رفته بود و تمام سفر به خیال خودش ذکر «یا حبیب من لاحبیب له» جوشن‌کبیر را زمزمه می‌کرد و دلش به همین لقلقه زبان خوش بود. سفر رو به پایان بود و اعمال اصلی در پیش. اولین کاروان اعزامی بودند و دو سه روز بعد از عید قربان باید برمی‌گشتند و فرصت انجام اعمال تمتع محدود بود. چرخ گردان روزگار چرخید و او را در تنگنایی گذاشت که به چشم خودش لاف‌زدن‌هایش را ببیند. شب عید قربان به خیال خودش زرنگی کرد و همراه چند تن از دوستانش برای انجام طواف و سعی به مسجدالحرام رفتند تا در خلوتی اعمال را انجام دهند و باید قبل از ظهر برمی‌گشتند تا وقوف در منا صدق کند؛ غافل از این‌که چند میلیون نفر همین فکر را کرده بودند! دوستانی که هر کدام با همسرشان آمده بودند، تحت حمایت همسر شروع کردند به طواف و او ماند تنها، میان موجی از جمعیت و وقت اندک. شوط پنجم بود که ازدحام جمعیت شد مأمور آزمایش الهی. کسی که به خیال خودش بی‌حبیب بود و خدایش را حبیب نامیده بود، به باطل‌بودن فکرش پی برد. دوستان به خاطر نزدیک شدن به اذان صبح و ضیق وقت رفتند و او را که از شدت بی‌حالی قادر به حرکت نبود، گوشه‌ای از مسجدالحرام تنها گذاشتند تا بهتر شود و این لحظه تازه «لاحبیب له» بودن را با عمق وجودش چشید. خدا می‌داند که بین او و خدای حبیبش چه گذشت و چطور شد که حبیب شد فقط خدا اما با صورتی خیس از اشک، تعریف می‌کرد که تنها ده دقیقه مانده به اذان صبح، حبیبی که تازه پیدایش کرده بود، او که اَقوی مِن کل قَوی است، او که قادر مطلق است، او که دستش فوق ایدیهم است، دستش را گرفت و طوافش داد و زودتر از بقیه کاروان به محل قرارشان برگشت. اگر دل بریدی از همه کس، آن لحظه می‌شود لحظه وصال با حق. کاش برسیم به این لحظه‌ی «دل‌بریدن از همه کس». https://eitaa.com/pahlevaniqomi التماس دعا🤲
تیپ‌شناسی MBTI که بحثش رو کردم بر اساس 8 عامل و مفهوم متضاد شکل گرفته: 🔸بر اساس نحوه دریافت انرژی خودتون: برون‌گرا با علامت اختصاری E و درون‌گرا I 🔸بر اساس نحوه دریافت اطلاعاتتون از جهان: حسی S و شهودی N 🔸بر اساس نحوه تصمیم‌گیری: فکریT احساسیF 🔸بر اساس سازماندهی شرایط و سبک زندگی: منعطف (نظاره‌گر) p و ساختارمند (قضاوتگر) J 👌و تیپ شخصیتی هر کس بر اساس علائم اختصاری از 4 مشخصه تشکیل شده. 👈مثلاً INFJ کسیه که درونگراست و اطلاعاتش را به صورت شهودی دریافت میکنه و بیشتر از فکر، بر اساس احساس تصمیم میگیره و قضاوتگره و شدیداً مقرراتی و منظم.
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم... این روزها سراغ هر کسی را که می‌گیری، یا کربلا رفته یا قصد رفتن دارد یا دلش می‌خواهد که برود. دیشب از چشم و چراغ قمی‌ها، برات کربلا خواستم. بهش قول دادم سلامش را روی سر بگذارم و تا خود کاظمین؛ مثل جان ازش مراقبت کنم تا سالم دست جناب پدر برسد. نمی‌دانم کربلا چرا اینطور است. اصلاً برنامه‌پذیر نیست. کلّی دور خودت می‌چرخی و به هزار جا پیغام و پسغام می‌دهی و درست وقتی که مطمئنی همه چیز درست است، می‌بینی دستت خالیست؛ همان که قول داده زیر قولش زده، تو را گذاشته و رفته است. امسال که دیگر کربلا و اربابانش تمام تلاششان را کردند که در چشمم کنند که تو هیچ‌کاره‌ای. بنشین پای سجاده و ذکرت را بگو. اگر دلمان خواست خودمان دعوت می‌کنیم اگر هم مقبول نیفتی... هوا هم در این میان، خودش را آدم حساب کرده و شده مانعی آهنین برای رفتن آدم‌ها! مدام می‌شنوم: «امسال خیلی گرمه حالت بد میشه‌ها...» و امان از دل بی‌صاحب! سرخود برای خودش تصمیم می‌گیرد و می‌زند زیر همه آرزوهای یکساله از اربعین پارسال تا الان. نوشتن آنچه در اربعین پارسال گذشت، برای خودش یک دفتر دویست‌برگ می‌خواهد. از همان‌ها که در بچگی آرزویش را داشتیم و فقط بچه پولدارها توان خریدش را داشتند و پز داشتنش را می‌دادند. نمی‌دانم چرا ننوشتم؛ اما زیاد در موردش با بچه‌ها صحبت کردم؛ آن‌قدر که هر وقت حرف کربلارفتن با مامان‌جان می‌شد، محمدعلی لبخندی می‌زد و کنار گوشم می‌گفت: «مامان این‌دفعه رفتی کربلا هندونه‌ها رو قایم نکنیا!» قضیه هندوانه خودش داستانی دارد شنیدنی و جذّاب درست مثل داستان گم‌شدن‌ها و مدام دنبال گشتن‌ها یا داستان قهوه‌خوردن، آن هم قهوه غلیظ عربی کسی که تا به حال قهوه نخورده است! یا داستان هر پنج‌دقیقه چای داغ عراقی خوردن در هوای پنجاه‌درجه کسی که اصلاً اهل چای نبوده است! یا داستان چُرت‌های نشسته دلچسب مشایه یا داستان دزدیده شدنمان در کاظمین و سر از کاخی مجلّل درآوردن! همه این خاطرات (که تنها مشتی‌است از خروار)، هم عکس و فیلمش را در گوشی همراه دارم، هم مثل یک فیلم شیرین و بعضاً کمدی از روبروی چشمم می‌گذرد و بیشتر دلم را عاشق رفتن می‌کند. یاد آن ایام به‌خیر. یاد سحرهای حرمين شريفين. یاد دو ساعت خواب در نیم‌متر جا در حرم امیرالمؤمنین ع. یاد بی‌هوش شدن‌های در مینی‌بوس‌های توی راه. یاد پرچم‌های سرخ حرم اباعبدالله ع. یاد حلیم‌های صبح آشپزخانه عباسی . یاد حرف‌زدن‌های دست وپا شکسته عربی‌مان. یاد... یادش به‌خیر. حالا که خاطرات را مرور می‌کنم، می‌بینم چقدر دلم تنگ است و حواسم نیست. آقاجان بطلب.🤲 https://eitaa.com/pahlevaniqomi
تا دنیا دنیاست... - اَل... اَل... اَل... رو کردم به مرد میانسال چسبیده به در سمت چپ ماشین و پسری که خودش را گلوله کرده بود بغل پدرش. - چی می‌گه؟ چپ چپ نگاهی به راننده کرد و چند بار سرش را تکان داد. - می‌گه وسط بشین؛ وگرنه باید پیاده بشی! مرد میانسال، از شرم بود یا ناراحتی یا هر چه، هزار کلمه قطاری پر از خشونت را با دو جمله نسبتاً ساده ترجمه کرده بود. نیم‌نگاهی به صاحب آن صدای نکره کردم که ماشین را برای چندمین بار کنار جاده خاکی و مقابل انبوهی از زباله، پارک کرده بود و دست چرک پرمویش را روی صندلی کنارش گذاشته بود و زل زده بود به من. چشم‌های ریز قرمز، صورت سیاه چروکیده و لب‌های ترک‌خورده‌اش که همه از خشم می‌لرزیدند، بیشتر شبیه مردی بود که به دشمنش نگاه می‌کرد تا به یک زن غریب و بی‌پناه. از عربی چیزهایی می‌دانستم؛ اما حتی یک کلمه‌اش هم از آن چیزهایی نبود که تا الان شنیده بودم. شاید در دایره لغات آموخته شده من نبود. من با کلمات فصیح قرآن و روایات کار داشتم نه با ناسزا. - ال ... ال... ال... با لب‌های آویزان به مرد «ال الی» نگاه کردم. خون از چشم‌هایش می‌چکید. با خودم گفتم این چهره مخوف که بیشتر به جانی‌های زندان آلکاتراز می‌ماند تا راننده اربعین، معلوم است که نمی‌شود کلمات مؤدبانه از دهانش خارج شود؛ چه برسد به آیات مطهّر قرآنی. مرد کنار پنجره سرش را زیر انداخته بود و زانوهایش را می‌مالید. عمامه‌به‌سری که حیف است اسامی مقدّسی مثل روحانی و طلبه رویش بگذارم، در را باز کرد و منتظر شد برایش جا باز کنم. دهانم خشک شده بود بس که باز مانده بود. همان خشک را قورت دادم و پریدم پایین. مرد عمامه به سر که هیکلش دو سه برابر مرد چسبیده به پنجره بود، با یک حرکت وارد ماشین زهوار دررفته شد که از بقایایش معلوم بود قبلاً کولر داشته و رنگش زرشکی بوده و صندلی‌های شیک و نرمی هم داشته است؛ اما الان از هیچ‌کدام آن‌ها خبری نبود. یک اسکلت فلزی بود که حرکت می‌کرد. تازه این‌را هم به لطف افسر عراقی پیدا کردیم و سوار شدیم؛ وگرنه در این شلوغی باید تا خود صبح می‌ماندیم کنار جاده. راننده رو کرد به صاحب عمامه و ال‌ال‌کنان با چشم و ابرو به من اشاره کرد. ال ال‌شان که تمام شد، «عمامه به سر» سر چرخاند و با لهجه‌ غلیظی که همه حروفش از ته گلو ادا می‌شد گفت: «خانوم! برای چی وسط نمی‌شینین؟! این آقا شاکیه می‌گه وقتی شما کنار می‌شینین، مسافرا فکر می‌کنن ماشین پُره و نمیان سوار بشن.» نفس عمیقی کشیدم و خوشحال شدم از این‌که بالاخره یک نفر پیدا شد که حرفم را به آن زبان‌نفهم بفهماند؛ غافل از این‌که... - بقیه شاهدن؛ این آقا هر وقت که مسافر دیده، وایساده و من رفتم پایین و مسافرشو سوار کرده و منم مزاحمش نبودم. شانس من هیچکدومشونم تا کربلا نمی‌رفتن و سریع پیاده می‌شدن و دوباره یه مسافر دیگه... «عمامه‌ به‌ سر» نگاهی به «ال ال» چروکیده کرد و دوباره رو کرد به من: «خب ایشونم حرفش همینه. مگه چی می‌شه شما بشینین وسطِ دو تا مرد؟!» یکهو تب کردم! خون به جوش آمده‌ام نزدیک بود مثل آتشفشان از یک جایی بیرون بزند که با چند نفس سریع، به اشک تبدیل شد و آرام و بدون قُل قُل، از چشمه چشمانم جوشید. سرم را از عصبانیت چند بار تکان دادم. داشتم منفجر می‌شدم از قضاوت «عمامه به سر» که نمی‌دانم علمش را از کدام علمیه گرفته بود و مرا برای ننشستن بین دو مرد، برای چند ساعت مؤاخذه می‌کرد! ساک‌ام را بین آن شِبه مرد عمامه‌ای، محکم‌تر کردم و چشم دوختم به خیابان موازی کمی آن‌طرف‌تر که تصاویری ضدّ این تصویر را مدام نمایش می‌داد. «عمامه به سر» چند عمود آن طرف‌تر پیاده ‌شد. «ال ال» که انگار فرصت را مغتنم شمرده بود، از ماشین لکنده‌اش پایین پرید و با خشم دوید سمت من و چند اسکناس پاره را کف دستم گذاشت و زمین را نشان داد و «اِمشی اِمشی» گفت و هزار تا ال ال دیگر. اگر چه زبانش را متوجه نمی‌شدم؛ اما از آن چشم‌های از حدقه بیرون زده سرخ و دهانی که بیش از این کج نمی‌شد و لحن وحشیانه‌اش معلوم بود که فحش است که بارم می‌کند. به مرد چسبیده به در نگاه کردم. سرش را زیر انداخت و گفت: «حق با شماست؛ اما چه می‌شه می‌کرد؟! می‌گه این پولو بگیر برو یه ماشین دیگه.» https://eitaa.com/pahlevaniqomi
پاره‌اسکناس‌ها را به دست مرد کنار پنجره دادم. چشم‌هایم دیگر نمی‌دید. خون به مغزم نمی‌رسید. می‌خواستم فریاد بزنم: «یا امام‌حسین! اینه مهمون‌نوازیت؟!» شرم کردم. رو کردم به مرد: «ببینید چقدره؟» پول‌ها را شمرد و گفت: «یک سوم پولیه که دادید.» پولها را گرفتم و فرو کردم در مشتِ «جانی». تمام قوایم را جمع کردم. دم عمیقی کشیدم و همراه با بازدم شروع کردم با صدای بلند حرف زدن. انگشت اشاره‌ام را جلوی چشمان نجس خونی‌اش گرفتم و با هر کلمه، محکم تکان دادم و از قول و وفای به عهد گفتم. از این‌که تعهّد کردی با این پول مرا به کربلا ببری و باید به قولت عمل کنی. از این‌که با یک سوم پول و آن‌هم وسط راه، من چطور دوباره یک ماشین دیگر پیدا کنم؟ از این‌که... در عقب را با شدت بست و اشاره کرد به صندلی جلو. مرد عربی که تا الان چسبیدن من به در و فاصله کردن ساک‌ام بین مردان دیگر را مسخره کرده و پوزخند زده بود پایین آمد و صندلی عقب نشست و من جایش نشستم. مادرم مدام از عقب جلز و ولز می‌کرد و لعن و نفرین نثار این نامردان می‌کرد و می‌خواست که ماشین را ترک کنیم؛ اما حق با من بود و باید از حق‌ام دفاع می‌کردم. رفتن ما دقیقاً همان کاری بود که آن وحشی می‌خواست. نشستم جلو و مرد چسبیده به در که حال زار مرا دید لیوان آبی را دستم داد که واقعاً لازمم بود. تا خود عمود 1040 که مقصدمان بود، دیگر صدای نکره‌ای شنیده نشد. وقتی که از ماشین پیاده شدیم، رو کردم به آن مرد تا از خرده حمایتش تشکر کنم که انکر‌الاصوات شروع کرد به فحش دادن که چرا ثانیه‌ای جلوی ماشین ایستاده‌ای و نمی‌گذاری مسافرانی که نان شب‌ام را تأمین می‌کنند تور بزنم؟ از تهِ تهِ تهِ قلب‌ام نفرینش کردم که نانش سنگ شود. قلبی که از شدّت به در و دیوار کوبیده‌شدن، جانی برایش نمانده بود در مشت گرفتم. چند قدمی برداشتیم تا به مسیر پیاده‌روی رسیدیم. جایی که تصویر دیگری از دنیای اعراب را برایمان به تصویر کشیده بود. پیرمردی نورانی بود که نه عرق؛ که دانه‌های آرامش از سر و رویش می‌چکید و حتی بخارشده‌اش هم اطرافیان را آرام می‌کرد. میان انگشتان عقیق یمنی‌انداخته‌اش، یک بامیه شیرین جاگرفته بود که با سلامی متین و لبخندی ملیح به رهگذران بخشیده می‌شد. میان این همه تعارض مات و مبهوت مانده بودم. آن طرف جاده و این طرف، دو دنیای متفاوت بود. نگاهم به خیل جماعتی افتاد که اگر چه پایشان زخمی و کولشان خسته بود؛ اما با لبی خندان، پا جای پای زینب سلام‌الله‌علیها می‌گذاشتند که سال‌ها پیش این مسیر را در ذلّت اسارت طی کرده بود؛ با سربازانی به مراتب وحشی‌تر از آن نامرد. امان از دل زینب. گویا تا دنیا دنیاست، این تصاویر متناقض کنار هم هستند. یک طرف مولاعلی علیه‌السلام است و دیگری معاویه. یک طرف امام‌حسین علیه‌السلام است و دیگری شمر بن ذی الجوشن... یک طرف نامرد وحشی عرب است و یک طرف پیرمردی عقیق به دست. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
مادرم دیگر! (1) دو سال و یک هفته از آن دعایی که نمی‌دانم به درد دنیا و آخرتم می‌خورد یا نه، گذشته است. مدام در سرم می‌چرخد «آخه این دعا بود کردی؟ بذار دنیا بیاد، بعد. این همه دعا، تو چسبیدی به این، خب که چی؟ می‌خوای چیو به کی ثابت کنی؟! راحت دعا می‌کردی بره بالا، بولد بشه، همه بشناسنش...» اما نه. این کار از من برنمی‌آمد. دو ساعت تمام، میان هزاران کیلو گوشت و پوست و استخوان که در میان انبوهی لباس مشکی در دالانی یک متری روباز حرکت می‌کردند، تنها به یک چیز فکر کردم. همان چیزی که در تمام مسیر یک و سال و خرده‌ای نوشتن «سپیددار» در ذهن داشتم. همان که با شنیدن درخواست رهبرم از چون منی، سرعتش افزون شد. یادم می‌آید پنج شب پیاپی نخوابیدم. یا شیفت شب داشتم یا برای استفاده از سکوت شبی که در میانه روز و سروصدای بچه‌ها، گوهری بود که با یک چشم برهم گذاشتن، می‌رفت ته اقیانوس نَوم و تا فردا شبی بیاید باید حسرتش را می‌خوردم. آن پنج شب گذشت و تمام فکر و ذهن من این بود که «وظیفه‌ام الان اینست. من باید بنویسم.» آن زمان استرس هر روز رفتن به بیمارستان و شاید برنگشتن، به قوّت خودش باقی بود. هر مُهر قرمز تعطیلی که در تقویم می‌خورد، مُهر داغی بود بر پیشانی ما. می‌دانستیم به دنبالش، پیک دیگری می‌آید و قربانی‌های دیگری را با خود خواهد برد. شبانه‌روز می‌نوشتم تا رسالتی که بر روی دوشم احساس می‌کردم به سرانجام برسانم. پیش از دیگران بیدار می‌شدم و دیرتر از بقیه می‌خوابیدم تا بالاخره فرزند زیبای ذهنم متولد شد. دوستش داشتم. از انتشار کتاب قبلی‌ام در نشری مهجور و خاک خوردنش، خون دل‌ها خورده بودم، از این‌که به خاطر پایان‌نامه‎بودنش؛ حتی مرا مالک کتاب نمی‌دانستند و آن همه تحقیق و پژوهش را در گوشه‌ای از نشر، روی هم تلنبار کرده بودند و حتی در یک کتابفروشی سطح شهر هم نسخه‌ای از آن یافت نمی‌شد. دلم خوش بود که از نیمه‌های نوشتن این کتاب، با یک ناشر خوب قرارداد بسته‌ام و حرف دلم به گوش خیلی‌ها خواهد رسید؛ اما... حکایت نویسندگان و ناشرهایشان، همان «آواز دهل شنیدن از دور خوش است» برای من هم اتفاق افتاد. بگذریم. برمی‌گردم به دالان روبازی که به در دولنگه طلایی منتهی می‌شد. ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
مادرم دیگر (2) موج سیاه رفت تا به در رسید و در آن سوی در، خورشید بود که به زمین نشست کرده بود و منظومه‌ای عاشق، دور و برش می‌چرخیدند. نوری خون‌سان، در خرده آینه‌ها منعکس می‌شد و واقعه جان‌سوز عاشورا را به تصویر می‌کشید. هر چه که به خورشید نزدیکتر می‌شدم حرارت دلم بیشتر می‌شد. به روزها و شب‌هایی فکر می‌کردم که دلم را درست در همین فاصله نشانده بودم و یک دل سیر، با خورشید از نورها و تاریکی‌ها گفته بودم و او مدام نوربارانم کرده بود؛ از «قرةعینی و ثمرةفؤادی‌»هایی که مادرش، مادرمان، به نورچشمش گفته بود و در پنجشنبه‌های حدیث‌کسا خوانده بودیم و لحظه اول قند در دلمان آب شده بود و تنها لحظه‌ای بعد که یاد زخم‌های نیزه و شمشیر و سم اسبان و ... افتاده بودیم دلمان می‌خواست قند زهرمارشده را جایی بیاندازیم یا زودتر قورتش دهیم تا بیشتر از این کاممان را تلخ نکند. گویا مادرش، مادرمان، حاضر بود و ملائک حول مضجع شریفش حلقه می‌زدند و بر روی عاشقان میوه دلش بوسه. دلم می‌خواست زمین می‌ایستاد. نه جلوتر را می‌خواستم، نه عقب‌تر را. می‌خواستم همان‌جا چند قدمی‌اش بایستم و تا قیامت در پرتوی نورش ذوب شوم؛ اما چاره‌ای نبود. موج سیاه دوست داشت به نور برسد و مرا هم با خود می‌برد. سرم را به سوی آسمان آینه‌ای بلند کردم و در میان آن همه دعایی که نه تنها برای اقوام و دوست و آشنا، که برای مرغ دریا و مور بیابان و کهکشان فلان کردم، خرده دعایی هم برای نونهالم، سپیددار کردم؛ همان دعایی که به زعم خودم، آخرتش را تضمین می‌کرد. شاید باورتان نشود که برایش دعا کردم که زیر سنگین‌ترین سنگ‌های کف اقیانوس گیر کند و تا ابد روی خورشید را نبیند؛ اگر ناخلف باشد. مادرم دیگر! اگر ناخلف باشد، چه بهتر که هیچ‌کس نبیند. چه بهتر که هیچ‌کس نخواند. نونهالم از زیر ذره‌بین خیلی‌ها که گذشت، بلندپروازانه تقریظ آقا را برایش آرزو کردند؛ آرزویی که برای جوانان عیب نیست؛ اما... زیر قبّه، آن‌جایی که می‌گویند دعایش مستجاب است، آن‌طرف بام را هم دعا کردم. مادرم دیگر! اما الان بعد از حدود دو سال از تولد «سپیددار»، فرزندم میان اقیانوسی از کتاب‌های خوب دیده نشده؛ مثل پیرمردی در دریا، تنها و بی‌قوت و غذا پرسه می‌زند. نه پر پرواز به او داده شد، نه سنگی که او را ته اقیانوس حبس کند. مادرم دیگر! دلم برایش می‌سوزد... https://eitaa.com/pahlevaniqomi
دفعة پیش نیز! - الهی، به امید تو! پایم را که در بیمارستان گذاشتم، همان آش بود و همان کاسه، همان بخش و شلوغی و سروصدا و آمار بالای مادران نوزاده و نوزادان نورسیده. بعد از سلام و احوالپرسی مختصری که به نسبت چند ماه نبود من، کوتاه به نظر می‌رسید، بیماران بخش را تحویل گرفتیم و هر کدام مشغول کاری شدیم. از اتاق اول مدام صدای پچ‌پچ می‌آمد و با قهقهه‌های چند دقیقه یک بارشان، بخش را روی سرشان ‌گذاشته بودند. نیم‌ساعتی گذشت و صدای خنده‌ها به آه و ناله تبدیل شد. کنجکاو شدم. پرونده‌ای که دستم بود روی میز گذاشتم و رفتم سمت اتاق و از دو همراهی که کنار در ایستاده بودند علّت را جویا شدم. گویا تمام این مدّت، صحبت خواستگاری و عروسی و «یه دختر دارم، شاه نداره» و «دختر نمی‌دیم بهتون» و از این حرف‌ها بود! از شش نوزاد اتاق، پنج نوزاد دختر بودند و مادر تک‌دانه پسر اتاق، بیمار تخت دو بود. گردن کشیدم. کنار مادر، پتویی آبی‌رنگ بود که زیر آن چیزی وول می‌خورد. محو گل‌های ریز صورتی روی پتو بودم که یک‌دفعه صورتی گرد و سفید از زیر آن خارج شد. دلم رفت و نشست پیش محمّدعلی‌ شش‌ماهه‌ام. به قول قدیمی‌ها، شیرم رمق داشت و پُرپَرشدن متکّای بازو و شکم و حتّی گونه‌های پسرم کاملاً محسوس بود. نمودار رشدش، پلّه را رها کرده بود و سوار بر آسانسور، به اوج می‌رفت. در یک‌ونیم‌ماهگی‌اش، کلّه‌‌قندی شش‌کیلویی بود، به همان سفیدی و شیرینی. از صدای ناله مادر نوزاد پسر به خود آمدم. گویا نیم‌ساعتی بود درد امانش را بریده و رشته سخن از دستش خارج شده بود. این دردها را خوب می‌شناختم، هم درد را، هم درمان را. درد هر دو سه دقیقه یک بار تکرار می‌شد، مثل دردهای زایمانی. دوباره درد حمله کرد و وسط پیشانی‌اش دو چروک عمیق افتاد. دندان‌های کج‌وکوله‌اش را روی هم فشار داد و فریاد کشید: «وای ... مُردم!» - می‌خوای بهت شیاف مسکّن بدم؟ زود دردت‌و خوب می‌کنه. - هرچی می‌خوای بِدی، بِده. دارم می‌میرم! - تا حالا شیاف استفاده کردی؟ - وای ... آره. از اتاق یک خارج شدم و به طرف اتاق داروها رفتم و در تمام مسیر حواسم به اجری بود که در هر قدم برای رفع نیاز مؤمن نهفته است! شیاف را به همراهش دادم و از اتاق بیرون رفتم و سرگرم آماده‌کردن داروهای تزریقی بیماران شدم. هنوز ‌چند دقیقه‌ای نگذشته بود که فریادی شنیدم: «به دادش برسین! کمک!» سرآسیمه به‌طرف صدا دویدم. اتاق اوّل بود. - نفسم بالا نمی‌آد! ... کمک! بیمار تخت دو بود، مادر تنها پسر اتاق. درد داشت، امّا دیگر چروکی در پیشانی‌اش نبود. آب زیر پوستش افتاده بود، شاید هم آب‌آلبالو، قرمز. مثل این بود که دارو، دانۀ ذرت بدنش را بو داده باشد! چندبرابر حالت معمول پف کرده بود. همان‌طور که به‌سمت ترالی احیا می‌دویدم، از همکاران درخواست کمک کردم. - من کد می‌زنم. - باشه. منم ترالی رو میارم. صدای «کد نود و نه»* سه بار در بخش‌های بیمارستان پیچید. اِیروِی* را در دهانش گذاشتم. همراهان را با التماس از اتاق خارج کردیم و به دنبال آنها تیم احیا بود که نفس‌نفس‌زنان خودشان را به اتاق یک رساندند. دکتر بیهوشی پس از معاینه بیمار نفس عمیقی کشید و رو کرد به دستیارش. ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi ترالی احیا: کمد چرخ‌دار که تمام وسایل احیا، طبق استاندارد در آن چیده شده‌است. کد۹۹: کدی که برای احیای اورژانسی بیماران بدحال در بیمارستان اعلام می‌شود. اِیروِی: لوله‌ای که راه تنفس دهانی را باز نگه می‌دارد.
دفعه پیش نیز! قسمت دوم دکتر بیهوشی پس از معاینه بیمار نفس عمیقی کشید و رو کرد به دستیارش. - خدا رو شکر چیزی نیس. احتمالاً حسّاسیّته. یه آمپول هیدروکورتیزون بهش بزنین. اگر بهتر نشد بهم خبر بدین. تیم احیا زودتر از همیشه رفت. نفس‌های بیمار هم‌چنان نیمه می‌آمد و می‌رفت. گردنش را به عقب کشیده بود و مثل ماهی لب‌هایش باز و بسته می‌شد و از هوا، مولکول اکسیژن التماس می‌کرد. داروی ضد‌حسّاسیّت چند دقیقه بعد از ورود به خون، زیر پوستش هم رفت. کم‌کم از آلبالویی به نارنجی تغییر رنگ داد و بعد شد انبه‌ای، زردِ زرد. قفسه سینه‌اش مثل یک گنبد شد و بعد با شدت، هرچه دی‌اکسید‌کربن بود، به هوا پاشید. زن جوان کوه کنده بود و شانه‌هایش زیر بار پرمشقّت تنفس خم شده بود. نفسش که جا آمد، پلک‌هایش روی هم افتاد. من هم نفس عمیقی بعد از این‌همه استرس و بدو بدو کشیدم، اما هنوز کلی کار داشتم، بدون فرصت استراحت. یک ساعت بعد، دوباره بالای سر بیمار رفتم. سرِ عصاییِ علامت سؤال‌، ذهنم را قلقلک می‌داد! صورتش نه چروک بود و نه آب‌افتاده. رنگش نه انبه‌ای بود و نه آلبالویی. گندمی بود، مثل قبل. در راستای شَست، مُچَش را در دست گرفتم و شمردم. نبضش نرمال بود. دستش تکانی خورد و بعد مژه‌های بالا و پایین از هم فاصله گرفتند. اوّلین سیاهی مردمکش را که دیدم، ابروهایم به هم گره خوردند. زبانم می‌خواست تکان بخورد و هرچه بدوبی‌راه بود، نثار این زن جوان فراموشکار کند، اما مثل همیشه دست نگه داشت. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند کم‌رنگی پرسیدم: «عزیزم، مگه شما نگفتی قبلاً شیاف استفاده کردی؟ می‌دونی نزدیک بود جونتو ...، استغفراللّه!» صدای گریه نوزاد آبی‌پوش بلند شد. مادر جوان بی‌توجه به سؤال من، چشم‌هایش خیره به تخت کوچک کنارش بود. دکمه‌های لباسش را باز کرد، پسرش را در آغوش گرفت و مشغول شیردهی شد. نگاهش به ‌لب‌های برگشتۀ پسرش که سینۀ مادر را با حرص می‌مکید، دوخته شد. انگشتش را بین مشت بستۀ نوزاد جا داد و بالا و پایین ‌برد. چشم‌هایش را بست. تمام وجودش گوش شد و به سمفونی هارمونی مکیدن و بلعیدن دل سپرد. یک لکه سفیدرنگ بزرگ روی سینه‌ام افتاد. چشم‌هایم را بستم و پسرم را در آغوشم تصوّر کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! صدای ملچ‌ملوچ که قطع شد چشم‌هایم را باز کردم و خیره به چشمان مادر پرسیدم: «پس چرا این‌جوری شدی؟!» چشم‌هایش را با اکراه باز کرد. سرش را کمی بالا آورد و نیم‌نگاهی به چشمان سراپاانتظار من کرد و گفت: «اون دفعه‌م این‌جوری شدم» خشکم زد. نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. لطیفه‌اش را شنیده و خندیده بودم، امّا هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی حکایت من هم جزو لطایف شود! صدای همکارم در گوشم پیچید. همان اوّل صبح، موقع تحویل شیفت، لب‌هایش را نزدیک گوشم کرد و خیلی جدّی گفت: «نبودی، از دستت راحت بودیم! دیگه نه کسی هماتومی تشخیص می‌داد، نه انتقال به اتاق عمل داشتیم. همه ترخیص می‌شدن. هیچ عارضه‌ای‌ هم کشف نمی‌شد که زحمتی برای ما ایجاد کنه. خداییش نبودی، راحت بودیم!» با سپیددار همراه باشید: 📲 Sepiddar
یاغی تمام شب ورد زبانم شده بود. نمی‌دانم از کجا در دهانم افتاده بود. اصلاً نمی‌دانستم قبلاً کجا خوانده بودمش. فقط به گوشم آشنا بود و حالا تمام شب را با آن زندگی کرده بودم. هنوز درست و حسابی چشم‌هایم باز نشده بود که یادش افتادم. نشستم پشت لپ‌تاپ. از فرازهای مناجات شعبانیه بود. معنایش آنقدر زیبا بود که یکی از تصویرهایش را دانلود کردم و شد زمینه لپ‌تاپ. از آن شب مدام موقعیتش پیش می‌آید و من هنوز چشمم به جمالش هم روشن نشده، چه برسد به کمالش! از فرض امام امّت و جهاد مالی گرفته تا همین چند روز پیش که روایت‌های لحظه به لحظه دوستان نویسنده‌ام را دیدم، اعزامی به سوریه و لبنان. سعی می‌کنم چشم‌هایم را به روی جهان و اتفاقاتش ‌ببندم؛ اما پایین کشیده شدن کرکره‌ها هم بر کاسبی چشم‌ها اثری ندارد و مدام در جنب و جوش‌اند. آن هم خودشان، سرخود. یک لحظه می‌بینم که شروع می‌کنند به پچ‌پچ. فکر می‌کنم احتمالاً دوباره قصد پرواز دارند. کنار می‌روم و خودم را به ندیدن می‌زنم؛ بلکه بتوانم به یکی از رگ‌هایشان آویزان شوم. از وقتی «جهاد دل‌کندن» را در خواب و بیداری زمزمه کرده‌اند، جور دیگری شده‌اند. وسط آسمان که می‌رسند، رو به بالا می‌کنند و هر دو یک‌صدا می‌خوانند: «هب لی کمال الانقطاع الیک» نه یکبار که بارها و من مات و مبهوت و از همه جا بی‌خبر مانده‌ام که کجا کم‌کاری کرده‌ام؟! چه چیزی باعث این همه فاصله شد؟! که به یکباره لب‌هایم را می‌بینم که او هم با چشم‌ها همنوا شده است. من مانده‌ام و یک مشت چشم و چار یاغی! شاید هم من یاغی‌ام و آن‌ها اهلی...
هر چه دارم از تو دارم. همین که پایمان رسید مشهد، کل شهر را برایمان آبپاشی کردند. بوی خاک و نم بینی‌ام را نوازش داد. این از آن بوهایی است که دلم می‌خواهد چشمهایم را ببندم و اکسیژن معطر را هورت بکشم توی ریه! خانه آنقدر سرد بود که نه تنها یک قابلمه بزرگ گذاشتیم روی گاز تا خالی خالی بجوشد که شوفاژها را هم روشن کردیم و از همه جذابتر کرسی بود. میان مبل و تلویزیون ال سی دی، لحاف‌کرسی با عرض سه در سه‌ای‌اش را پهن کردیم روی کرسی چوبی که اگر می‌توانست صحبت کند، کلّی خاطره از ناصرالدین شاه داشت که تعریف کند. تمام شب از گرمی و سنگینی لحاف کرسی بود یا خستگی از صبح تا غروب توی ماشین نمی‌دانم؛ اما هر چه بود صدای خروپف باباجون که همسایه بغل را هم زا به راه کرده بود ما را بیدار نکرد. صبحمان با شله مشهدی پرگوشت شروع شد و با زیارت جانان، علی بن موسی الرضا به ظهر رسید. از آنجا که اذان ظهر مشهد را ساعت یازده صبح می‌گویند! وقتی نماز یاسین و الرحمن را هم خوانده بودیم و کلّی هم در صف زیارت مانده بودیم تازه ظهر خودمان شد و راه افتادیم سمت سراهای محله هفده شهریور، همان جایی که ضربان قلب خانم‌ها را تندتر می‌کند و قلب آقایان را به شماره می‌اندازد، همان‌جایی که گرسنگی و تشنگی را از یادمان می‌برد؛ البته تا دو سه ساعت! وقتی ساعت به سه می‌رسد، یک حلقه دونات بابارضا می‌گیرم بین انگشتانم و با ولع، نجویده قورتش می‌دهم و تنه‌ای به معصومه می‌زنم و می‌گویم: «به نظرم تورم تقصیر امام رضاس! هردفعه که میایم مشهد، کلّی رو قیمت دوناتاش کشیده» خنده‌ای می‌کند و حرفم را با «آره» ای تأیید می‌کند. دمی باقلای مامان‌جون را که می‌خوریم، انگار لپه‌ها می‌رود پشت پلک‌ها و جا خوش می‌کند. فقط من هستم که نمی‌خوابم و خودم را به زور نگه می‌دارم تا ساعت چهار و خرده‌ای بعدازظهر، نماز مغرب و عشایم را بخوانم و خیالم راحت شود! هنوز صدای امین الله حرم توی گوشمان است که باز هوای حرم می‌کنیم. اینجا ده پانزده درجه‌ای از قم یخ‌تر است. نوشتم یخ‌تر است چون سرد نیست، یخ است! سرمایش مال ماست و برفش برای اطراف مشهد. وقتی عازم رفتن می‌شویم؛ مثل آدم برفی شده‌ایم و دستهایمان از بس که لباس پوشیده‌ایم تا نمی‌شود! رو می‌کنم به معصومه - توی این هوا چی می‌چسبه؟ - معلومه چایی؛ اونم چایی چایخونه امام رضا. هوا سرد شده و زائران حرم کمتر؛ اما دور و بر چایخانه غلغله است. صدایی از میان جمعیت مرا میخکوب خودش می‌کند. روی تکه فرشی می‌نشینم و چشم می‌دوزم به گنبد طلایی و زمزمه می‌کنم: «ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم. تا قیامت ای رضا جان سر زخاکت برندارم. منم خاک درت، غلام و نوکرت. مران از در مرا به جان مادرت. علی موسی‌الرضا علی موسی‌الرضا ...» معصومه با دو استکان که کنار هر کدامشان دوحبه قند و یک کیک خرمایی چیده شده، بالای سرم سبز می‌شود. از سرما و گلودردی که دارم استکان چای را زل‌زده به گنبد سر می‌کشم. به خودم که می‌آیم دو چای و یک دمنوش آویشن خورده‌ام و استکانهایش جلویم ردیف شده است. آن طرف‌تر معصومه ایستاده و خنده شیطنت‌آمیزی می‌کند. دست‌هایش را که نگاه می‌کنم می‌بینم بدجوری ضرر کرده‌ام. سه بسته کیک روی هم چیده و سوز دل من می‌گذارد. تازه به علت آن همه فداکاری و مهربانی‌اش پی می‌برم! باید فردا شب، فکر دیگری بکنم. ادامه دارد.
هر کسی کسی دارد! - بابا ساندیویچ! پایش را گذاشت روی ترمز؛ اما دیر شده بود.‌ دو نفری که جلو سوار شده بودند از پیاده که هیچ، از سرنشینان عقب هم خبر نداشتند! من و معصومه سرمان خورد به سقف. «یا خدا»ی من بلند شد و «بابا!»ی معصومه. مراحل تولدش را قم دیده بودم. اول دو دیوار به فاصله دو سه متر در پهنای خیابان و به قاعده یک پله چیده می‌شد، آن هم نه از پله‌های جدید دوستدار زانو، از همان پله‌های خانه آقاجون که تا دو سه تایش را بالا می‌رفتی مهره‌هایت یکی یکی ول می‌شد. شب که می‌رفتی خانه، پله بود و دم‌دمای صبح، شده بود یک کوه پت و پَهَن وسط خیابان! آنقدر که دیگر اسمش را نمی‌شد ساندویچ گذاشت، باید می‌گفتی «باگت فرانسوی اونم دونونه!» دفعه‌های بعدی به محض این‌که معصومه می‌گفت «سان...» باباجون ترمزش را کرده بود؛ حتی اگر منظورش سانفرانسیسکو یا سانسور یا چیز دیگری بود! با هر بار پروازی که در آسمان داشتیم! اسم یک شهید بر در و دیوار شهر و خیابان‌هایش می‌درخشید. به نظرم این طرف شهر وزنه شهدایش سنگینی می‌کند. دلم برای خانه گرم و ساده شهید اسماعیلی و مادرش تنگ شد. از دوستان مشهدی که سراغ گرفتم مجلسی که هر ماه یکبار برگزار می‌شود، دقیقا همین امروز بود. شال و کلاه کردم سمت شهید. خاطرات آن دیدار یکهویی و اختصاصی چند ماه پیش برایم زنده شد. همان چند دقیقه‌ای که همصحبت مادر اولین ذبیح جبهه مقاومت شدم، شیفته الانقطاع الیک شهید شدم. شاید بتوان کمالش را تنها در همین کوچه پس کوچه‌ها پیدا کرد، در خانه کوچک اجاره‌ای جوان 21 ساله‌ای که دل می‌کَنَد و برای دفاع از حرم حضرت زینب، کیلومترها از همسر جوانی که فرزند چهار ماهه‌اش را حمل می‌کند، فاصله می‌گیرد. آخر شب که سر قرارمان با جان جانانم رضا، حاضر می‌شوم، من هستم و خیلی از جمعیت و ضریح طلایی امام رضا که دسته گل‌هایش را هم نو کرده‌اند. دو سه قدمی‌اش قنوت می‌گیرم برای حاجت‌روایی همه کسانی که حقی بر گردن من دارند؛ حتی در حد گذاشتن وقتی برای خواندن نوشتنی‌جات من. تمام دقایقی که در این تکه بهشتی قدم برمی‌دارم گوش سپرده‌ام به زمزمه درونی «هر چه دارم از تو دارم ...» و «آمده‌ام ای شاه پناهم بده ...» که نوای دلنشین دیگری به گوش می‌رسد. از چایخانه امام رضاست. دیشب که تمام فکرم گرفتن حق و حقوق از معصومه بود، با چای؛ حتی قند هم ندادند! اما امشب هم کیک هست، هم خرما. چشم‌هایم را می‌بندم و تبسّم بر لب، گوش می‌سپارم به صدای چند خادم سبزپوشی که در هیاهوی گذاشتن و برداشتن و شستن استکان‌ها، رو کرده‌اند به گنبد و از ته ته دلشان می‌خوانند: «هر کسی کسی دارد، ما امام رضا داریم...» چشمم گرم می‌شود و قطره‌ای اشک روی گونه‌ام سرازیر. رو می‌کنم به قبله، دستم را بر قلب آرام‌گرفته‌ام می‌گذارم و از پروردگار مهربان، به خاطر داشتن این کس‌ترین کسِ عالم، امام رئوف، تشکّر می‌کنم. آری «هر کسی کسی دارد. ما امام رضا داریم...»
از او به یک اشاره، از ما... روزهای پایانی پاییز بود و من باز از قافله جا مانده بودم. با آه و حسرت زل زدم به صفحه تلویزیون و با جان و دل گوش سپردم به اویی که امید یک امّت بود. صلابت همیشگی کلمات، از پشت ماسک سبزرنگ هم بر قلبم ضربه می‌زد: «شما انقلاب را روایت نکنید، دشمن روایت می‌کند... حضرت زینب با جهاد تبیین نگذاشت روایت دشمن از حادثه عاشورا، غلبه پیدا کند...» آن روزها پیک به پیک می‌آمد و می‌رفت و مدام وضعیت قرمز می‌شد و اشک و ناله بود در کنار خس خس آخرین نفس‌ها. شیفت‌های سنگین و نفس‌گیری که جانی بر تن‌هایمان نمی‌ماند. آن روزهایی که پشت لباس عرق کرده ما مدافعین سلامت، با ایمان و امید نوشته می‌شد «ما شکستش می‌دهیم» اما در کوچه پس کوچه‌های خلوت شهر، کمتر کسی را می‌دیدی که به این شعار باور داشته باشد. آن روزها که با خاموش شدن روزانه صدها شمع زندگی، آتش اژدهای کرونا شعله‌ورتر می‌شد. درست در همان روزهای تلخ و سخت، به توصیه یکی از اساتیدی که برای خودش خدای مقاله و کتاب بود، مشغول نوشتن شدم. اندک فرصتی را غنیمت می‌شمردم و پشت قطراتی از اشک قصه‌های زندگی و مرگ، شادی و غم و معجزه امید را بر صفحه مانیتور جاودانه می‌کردم؛ اما از آن لحظه که فرمان جهاد صادر شد، همه چیز برایم رنگ و روی جنگی پیدا کرد؛ وقتی که فرمود: «ما یک کمبودی در زمینه روایت هنری حوادث بیمارستانی و سختی‌های پرستارها و دشواری‌هایی که اینها با آن مواجه هستند، داریم... هنرمندان بیایند در میدان.» (22 آذر 1400) از آن روز، شب و روز‌م به هم گره خورد. بعضی مواقع می‌شد که پنج شش شب متوالی استراحت نداشتم؛ یا بر بالین بیماران بودم یا در حال نوشتن داستان‌های زندگی. سپیددار ماحصل آن گوش سپردن به فرمان و بی‌وقفه نوشتن‌هاست. مجموعه‌ای از قصه‌های واقعی، خنده‌ها و گریه‌ها، تا مرز مرگ رفتن‌ها و برگشتن‌ها، امیدها و ترس‌ها، دویدن‌ها، ساعت‌ها بیداری، از جان گذشتن‌ها ... و همه و همه برای آن بود که همان لحظه که در دل فریاد می‌زدم «وای اگر امام خامنه‌ای حکم جهادم دهد...» حکم جهاد را به دستم دادند: «جهاد روایت» و ای کاش به گوش رهبرم می‌رسید که «از او به یک اشاره، از ما قلم به دست گرفتن ...» و ای کاش به حکم دیگری شناسایی، معرفی و ارج‌نهادن به این روایت‌ها هم، بر همگان واجب می‌شد. به امید آن روز
دو مادر و دو آرزوی ضدّ هم زن ریزنقش که بعید می‌دانم در این بیست سال حیاتش، شمع تولّدی را فوت کرده باشد، دستی بر صورت استخوانی سبزه‌اش کشید و با چشمان بادامی‌اش خیره شد به من. لب‌های نازک رنگ‌پریده‌اش چندبار پشت‌سر هم لرزید و چند کلمه‌‌ای که سر هم یک جمله درست و حسابی هم از آن در نمی‌آمد از دهانش خارج شد: «آمپول، من، بچه، ماه ...» نوک پای جنینش همین امروز به هفته‌ چهلم رسیده بود و دو دو زدن چشم‌هایش را اگر در کنار کلمات بریده بریده می‌گذاشتی، متوجه منظورش (انتظار تولد) می‌شدی. نزدیک‌تر شدم و شروع کردم به صف‌کردن کلمات در ذهنم؛ هر چه ساده‌تر، مرغوب‌تر. دو سه جمله که شد روی سینی‌ای صورتی از لب‌های خندان چیدم و تعارفش کردم. برداشت و لبخند زد. آن‌قدر کلمات بی‌آرایش بود که با همان دو سه جمله، چندبار سرش را تکان داد و خندید و سیاهی چشمانش آرام گرفت. بوی خاک باران‌خورده با کلّی تلاش سرش را از لای درزهای پنجره تو کرده بود و می‌خواست جولان دهد که از شانس بدش برخورد کرد به خدمات طوسی‌پوشی که تِی نخی را آغشته به ماده بدبو کرده بود و به در و دیوار می‌کشید. صدای چرق چرق، مرا از زن پا به ماه و خاک باران‌خورده کَند و چسباند به جوانی که با وضعیت خاصی روی تخت خوابیده بود و کاغذهای پرونده‌اش را در هوا تکان می‌داد و مدام رو به آسمان اتاق پوف می‌کرد. مرا که دید دست راستش را انداخت گَل یقه انگلیسی صورتی‌اش و شروع کرد به بادزدن گردنش. _ خانوم به نظرتون بچه می‌مونه؟ می‌ذارنش تو شیشه؟! سرم را به طرف صدا برگرداندم. زن میانسال، چشم‌های عسلی‌اش را که در گردابی از چین‌های ریز و درشت گیر افتاده بود، دوخت به من و سؤالش را تکرار کرد. حرفش را همان بار اول شنیدم؛ اما ذهنم جستی زد و رفت آزمایشگاه دبیرستان‌مان و میان ظروف شیشه‌ای بزرگ درب‌دار که پر بود از الکل و هزار جک و جانور، چمباتمه نشست! با صدای زن لبخندی به ذهن سیّالم زدم و برای اینکه زن متوجه پرواز ذهنم نشود، سریع جمع و جورش کردم و شروع کردم به توضیح: «قبلاً داشتیم بچه‌های هفت ماهه که توی دستگاه زنده موندن. ان‌شاالله برای شما هم به سلامت بمونه...» مادر بیست و چند ساله که دو سه روزی از این وضعیت جُنب نخورده بود و غذا دهانش می‌گذاشتند، با حرف‌های من چشمه چشمانش قُل زد و دو رود ظریف روی گونه‌هایش جاری شد. تک‌بچه‌اش بین دو دنیا مردّد مانده بود. جوری که دور از ذهن نبود همین الان از پشت پرده‌ خانه‌اش سرک بکشد. زن میانسال اشاره کرد به تخت و جسمی که به تشک و چند متکّای زیر لگن و پاها کوک خورده بود و مثل قطع نخاعی‌ها فقط گردن به بالا و دست‌ها را تکان می‌داد. _ خادم حضرت معصومه‌س. کلّی نذر کرده. می‌ترسیم اگه الان بچه به دنیا بیاد، زنده نَمونه. دعا کنید تو رو خدا. زن جوان دستی روی صورت گرد و سفیدش کشید و خط اشک‌هایش را قطع کرد. _ خواب دیدم می‌گفتن: «تو خادم‌الحسینی.» گفتم: «نه من خادم حضرت معصومه‌م.» دوباره گفتن: «نه تو خادم حسینی. تردید نکن.» وقتی چشمامو باز کردم، صورتم خیس بود. از اون موقع اسم بچه‌مو گذاشتم حسین. ایشالا با نظر خود امام حسین زنده می‌مونه. یاد آیاتی افتادم که خداوند، قدرت بی‌نهایتش را به رخ می‌کشد و مَن‌مَن‌کنان می‌فرماید: «منم که زمان خروج از رحم را تعیین می‌کنم. منم که تعیین می‌کنم کی، کِی سقط شود و کی تا انسان کامل شدن پیش برود‌. منم که شما را در عالم جنینی تصویرگری می‌کنم. منم که ...» (حج/5) (رعد/8) (لقمان/34) و چقدر این آیات، دل ژله‌ای لرزان ما را قرص و محکم می‌کند؛ وقتی که یقین پیدا می‌کنیم همه چیز ما دست خداست و اوست مدبّرالامور کلّها با صدای آخ سرم را که غرق شکوه و عظمت خدا شده از دریای بیکران آیات بیرون می‌آورم و رو می‌کنم به بیمار تخت پنج که با تمام وجودش، چشم به راه فرزند است و سخت مشغول تقلّاهای تسهیل کننده زایمان است که برایش چند دقیقه پیش توضیح داده بودم. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 معجزه حدیث کسا 🔸این روزها تاریخ روی دور خیلی تند حرکت می‌کند. خودتان می‌بینید اتفاقاتی که برای یک عمر انسان کفایت می‌کند، در همین چند ماه اخیر روی داده است. 😢 🔸همه ما از بی‌حجابی و هتک حرمت به ارزش‌های دین و کشتار مسلمانان و سوء مدیریت بعضی مدیران کشور و پرداختن به چیزهای بی‌ارزش، به جای حفظ اقتدار و امنیت کشور، سخت ناراحت و نگرانیم.😔 🔸آرامش درّ نایاب این روزهاست و در میان این همه دل‌آشوبی‌ها، تنها تمسّک به آموزه‌های دینی می‌تواند ما را از این دوران سخت آخرالزمانی به سلامت نجات دهد. ✅ یکی از این آموزه‌ها، خواندن حدیث‌کسا است؛ مخصوصاً در جمع شیعیان. در همین حدیث کسا آمده: 🔷پروردگار خطاب به فرشتگان و ساکنان آسمان‌ها می‌فرماید: اِنّی ما خَلَقْتُ سَماَّءً مَبْنِیةً وَ لا اَرْضاً مَدْحِیةً وَ... 🔷یعنی من این آسمان و زمین و ماه و خورشید و... خلاصه همه عالم را خلق نکردم؛ مگر به خاطر دوستی این پنج تن که در زیر کسایند. 🔷وقتی هم که جبرئیل از این پنج تن سؤال می‌کند، در جواب می‌شنود: «هُمْ اَهْلُ بَیتِ النُّبُوَّةِ وَمَعْدِنُ الرِّسالَةِ؛ هُمْ فاطِمَةُ وَاَبُوها وَبَعْلُها وَبَنُوها» می‌بینید که؟ نقش‌ها را با فاطمه تعیین می‌کند؛ پدرِ فاطمه، همسرِ فاطمه و فرزندانِ فاطمه. در روایات هم داریم که حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، لیلة‌‌القدر هستند. یعنی تقدیرات عالم، دست فاطمه زهراست. یعنی اگر قرار است به کسی نقشی داده شود، همه را حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها باید تعیین کنند.👌 ⭐️آیت‌الله بهجت اعتقاد راسخ داشتند که حضرت ولی‌عصر عج‌الله، عنایت ویژه‌ای به مجالس خواندن حدیث کسا دارند. ⭐️در مورد سند حدیث هم جوابی می‌دادند که به نظرم هیچ کس نمی‌توانست در مقابلش، امّا و اگر بیاورد. 😌 ⭐️ایشان می‌گفتند: اگر کسی اهل تعقّل و درایت باشد و با دقّت در این روایت بنگرد، نیازی به سند ندارد و صحّتش رو درک می‌کند. یعنی اگر عاقلی، پس می‌بینی که این حدیث خاصّ است.😉 🔷آخر حدیث هم حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌و‌آله سوگند می‌خورند که این خبر ما، در محفلی از شیعیان و دوستان ما ذکر نمی‌شود؛ مگر اینکه غم و اندوه و حاجت را برطرف می‌کند. 👌شاید برای همین تصریح در حدیث هست که آقای بهجت برای رفع گرفتاری‌ها و شفای بیماران، به قرائت این حدیث توصیه می‌کردند و به قرائت جمعی آن توجه خاصی داشتند. ✅ایام فاطمیّه (این ۲۰ روز از ۱۳ جمادی‌الاول تا ۳ جمادی‌الثانی) فرصت مغتنمی برای خواندن این حدیث شریف و گرفتن نقشی خاص، از حضرت مادر است. در کنار آن اگر غم و حاجتی هم داشته باشید، ان‌شاالله برطرف خواهد شد. ✅پس بیایید در سالروز شهادت حضرت زهرا سلام‌الله علیها، برای رفع مشکلات شیعیان حضرت زهرا با هم بخوانیم: «عن فاطمةالزهرا...» https://eitaa.com/pahlevaniqomi 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شفاخانه زنگ، پشت زنگ. پاشنه در را درآوردند بس که آمدند و رفتند! هر کدام هم که می‌آمدند با شرح حال چند صفحه‌ای و با کلّی علائم که مو به تن سیخ می‌کرد وارد می‌شدند و هنوز کمرشان به تخت نرسیده .... قصه همیشگی ما همین است. قصه‌ای که همین دیشب هم اتفاق افتاد. گفت و گوی دو پزشک را شنیدم که در مورد بیماری صحبت می‌کردند که مطلقاً نه من ته پیازش بودم نه سر پیازش! بیماری بود با علائم تنگی نفس شدید و درد قفسه سینه که در بخش دیگری بستری بود و دستور انتقال به آی سی یو را داشت. بی‌تفاوت از کنارشان گذشتم و مشغول کارهای بخش شدم که دوباره زنگ نکره به صدا درآمد. صدایش آشنا بود. - بیمار ما ادِ ICU بوده؛ اما چون جا ندارن گفتن بیاریمش لیبر! اخم‌هایم توی هم رفت. نگاهی به همکارم کردم. با چشم‌های گردشده پرسید: «چی شده؟ مریض دارن؟» گفتم: «آره؛ اما نه مریض معمولی، مریضی که ادِ آی سی یوئه. - خب چرا می‌دنش به ما؟! نه ما نِرس آی سی یو هستیم، نه اینجا آی سی یو - می‌گن جا نداشتن. گفتن باید بیاد پیش شما! چند دقیقه ای نگذشت که مادر دهه‌هشتادی با برانکارد وارد بخش شد؛ درحالیکه پرسر و صدا نفس می‌کشید. خوابید روی تخت و شرح حالش را گرفتیم. مشکوک به آمبولی بود و این یعنی خیلی خطرناک و بخش ما جایی نبود که چنین بیماری بستری شود؛ در حالی‌که چندین بیمار دیگر هر کدام با دستورات خاص بستری بودند. رفتم بالای سرش. یکی از بیماری‌هایش پرولاپس میترال بود که می‌تواند تمام این علائم را در شرایط استرس ایجاد کند. به آرامی برایش توضیح دادم که به احتمال زیاد این علائم برای اضطراب و ناشی از این بیماری است که خطر خاصی ندارد. با هر جمله‌ای که من می‌گفتم و همکارم تایید می‌کرد، تعداد ضربان قلبش بر روی مانیتور کمتر می شد. دکتر رزیدنت بلافاصله بعد از ورود بیمار وارد اتاق لیبر شد. از هن هن نفسش معلوم بود که پله‌ها را دو تا یکی کرده و خودش را از طبقه چهار رسانده است. با صدایی لرزان، تند تند در مورد وخامت اوضاع گفت و اینکه دو ساعت در بخش دیگری بالای سر بیمار بوده و نبضش از 130 کمتر نبوده است و این را زمانی می‌گفت که عدد مانیتور روی نود و خرده‌ای بالا و پایین می‌رفت! عدد را دید ولی باز هم حرف خودش را زد! یک لحظه بعد متخصص داخلی مثل اَجَل معلّق وسط اتاق ظاهر شد! بیماران هر کدام چیزی را روی سر و شکمشان کشیدند و اعتراض من برای «یاالله» گفتن هم، با چشم‌های معترض پزشک که روی مردمک سیاهش با خط کج و معوج نوشته بود: «فکر کردی اینجا قُمه؟!» روبرو شد! مادر جوان مدام در حال مانیتور بود و هیچ اثری از علائمی که به خاطرش ادِ آی سی یو شده بود نداشت. بلند بلند با بیماران می‌گفت و می‌خندید تا زمانی که نیمه‌های شب به آی سیو منتقل شد و شروع کرد مثل ابر بهاری اشک ریختن. همان زمان در بحبوحه پذیرش بیمار آی سی یو در لیبر، بیمار دیگری آمد که پرحرارت از کاهش حرکت و نوار بسیار بد قلب جنینش می‌گفتند. همین که به مانیتور متصلش کردیم جنین یک حرکت لگدوار به دیواره شکم مادر کوبید و یک کوه بزرگ در نوارقلب ایجاد کرد. نگاهم به این دو مانیتور بود که چه طور با آن همه بدو بدو به بخش آورده شده بودند؛ ولی وضعشان جوری بود که این وصله‌های ناجور بهشان نمی‌چسبید! یاد عبارت جالب زن جوان چشم بادامی افتادم که پشت تلفن به خواهرش می‌گفت: «آمدم شفاخانه!» اسم بخش را از آن روز به شوخی گذاشتم شفاخانه و نمی‌دانم این قضیه از کجا آب می‌خورد. از کم‌تجربگی پرسنل یا پزشکان اورژانس است، یا خوش‌تجربگی بچه‌های لیبر، یا همه‌اش لطف خداست که به این بخش و پرسنل زحمتکش آن دارد که هر که می‌آید با هزار درد می‌آید و همین که کمرش به تخت می‌رسد، تمام علائمش برطرف می‌شود. الحمدللّه علی کلّ نعمة. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
چی بگم؟! قسمت اول هر بار که جلویم سبز می‌شد با خودم می‌گفتم: «دفعه دیگه حتماً بهش می‌گم. الان دیره، الان داره میره سر کلاس، الان فلانه، الان بَهمانه» خودم هم می‌دانستم که همه‌اش بهانه است. مرد گفتنش نبودم؛ تا آن روز که دوباره دیدمش و برای اینکه خودم را به ندیدن بزنم، زل زدم به تابلوی اعلانات کنار در. بیتا رد شد؛ ولی من از تابلو جدا نشدم! انگار چیزی مرا به تابلو سنجاق کرده بود. بالای صفحه‌ای آ سه، بزرگ نوشته بودند: «چی بگم؟!» نگاهی به چپ و راست کردم. کسی نبود. با خودم فکر کردم زهرا حسینی یا شاید هم بهاره خواستند سر به سر من بگذارند؛ اما نه، یک قفل دندانه‌دار چنگ انداخته بود به شیشه‌های تابلو. دست کردم درون کیفم؛ اما امان از این فراموشی. عینکم را جا گذاشته بودم؛ آن هم نه عینک دودی سانتان مانتان‌ یا فوقش طبی نمره نیم و یک. عدسی چشم‌هایم خیلی زور می‌زدند فونت بی‌تیتر بیست و سی را می‌توانستند بخوانند. از آن همه مورچه ریز سیاهی که از سر و کول اعلامیه بالا می‌رفتند، من فقط «چی بگم؟» را دیدم و «فردا ساعت ده صبح» سرم را زیر انداختم و گذشتم؛ اما ذهنم همان جا ماند. مابین دیوار و در ورودی دانشگاه، درست روبروی تابلوی اعلانات! هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که از خواب بیدار شدم. تمام طول هفته را به زور هشدار گوشی یا «بلند شو عزیزم، دیرت شدا»ی مامان‌بُشری بیدار می‌شدم؛ اما پنجشنبه‌ها ساعت ذهنم روی سحر کوک بود، از همان روز اولی که با زهرا حسینی و بهاره صادقی و فاطمه سعادت آشنا شدم، تمام هفته را به ذوق پنجشنبه می‌گذراندم. اصلاً پنجشنبه‌ها یک جورایی خاص بود. هم استادهایش خاص بودند، هم زنگ‌های تفریحش. همکلاسی همه جور رشته‌ای داشتیم، از پزشکی گرفته تا اتاق عمل و بهداشت محیط و دندانپزشکی. پاورچین جوری که ریحانه و محمد بیدار نشوند رفتم آشپزخانه و یک قهوه دبش برای خودم درست کردم! فقط چای که دبش نمی‌شود، قهوه هم می‌تواند دبش باشد، آن هم لبریز و لب‌دوز و لب‌سوز! اولین جرعه را که سر کشیدم یاد «چی بگم؟» افتادم. چقدر دلم می‌خواست سَر از سِرّش در بیاورم. اگر این عینکِ... جانمانده بود دیگر اینقدر فکرم درگیرش نمی‌شد. تمام شب را به این فکر ‌کردم که چی می‌تواند باشد؛ اما در خواب هم چیزی دستگیرم نشد! خورده نخورده راه افتادم سمت دانشکده؛ در حالی که تا دم در، چند بار کیفم را چک کردم تا عینک را جا نگذاشته باشم. پیاده نیم ساعتی راه بود. با اینکه زمین پر از برگ‌های زرد و قرمز خشک شده بود؛ اما آفتاب دلش نمی‌خواست آمدن پاییز را باور کند و همچنان پرحرارت می‌تابید. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
چی بگم؟ قسمت دوم در حیاط دانشکده زیر درختان کاجی که عمرشان از بابابزرگ بابای من هم بیشتر بود با بچه‌ها قرار داشتیم. هر پنجشنبه اولین کارمان همین بود. زیر درختان کاج هر چه راست و دروغ از استادان و دانشجوها داشتیم می‌گذاشتیم وسط و با شنیدن از اصل منبع می‌شد به راحتی سَره را از ناسَره جدا کرد. بعضی مواقع آنقدر خبر سِرّی بود که مجبور بودیم همان‌جا دست‌هایمان را روی هم بگذاریم و قول شرف بدهیم که همان‌جا زیر آن خاک نمور، خاکش کنیم و به هیچ کس دیگری نگوییم؛ اما مواقعی هم می‌شد که تا ظهر با چشم و ابرو خبر را به هم یادآوری می‌کردیم و ریز می‌خندیدیم. اینکه هر کداممان مال یک رشته و یک دانشکده بودیم خیلی جذّاب‌ بود؛ اما امروز قبل از خبرهای دست اول بدون روتوش همیشگی، نوک زبان بهاره و فاطمه «چی بگم؟» بود! داشتم منفجر می‌شدم. اگر آن عینکِ ... را دیروز جا نگذاشته بودم امروز کم نمی‌آوردم. عینک را روی بینی محکم کردم و دویدم سمت تابلو. نمی‌دانم از کجا یک پارچ آب یخ، خالی کردند روی سرم! لباس‌هایم خیس نشده بود؛ اما انگار بدنم از کاغذ بود که با دیدن جای خالی اطلاعیه، مچاله شد و ریخت زمین. اگر بهاره و فاطمه زیر دستم را نگرفته بودند نقش زمین می‌شدم. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. فضولی‌ام بدجوری گُل کرده بود. رو کردم به بچه‌ها. - بچه‌ها این اطلاعیه چی بود؟ - هیچی بابا! اطلاعیه برنامه امروزه. بچه‌ها می‌گن استاد کیایی هم هست. وقتی اسم ایشون کنار برنامه‌ای باشه یعنی برنامه‌ش بیسته. - نمی‌دونی موضوعش چیه؟ بهاره چشمکی به فاطمه زد و به عنکبوتی که یک خانه دَراَندشت دوبلکس بالای در ورودی درست کرده بود زل زد. - موضوعش معلومه دیگه: چی بگم؟ چشم دوخته بودم به دهانشان بلکه یک کلمه درست و حسابی ازشان در بیاید که استاد رضایی سرفه‌ای کرد و سر به زیر از میان ما رد شد. هر سه با هم سلام کردیم و دویدیم تا زودتر از استاد سر کلاس باشیم. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
چی بگم؟ قسمت سوم بالاخره ساعت ده شد؛ ساعتی که یک لیوان نسکافه داغ زیر درختان کاج می‌‌خوردیم و با ذکر شریف «به به! چقدر می‌چسبه! خدا خیرشون بده» به طرف نمازخانه حرکت می‌کردیم. صدای غار و غار کلاغ‌ها دانشکده را برداشته بود. دو تا گارفیلد درشت، برِ آفتاب لم داده بودند و رفت و آمد بیش از قاعده بچه‌ها را تماشا می‌کردند! توی نمازخانه چندین ردیف صندلی مرتب چیده شده بود و با وجود آن همه جمعیت، ترافیکی نبود و انگار هر کسی می‌دانست کجا باید بنشیند. هنوز روی صندلی کنار دیوار ننشسته بودم که استاد کیایی بر صدر مجلس، روی پله پهنی که کار سِن را می‌کرد قرار گرفت. وقتی یکی از همان اطلاعیه‌ها را چسبیده به میز عسلی مقابل استاد دیدم، آه از نهادم بلند شد؛ اما دیگر فایده‌ای نداشت. سُر خوردم روی صندلی و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. نگاهم به پرده‌های آبی فیروزه‌ای سالن افتاد که مثل امواج خروشان دریا بالا و پایین می‌رفتند. اوایل پاییز بود؛ اما قم است و خوش آب و هوایی‌اش و کولرهایی که تا یک شب قبل از روی کار آمدن بخاری، سر پست‌هایشان استوار می‌مانند! جلسه با ذکر صلوات رسمیت پیدا کرد و یکی از پسرهای پزشکی شروع کرد به خواندن قرآن. احتمالاً دفعه اولش نه؛ اما دوم یا سومش بود که در جمع و پشت بلندگو می‌خواند. تا صَدَق‌الله را بگوید سالن تکمیل شد. یک ستون خانم‌ها و ستون دیگر آقایان نشستند. انگار پنجشنبه‌ها آدم‌ها تغییر می‌کردند. هیچ وقت فکر نمی‌کردم پسری که انگار پزشک به دنیا آمده بود و آن‌جور در ساعت آناتومی با نیش باز، بین استخوان‌های مرده می‌چرخید و به سر و رویشان دست می‌کشید؛ بتواند اینطور با صوت زیبا قرآن بخواند. اینکه خوب بود وقتی آقای مهاجری آمد بالای سن و شروع کرد به اجرا، کُرچه‌زدن دو شاخ‌ را زیر مقنعه مشکی‌ام حس کردم! آن ابروهای همیشه به هم گوریده کجا و آن بت معصومیت کجا؟! مجری دستی به ته‌ریش مشکی‌اش کشید و پایین پیراهنش را که روی شلوار شقّ و رقّش افتاده بود صاف کرد و ایستاد پشت تریبون. - ضمن تشکر از آقای محمدی و تلاوت زیباشون، از خانم‌ها شعبانی و حسنی دعوت می‌کنم روی سِن تشریف بیارن. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
چی بگم؟ قسمت چهارم روی صندلی جابه‌جا شدم. دستم را زیر چانه گذاشتم و زل زدم به اطلاعیه که از فاصله چندمتری، مورچه‌هایش هم به زور پیدا بود! حسنی ردیف اول نشسته بود. دستی به سر و رویش کشید و بلند شد. شعبانی از انتهای سالن با طمأنینه خاصی آمد و همین که به حسنی رسید دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: «سلام خانوم‌گلی! خوبی؟ فکر نکنم این وضع پوشش در شأن شما باشه‌ها.» حسنی روبرگرداند. دستی به کمر گرفت و دندان‌های نیش و پیش ردیفش را به شعبانی نشان داد و گفت: «تو از کجا پیدات شد؟ یه چرخی توی شهر بزن؛ ببین چه خبره؟ حالا تو فقط گیر دادی به من؟ منو تو قبر خودم میذارن، تو رو توی قبر خودت.» شعبانی ابروهای بور‌ش پرید بالا و با چشم‌های درشت شده گفت: «اتفاقا منم همینو می‌گم؛ اما بدبختی اینجاس توی قبر از من بازخواست می‌کنن که چرا به فکر شما نبودم؟» حسنی یک قدم جلوتر رفت و زل زد به چشمان عسلی شعبانی و لب زد: «ببین منو؛ دلم می‌خواد اینجوری بگردم. دوس دارم. به تو هم هیچ ربطی نداره؛ شیرفهم شد؟!» داغ شده بودم. مات و مبهوت مانده بودم. «این همون سپیده حسنی خودمونه!؟ این چه رفتاریه؟ چرا اینجوری حرف می‌زنه؟ مگه اینا با هم دوست نبودن؟» رو کردم به فاطمه سعادت که از اول برنامه سرش توی گوشی بود. - فاطمه! فاطمه! چرا اینا اینجوری شدن؟! فاطمه بدون اینکه سرش را بالا بیاورد «هوم»ی گفت و بازی‌اش را ادامه داد. گردن کشیدم، زهرا حسینی ردیف سوم نشسته بود و میخکوب روبرو و مدام سرش را تکان می‌داد. خط نگاهش را دنبال کردم. شعبانی چادرش را روی سرش مرتب کرد و با چشم و ابرو به ساعت مچی هوشمند حسنی اشاره کرد. - منم این ساعتو دوس دارم، خیلی خوشگله؛ می‌خوامش؛ اما... اما خب، قرار نیس چون دوس دارم بَرِش دارم. حسنی رو کرد به آسمان و با انگشتان سفید کشیده‌اش، گونه‌ برجسته گل‌انداخته‌اش را دست کشید و زیر لب گفت: «زن زندگی آزادی رو نشنیدی؟ من یه انسان آزادم، پس هر کاری دلم بخواد می‌کنم.» شعبانی آب دهانش را قورت داد و نیم‌نگاهی کرد به هفتاد هشتاد جفت چشمی که زل زده بودند به آن‌ها. جز صدای محو کلاغها و سرفه‌های پی در پی یکی از پسرهای انتهای سالن، صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. این حرفی بود که یکی دو سال اخیر بارها از آشنا و غریبه و حتی فک و فامیل هم شنیده بودم. سر برگرداندم. دو سه تا دختر، آخرین ردیف صندلی‌ها نشسته بودند و با هر جمله حسنی باد می‌شدند و با جواب شعبانی پنچر! ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
چی بگم؟ قسمت پنجم _ پس منم آزادم ماشین بابامو بردارم و بی‌گواهینامه ویراژ بدم تو خیابون. حسنی ابروهایش درهم کشیده شد و با چشم‌های دریده به صورت شعبانی نزدیک شد و فریاد کشید: «خانوم خانوما اون فرق می‌کنه؛ جون آدماس» بعد با نوک انگشتانش به سر تا پایش اشاره کرد و ادامه داد: «اما اینجوری اومدنِ من هیچ صدمه‌ای به کسی نمی‌زنه.» نگاهی به حسنی کردم. سرتاپایش خیلی هم معمولی بود؛ مثل همیشه. با دست روی پای فاطمه سعادت زدم. - فاطمه بس کن تو رو خدا. ببین اینا چی می‌گن؟! چرا شعبانی اینجوری می‌گه؟ حسنی که خیلیم تیپش ساده و پوشیده‌س. اما فاطمه ول‌کن گوشی نبود. با صدای شعبانی که به وضوح می‌لرزید قلبم تَرَک برداشت. گوش تیز کردم. - از کجا می‌دونی؟ می‌خوای چنتا زن و شوهرو مثال بزنم که به خاطر همین به اصطلاح آزادی شما، رابطه‌شون به هم خورده و دیگه از زندگیشون راضی نیستن؛ حتی با وجود دو سه تا بچه، در شُرُف جدایی‌ان؟ یک‌هو یک چیزی دست ذهنم را گرفت و برد به دو سه روز پیش، طبقه سوم مجتمع. مرد فریاد می‌کشید: «آهای ایّها‌الناس! به کی بگم من این زنو نمی‌خوامش...» پله‌ها را دو تا یکی کردم تا رسیدم به عرصه محشر! زنی چادر سفید با گل‌های ریزصورتی به سر، چسبیده بود سینه دیوار و زار می‌زد. خودم را از بین جمعیت جلو کشیدم. صورتش را با چادر پوشانده بود و زیر لب می‌گفت: «مرد به خاطر خدا اینقدر آبرومو نبر. به بچه‌هام رحم کن...» مردی که چروک‌های دور چشمش، سنّش را مثبت پنجاه نشان می‌داد، با نوک انگشت، صورت سه تیغه‌شده‌اش را خاراند و پوزخندی زد و با دهان کج‌شده، حرف‌های زن را تکرار کرد. زن با هر جمله مرد، بیشتر در هم گلوله می‌شد. - به خدا من هر کاری که گفتی کردم. دیگه چه کار باید می‌کردم که تو خوشت بیاد؟ مرد رو کرد به هفت هشت زن و مردی که دور خودش جمع کرده بود و بعد با دو دستش سر تا پای زن مچاله‌شده کنار دیوار را نشانه گرفت. - نگا تو رو خدا، نگا. همه زن دارن، مام زن داریم. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
چی بگم؟ قسمت ششم - آقابهرام! تو رو خدا... - من دیگه نمی‌خوامت، برو وردست ننه‌ت. بچه‌ها رو هم فراموش کن. چمباتمه زدم روبروی زن که از شدت شرم، داشت در زمین فرو می‌رفت. گوشه چادرش را پس زدم. چشم‌های مشکی درشتش دو کاسه خون بود. دستمال مچاله شده‌ای که لای انگشتان لرزانش بود پهن کرد روی صورتش و بینی قلمی خوشتراشش را چلاند. اطراف را پاییدم. اشاره کردم به دو سه زن میانسالی که زل زده بودند به ما. - کمک کنین بلندش کنیم. یکی‌شان «خونه ما همینجاس. بیاریدش اینجا.» را گفت و خودش زودتر دوید سمت دری سه چهار متر آن‌طرف‌تر. در را که بستیم، زن جوان ولو شد روی سرامیک. - چادرشو بکشین عقب، اکسیژن بهش برسه. فرصت نکرده بود لباسِ بیرون بپوشد. مرد چادرش را پرت کرده بود طرفش و گفته بود: «هِرّی!». تای موهای زیتونی‌ درخشانش را روی جعبه‌های رنگ مو، دیده بودم. دو مروارید درشت لغزید روی گونه برجسته‌اش و با صدایی لرزان گفت: «خانوم به خدا من زندگیمو دوست دارم. به خاطر دل صاحاب‌مرده‌ش توی هفته گذشته، چهار بار رنگ موهامو عوض کردم؛ ولی می‌گه اونی که من دیدم نیس...» آهی کشیدم و با تکان سر، حرف شعبانی را تأیید کردم. خودم همین چند روز پیش به چشم دیده بودم. دوست داشتم جواب حسنی را بشنوم؛ اما انگار کم آورده بود. به بینی‌اش چروکی داد و با کج و کوله کردن دهانش «ایش»ی گفت و صحنه را ترک کرد. به دنبالش شعبانی هم سرش را پایین انداخت و رفت انتهای سالن. مجری بچه‌مثبت، پشت تریبون قرار گرفت. - خب! نقش‌آفرینی زیبای خانوم شعبانی و خانوم حسنی رو هم دیدید و شنیدید. برای سلامتی هر دو بزرگوار صلوات بفرستید. با چشم‌هایی که داشت از حدقه بیرون می‌زد، نشستن حسنی را ردیف اول دنبال کردم و «اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد...» روی زبانم را فوت کردم سمتش. چقدر من حرص خورده بودم از آن حرف‌ها و ادا و اطوارهایش! و او اما آرام نشسته بود و خیره شده بود به تریبون. - دعوت می‌کنم از آقای امیری... ادامه دارد https://eitaa.com/pahlevaniqomi
چی بگم؟ قسمت هفتم هنوز در بُهت نقش‌آفرینی شعبانی و حسنی بودم که مرد جوانی با قد و قامت متوسط از ردیف دوم صندلی‌ها بلند شد و پس از سلام به حاج‌آقا کیایی و دست احترام به سینه گذاشتن، میکروفن را از روی میز مقابلشان برداشت و رو کرد به جمعیت. نگاهی به سر تا ته جلسه حدود صد نفری دانشجویان کرد و گفت: «می‌خوام یه تجربه‌ای براتون تعریف کنم که برای خودمم خیلی آموزنده بود و فهمیدم بهتره به جای گفتن، به صورت عملی، درستی کاری رو نشون بدیم...» دانشجوی بیست‌ساله پزشکی از تجربه‌ای گفت که چند نفری گوش نداده‌اند و بعضی‌ها بهشان برخورده که «تو بچّه کی هستی که به ما این حرف‌و می‌زنی؟» می‌گفت: «حرم بودم و دیدم چند نفری قرآن رو خوندن و گذاشتن روی زمین. بلند شدم و با قیافه حق به جانبی تذکر دادم که قرآن محترمه و نباید روی زمین باشه... اون‌روز گذشت و چند نفری هم بهشون برخورد که چی میگی ما به این مؤمنی!؟ یکی دو ماه بعد شبستان حرم نشسته بودم و غرق خوندن قرآنی که در دست گرفته بودم...» امیری می‌گفت و من فِریم فِریم، وقایع را در ذهنم تصویرسازی می‌کردم: مردی خوش‌قد و بالا با موهای مشکی که دسته‌ای از آن، پیشانی‌ فراخش را پوشانده بود، به چند قدمی امیری رسید. نشست مقابل امیری و لبخندی که مرا یاد شهید زین‌الدین انداخت روی صورت گرد استخوانی‌اش پهن شد و بدون اینکه حرفی بزند، رحلی چوبی را جلوی او گذاشت. دستی بر قرآن تبرّک کرد و روی صورت کشید و سپس قرآن را روی رحل گذاشت و با همان لبخند از امیری دور شد. من در حرم جاخوش کرده بودم و فیلم امیری را می‌دیدم! که صدای صلوات جمعیت بلند شد. استادکیایی نگاهی به امیری و بعد به مقابل کرد و گفت: «متشکرم از آقای امیری. ایشون نمونه‌ای از تجربه شخصیشونو گفتن که خیلیم ارزشمنده: این‌که می‌توان به صورت عملی کسی رو متوجه اشتباهش کرد تا بهش برهم نخوره...» مجری همان‌طور که سرش را به نشانه تأیید صحبت‌های استاد تکان می‌داد، یک دور جمعیت را دید زد و صورتش را به میکروفن نزدیک کرد. - ضمن تشکّر از آقای امیری و حاج‌آقا کیایی به خاطر توضیحات جامع‌شون، دعوت می‌کنم از آقای آل‌صادقی با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد. ادامه دارد. راه دوری نمیره نظرتونو در مورد این داستان و مطالب کانال بگین☺️ @Sepiddar
امان از دیوار کوتاه! همین که وارد بخش شدم، سومین معصومه‌حسینی به لیست بیماران اضافه شد و تخت چهار خوابید! به دلیل نامطلوب‌ بودن نوار قلب جنین بستری شده بود؛ اما قلبش از من هم میزان‌تر بود. تاپ تاپش لیبر را برداشته بود! شفاخانه کار خودش را کرد و هنوز یکی دو ساعت از آمدنش نگذشته بود که دستور رفتن گرفت؛ اما تخت دو فرق می‌کرد. از صبح که با خونریزی آمده بود، رنگ اسمش در سیستم قرمز شده بود و مارک پرخطر بر پیشانی‌اش چسبیده بود؛ البته تا ساعت ده شب همه چیز خوب بود. صبح که از متخصص سونوگرافی شنیده بود نه جفتش سرراهیست نه چسبیده، گل از گلش شکفته بود؛ اما باز هم دل تو دلش نبود؛ به جایش دو تا قل سی و چهارهفته بود که کنار هم لم داده بودند به دیوار گرم و نرم و تاریک رحم و دنیای سیاه بیرون را رنگارنگ می‌دیدند و برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کردند. مادر که غذایش را خورد و به مانیتور جنینی متصل شد، شیطانی‌شان گل کرد. یکی با قلم مشکی و دیگری صورتی شروع کردند به خط‌خطی پر از فراز و فرود روی مانیتور! خودم را معرفی کردم و ادامه دادم: «اگه سردرد و تاری دید داشتی؛ اگه کاهش حرکت داشتی یا خدای نکرده دوباره خونریزی کردی یا آبریزش باید حتماً به ما بگی اینا علائم خطرن...» تکان دادن چندباره سرش را با«چشم»ی همراه کرد و به شکم بزرگتر از سی و چهار هفته‌اش دست کشید. صدای زنگ تلفن بلند شد و چند دقیقه بعد فریاد زن جوان دولاشده‌ای که مشکوک به همه چیز، از سنگ کلیه و صفرا و آپاندیس گرفته تا تورشن تخمدان و زایمان زودرس و ... اتاق را برداشت. به فکر سونوگرافی اورژانسی بودم که خودش زنگ زد و سراغ همان بیمار را گرفت و گفت: «چند دقیقه دیگه دکتر میاد. اول این مریضو میبینه. زود بیارینش.» تا جواب سونو بیاید و بفهمیم فعلاً نیاز به جراحی ندارد به خدا رسیدیم. هنوز آرام نگرفته بودم که تلفن زنگ خورد و مادر صاحب سه فرزندی وارد بخش شد که همین یکی دو ساعت پیش زمین خورده بود. همکارم پیش‌دستی کرد و زنگ زد به سونو و برای سومین بار تا طبقه منفی یک را پایین رفت. دلم داشت قار و قور می‌کرد؛ ولی فرصت خارج شدن از اتاق را نداشتم. توی ذهنم مدام حواله‌اش می‌دادم به بعد از سونوگرافی و تعیین تکلیف بیماران که اتفاقی جدیدی افتاد: - خانوم بیاید ببینید؛ فکر کنم خونریزی کردم. همان مادر دوقلویی بود که یک‌ساعت پیش برایش در مورد علائم خطر گفته بودم. خون روشن شُرّه کرده بود روی تخت. بی‌معطلی دویدم توی راهرو و رزیدنت زنان را پیدا کردم و پیش مادر بردم. علاوه بر قلب دو قُل وروجک قلم به دست، قلب مادر هم به مدد مانیتور بزرگسال شروع کرد به نقش‌زدن. بالاتر از حد معمول می‌زد، حدود 120 تا 130. هر دو آنژیوکت دست چپ و راستش روی مچ بود، بس که پرگوشت بود و بی‌رگ. بالاخره از ساعدش رگی اظهار وجود کرد و آزمایشاتی که دکتر درخواست کرده بود گرفتم. مانیتور بزرگسال مدام آلارم می‌داد. قطرات سرم هم دردی از دردهایش را دوا نکرد. مجدداً دو رزیدنت بر بالینش آمدند. بدو بدوی قلب مادر را دیدند و خونریزی‌ای که قطع شده بود؛ اما علامت هشدار دیگر، خودی نشان داد. - شکمم درد میکنه، هی شل و سفت میشه. رزیدنت سال بالاتر شنید و رو کرد به همکارش و کارهایی که تا الان شده بود را تأیید کرد و رفت. چند دقیقه بعد با اطلاع شروع مجدد خونریزی بیمار، دو سه نفری آمدند و تصمیم بر بردن گرفته شد. کمتر از ده دقیقه مادر آماده اتاق عمل شد و با همان تخت خودش عازم شد. رو کردم بهش. - برات آیت‌الکرسی میخونم ان‌شاالله عملت به سلامتی بگذره، خودتم بخون. برو به سلامت. لبخند کمرنگی که حاکی از رضایت بود روی لب‌های باریکش نقش بست و کلّی تشکر کرد و عذرخواهی بابت زحمات و رفت. اینکه در اتاق عمل چه گذشت را درست نمی‌دانم؛ اما ظاهراً برخلاف نظر سونوگرافیست محترم، هم پره‌ویا (جفت سرراهی) بوده، هم اکرتا مثبت (چسبندگی جفت به دیواره رحم)!! و این یعنی فوق‌خطر! نیمه‌های شب که آب‌ها از آسیاب افتاده بود و همه جا امن و امان شده بود! چند نفری سفیدپوش وارد لیبر شدند. به احترام ایستادم و خداقوت گفتم؛ اما... اما دکتر محترم در جواب «خداقوت» من، هر چه چروک بود جمع کرد در ابروهایش و هر چه خواست گفت... تشخیص اشتباه متخصص سونوگرافی و کنسل‌کردن بدون اطلاع خون رزوشده، توسط آزمایشگاه و دستور ندادن مجدد رزور خون و هر اتفاقی که در اتاق عمل افتاده بود را پتک کرد و کوبید بر دیواری که کوتاه‌تر از آن نبود... بدون اینکه با خودش فکر کند: اگر علائم به موقع گزارش نشده بود، اگر اقدامات مامایی سریع انجام نشده بود، اگر خدا به مادر و دوقلش رحم نمی‌کرد، اگر سریع به اتاق عمل منتقل نمی‌شد، اگر... ممکن بود سه قلب نقّاش، دیگر فرصت نقش‌زدن در عالم را پیدا نکنند...😔 اللّهم اجعل عواقبَ امورنا خیراً https://eitaa.com/pahlevaniqomi