eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
452 دنبال‌کننده
142 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهِ منیر تمام سال مادر و پدر زینب یا برادرهایش همراهم بودند. هر اتاقی، هر بخشی که می‌رفتم یکی‌شان با من می‌آمد. هم من قلبم به او آرام می‌گرفت و هم او بر قلب من. ارادتم به یکی از آن‌ها بیشتر بود. انگار باورم شده بود وقتی حتی اسمش را بر سینه داشته باشم قوی می‌شوم؛ قوی‌تر از همیشه. حس می‌کردم پشت و پناهی دارم که می‌توانم هر سنگی را از پیش پای مردم بردارم و همّتم مضاعف می‌شد برای خدمت. روزی که تنها با نام آن بزرگوار، توانستم زن جوانی را که تمام شب برای پسر هفت‌ماهه‌اش اشک ریخت آرام کنم و امیدوار، با خودم گفتم: «اگر خودش بود چی می‌شد؟ خوش به حال کسایی که همه کس‌شون، او بوده؛ اویی که در مقابل یه گردان آدم کم نمی‌آورده. کافی بوده کسی نگاه چپ به عزیزانش بکنه تا با او طرف باشه.» یک‌جورایی حسودی‌ام شد به آن‌هایی که نسبتی با او داشتند؛ به برادر و خواهرهایش، خواهرزاده‌هایش، برادرزاده‌هایش؛ حتی به پدرش. این فکر که از ذهنم گذشت؛ مثل این بود که کسی ضربه‌ای پشت زانوهایم زده باشد. سست شدم و اگر دستم را به تخت نگرفته بودم روی زمین ولو می‌شدم. به جوان خیره شده بودم و حرف‌هایش را می‌شنیدم؛ ولی فکرم جای دیگر بود. دستم را گذاشتم بر دایره سبزرنگی که نام مبارکش روی آن حک شده بود. در ظاهر با یک سنجاق به مقنعه‌ام وصل شده بود؛ اما در واقع متّصل به قلبم بود. اشک بدون اذن جاری شد. یاد زمانی افتادم که خواهرش خبر رفتنش را شنید و شکست و نشسته نمازخواندنش از همان زمان شروع شد. برادری که پشت و پناهش بود، همه کسش بود. نه فقط برای او، برای کلّ خانواده، اصلاً برای قوم بنی‌هاشم، او قمرشان بود. ماه منیرشان بود. دلشان به او قرص بود. تا برادر بود، عمو بود، ... می‌دانستند هیچ کس جرئت تعرّض ندارد؛ اما امان از زمانی که نبود. گرگ بود که میان خانواده افتاده بود. یکی عربده می‌کشید، یکی چادر، دیگری گوشواره... امان از دل زینب به وقت ظهر عاشورا😭 ✍️ اشرف پهلوانی قمی
تا دنیا دنیاست... - اَل... اَل... اَل... رو کردم به مرد میانسال چسبیده به در سمت چپ ماشین و پسری که خودش را گلوله کرده بود بغل پدرش. - چی می‌گه؟ چپ چپ نگاهی به راننده کرد و چند بار سرش را تکان داد. - می‌گه وسط بشین؛ وگرنه باید پیاده بشی! مرد میانسال، از شرم بود یا ناراحتی یا هر چه، هزار کلمه قطاری پر از خشونت را با دو جمله نسبتاً ساده ترجمه کرده بود. نیم‌نگاهی به صاحب آن صدای نکره کردم که ماشین را برای چندمین بار کنار جاده خاکی و مقابل انبوهی از زباله، پارک کرده بود و دست چرک پرمویش را روی صندلی کنارش گذاشته بود و زل زده بود به من. چشم‌های ریز قرمز، صورت سیاه چروکیده و لب‌های ترک‌خورده‌اش که همه از خشم می‌لرزیدند، بیشتر شبیه مردی بود که به دشمنش نگاه می‌کرد تا به یک زن غریب و بی‌پناه. از عربی چیزهایی می‌دانستم؛ اما حتی یک کلمه‌اش هم از آن چیزهایی نبود که تا الان شنیده بودم. شاید در دایره لغات آموخته شده من نبود. من با کلمات فصیح قرآن و روایات کار داشتم نه با ناسزا. - ال ... ال... ال... با لب‌های آویزان به مرد «ال الی» نگاه کردم. خون از چشم‌هایش می‌چکید. با خودم گفتم این چهره مخوف که بیشتر به جانی‌های زندان آلکاتراز می‌ماند تا راننده اربعین، معلوم است که نمی‌شود کلمات مؤدبانه از دهانش خارج شود؛ چه برسد به آیات مطهّر قرآنی. مرد کنار پنجره سرش را زیر انداخته بود و زانوهایش را می‌مالید. عمامه‌به‌سری که حیف است اسامی مقدّسی مثل روحانی و طلبه رویش بگذارم، در را باز کرد و منتظر شد برایش جا باز کنم. دهانم خشک شده بود بس که باز مانده بود. همان خشک را قورت دادم و پریدم پایین. مرد عمامه به سر که هیکلش دو سه برابر مرد چسبیده به پنجره بود، با یک حرکت وارد ماشین زهوار دررفته شد که از بقایایش معلوم بود قبلاً کولر داشته و رنگش زرشکی بوده و صندلی‌های شیک و نرمی هم داشته است؛ اما الان از هیچ‌کدام آن‌ها خبری نبود. یک اسکلت فلزی بود که حرکت می‌کرد. تازه این‌را هم به لطف افسر عراقی پیدا کردیم و سوار شدیم؛ وگرنه در این شلوغی باید تا خود صبح می‌ماندیم کنار جاده. راننده رو کرد به صاحب عمامه و ال‌ال‌کنان با چشم و ابرو به من اشاره کرد. ال ال‌شان که تمام شد، «عمامه به سر» سر چرخاند و با لهجه‌ غلیظی که همه حروفش از ته گلو ادا می‌شد گفت: «خانوم! برای چی وسط نمی‌شینین؟! این آقا شاکیه می‌گه وقتی شما کنار می‌شینین، مسافرا فکر می‌کنن ماشین پُره و نمیان سوار بشن.» نفس عمیقی کشیدم و خوشحال شدم از این‌که بالاخره یک نفر پیدا شد که حرفم را به آن زبان‌نفهم بفهماند؛ غافل از این‌که... - بقیه شاهدن؛ این آقا هر وقت که مسافر دیده، وایساده و من رفتم پایین و مسافرشو سوار کرده و منم مزاحمش نبودم. شانس من هیچکدومشونم تا کربلا نمی‌رفتن و سریع پیاده می‌شدن و دوباره یه مسافر دیگه... «عمامه‌ به‌ سر» نگاهی به «ال ال» چروکیده کرد و دوباره رو کرد به من: «خب ایشونم حرفش همینه. مگه چی می‌شه شما بشینین وسطِ دو تا مرد؟!» یکهو تب کردم! خون به جوش آمده‌ام نزدیک بود مثل آتشفشان از یک جایی بیرون بزند که با چند نفس سریع، به اشک تبدیل شد و آرام و بدون قُل قُل، از چشمه چشمانم جوشید. سرم را از عصبانیت چند بار تکان دادم. داشتم منفجر می‌شدم از قضاوت «عمامه به سر» که نمی‌دانم علمش را از کدام علمیه گرفته بود و مرا برای ننشستن بین دو مرد، برای چند ساعت مؤاخذه می‌کرد! ساک‌ام را بین آن شِبه مرد عمامه‌ای، محکم‌تر کردم و چشم دوختم به خیابان موازی کمی آن‌طرف‌تر که تصاویری ضدّ این تصویر را مدام نمایش می‌داد. «عمامه به سر» چند عمود آن طرف‌تر پیاده ‌شد. «ال ال» که انگار فرصت را مغتنم شمرده بود، از ماشین لکنده‌اش پایین پرید و با خشم دوید سمت من و چند اسکناس پاره را کف دستم گذاشت و زمین را نشان داد و «اِمشی اِمشی» گفت و هزار تا ال ال دیگر. اگر چه زبانش را متوجه نمی‌شدم؛ اما از آن چشم‌های از حدقه بیرون زده سرخ و دهانی که بیش از این کج نمی‌شد و لحن وحشیانه‌اش معلوم بود که فحش است که بارم می‌کند. به مرد چسبیده به در نگاه کردم. سرش را زیر انداخت و گفت: «حق با شماست؛ اما چه می‌شه می‌کرد؟! می‌گه این پولو بگیر برو یه ماشین دیگه.» https://eitaa.com/pahlevaniqomi
پاره‌اسکناس‌ها را به دست مرد کنار پنجره دادم. چشم‌هایم دیگر نمی‌دید. خون به مغزم نمی‌رسید. می‌خواستم فریاد بزنم: «یا امام‌حسین! اینه مهمون‌نوازیت؟!» شرم کردم. رو کردم به مرد: «ببینید چقدره؟» پول‌ها را شمرد و گفت: «یک سوم پولیه که دادید.» پولها را گرفتم و فرو کردم در مشتِ «جانی». تمام قوایم را جمع کردم. دم عمیقی کشیدم و همراه با بازدم شروع کردم با صدای بلند حرف زدن. انگشت اشاره‌ام را جلوی چشمان نجس خونی‌اش گرفتم و با هر کلمه، محکم تکان دادم و از قول و وفای به عهد گفتم. از این‌که تعهّد کردی با این پول مرا به کربلا ببری و باید به قولت عمل کنی. از این‌که با یک سوم پول و آن‌هم وسط راه، من چطور دوباره یک ماشین دیگر پیدا کنم؟ از این‌که... در عقب را با شدت بست و اشاره کرد به صندلی جلو. مرد عربی که تا الان چسبیدن من به در و فاصله کردن ساک‌ام بین مردان دیگر را مسخره کرده و پوزخند زده بود پایین آمد و صندلی عقب نشست و من جایش نشستم. مادرم مدام از عقب جلز و ولز می‌کرد و لعن و نفرین نثار این نامردان می‌کرد و می‌خواست که ماشین را ترک کنیم؛ اما حق با من بود و باید از حق‌ام دفاع می‌کردم. رفتن ما دقیقاً همان کاری بود که آن وحشی می‌خواست. نشستم جلو و مرد چسبیده به در که حال زار مرا دید لیوان آبی را دستم داد که واقعاً لازمم بود. تا خود عمود 1040 که مقصدمان بود، دیگر صدای نکره‌ای شنیده نشد. وقتی که از ماشین پیاده شدیم، رو کردم به آن مرد تا از خرده حمایتش تشکر کنم که انکر‌الاصوات شروع کرد به فحش دادن که چرا ثانیه‌ای جلوی ماشین ایستاده‌ای و نمی‌گذاری مسافرانی که نان شب‌ام را تأمین می‌کنند تور بزنم؟ از تهِ تهِ تهِ قلب‌ام نفرینش کردم که نانش سنگ شود. قلبی که از شدّت به در و دیوار کوبیده‌شدن، جانی برایش نمانده بود در مشت گرفتم. چند قدمی برداشتیم تا به مسیر پیاده‌روی رسیدیم. جایی که تصویر دیگری از دنیای اعراب را برایمان به تصویر کشیده بود. پیرمردی نورانی بود که نه عرق؛ که دانه‌های آرامش از سر و رویش می‌چکید و حتی بخارشده‌اش هم اطرافیان را آرام می‌کرد. میان انگشتان عقیق یمنی‌انداخته‌اش، یک بامیه شیرین جاگرفته بود که با سلامی متین و لبخندی ملیح به رهگذران بخشیده می‌شد. میان این همه تعارض مات و مبهوت مانده بودم. آن طرف جاده و این طرف، دو دنیای متفاوت بود. نگاهم به خیل جماعتی افتاد که اگر چه پایشان زخمی و کولشان خسته بود؛ اما با لبی خندان، پا جای پای زینب سلام‌الله‌علیها می‌گذاشتند که سال‌ها پیش این مسیر را در ذلّت اسارت طی کرده بود؛ با سربازانی به مراتب وحشی‌تر از آن نامرد. امان از دل زینب. گویا تا دنیا دنیاست، این تصاویر متناقض کنار هم هستند. یک طرف مولاعلی علیه‌السلام است و دیگری معاویه. یک طرف امام‌حسین علیه‌السلام است و دیگری شمر بن ذی الجوشن... یک طرف نامرد وحشی عرب است و یک طرف پیرمردی عقیق به دست. https://eitaa.com/pahlevaniqomi