eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
451 دنبال‌کننده
165 عکس
51 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅به مناسبت ولادت عمه‌ی سادات حضرت زینب (سلام‌الله علیها) دوتا خبر خوب دیگه هم داریم🎉 تا پایان هفته _کتاب سپیددار رو از سایت نشرمعارف با ۲۰ درصد تخفیف میتونید سفارش بدید🎊 _برای پرستارهای عزیز و زحمتکش هم ۲۰درصد تخفیف روی تمام کتاب‌های سایت داریم😍 📥که باید تشریف بیارن دایرکت و کد تخفیف رو تقدیمشون کنیم☺️ 📲پس این پست رو بفرست برای پرستارهای کتاب‌خونی که میشناسی ____🔸🔹____ …درباره‌ی سپیددار 🌲 سپیدار مظهر راست‌قامتی و ایستادگی است، خصوصیتی که مدافعان سلامت در دوران کرونا به خوبی آن را به نمایش گذاشتند. داستان این کتاب هم، جرعه‌ای از دریای بی‌کران فداکاری‌ها، رشادت‌ها و حماسه‌های قهرمانان سپیدپوش این سرزمین است. داستانی خواندنی و پر فراز و نشیب از مادری سخت‌کوش که نه به بهانه مادری، از کار و خدمت و تحصیل فاصله گرفته و نه به بهانه آن‌ها، نعمت و فضیلت مادربودن را از دست داده است. داستانی عاشقانه، واقعی و تکان‌‌‌دهنده از یکی از بی‌شمار بانوان قهرمان این سرزمین. ____🔸🔹____
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
🌺به مناسبت میلاد پرخیر و برکت حضرت زینب کبری سلام‌الله‌علیها🌺 📣📣مسابقه داریم📣📣 اونم چه مسابقه‌ای
قربون کبوترای حرمت امام‌رضا🌹 قربون این همه لطف و کرمت امام رضا🌹 کیا دلشون پر زده برای پابوسی آقا امام‌رضا؟😍 کسانی که هنوز جواب این دو تا سؤال را ندادن بجنبن. ان‌شاالله یک تبرکّی هم از حرم امام‌رضا علاوه بر دو جایزه‌ای که قولشو داده بودم براتون درنظر گرفتم. 👌منتظر هدیه آقا باشید؛ فقط قبلش دست بجنبونید و جواب سؤالات رو به این آی‌دی بفرستید: @Sepiddar
یک قانون مدیریتی به نام پارکینسون هست که به نظرم خیلی درسته.👌 میگه: «هر کار به اندازه زمانی که برای آن تخصیص داده شده، طول میکشد» تا حالا چند بار این قانون را خودتون تجربه کردید؟ من که بارها؛ مخصوصاً توی 26 سالی که رسماً در حال تحصیل بودم.☺️ دو روز وقت مطالعه امتحان بود و من یک ساعت قبل از نیمه‌شب شروع می‌کردم به خوندن و تا لحظه توزیع برگه‌های امتحانی هم بکوب میخوندم؛ البته 20 هم میشدما.😉 شاید برای همین بود که راه دیگه‌ای رو برای درس خوندن، امتحان نمیکردم.🙄 درست موقعی که توی تنگنا بودم و میدونستم بیشتر از این وقتی ندارم شروع میکردم به خوندن. اگه ده روز هم وقت میدادن، بازم همون شب امتحان شروع میکردم به خوندن.😎 شما هم حتما همین تجربه را داشتی. درسته؟🧐 سعی کن برای کارای مهمت ضرب‌الاجل مشخص کنی. اونوقت میبینی چقدر کاراتو سریعتر انجام میدی. سپیددار باش: https://eitaa.com/pahlevaniqomi
یک قدم تا کعبه محمدعلی تازه نوک انگشتان پاهایش را توی پنجمین تابستان زندگی‌اش گذاشته بود که پا‌ی خواب‌های عجیب به خانه‌ی ما باز شد. از همان اولش، قشنگ معلوم بود که صادقه‌اند؛ از زمان دیدن و محتوایشان گرفته تا سرعت صادق شدنشان. اگرهم روز اول و دوم نبود، نهایت تا چند ماه بعد به وقوع می‌پیوست. اولینش خیلی زود با نزول رحمت دوباره به زندگی‌مان، ریحانه‌سادات را می‌گویم، تعبیر شد و بعد پشت سر هم ادامه پیدا کرد. یک نمونه‌اش، همان خواب پرنشانه‌ای بود که سحر یک روز پاییزی، مرا از جا پراند. آن قدر زنده بود که باورم نمی‌شد خواب باشد. چشم‌هایم را مالیدم و سرم را به اطراف چرخاندم. سر محمدعلی، پایین پایم بود و پاهایش روی شکم من! به آرامی جابجایش کردم و بلند شدم. حاجی نبود. توی دلم تیر کشید. چند هفته‌ای بود که که دل‌دردهای دل‌تنگی من شروع شده بود. چند سال پیش که حاجی برای دوره‌ی ارشد به تهران می‌رفت، هفته‌ای دو روز همین دل‌دردها به سراغم می‌آمد. بعد از چند هفته، متوجه تلاقی زمان درد با رفتن حاجی شدم و حیرت زده از این کشف. حالا بعد از چند سال، با قبولی دکترا همان دردها شروع شده بود و هفته‌ای یکی دو روز با من همراه بود و با برگشت حاجی از اصفهان خودبه‌خود بهتر می‌شد! به خاطر بچه‌ها شیفت‌ها را زمانی گذاشته بودم که حاجی در خانه باشد و همین بودن‌مان را در کنار هم کم‌تر کرده بود؛ اما هردو به این جدایی راضی بودیم تا بچه‌ها هیچ وقت تنها نباشند. تا شب با انرژی معنوی خواب، حال دلم خوب بود؛ هرچند که تیر می‌کشید و به هم می‌خورد. با برگشت حاجی، آماده‌ی رفتن شدم. آن شب در حالی که پاره‌تن نخودی‌ام را حمل می‌کردم، دفاع از سلامت پاره‌تن مادران دیگر را هم بر دوش گرفتم. بخش، مثل همیشه پر تردّد بود. سه ساعت به نیمه شب مانده بود که سعیده‌ی نو‌زاده را آوردند. مستقیم به دومین تخت چهارمین اتاق بخش، منتقل شد. مادری سی و چند ساله بود که فرزند اولش بعد از چندین سال انتظار، به دنیا آمده بود. هر بار که می‌خندید، با دو چینی که کنار چشم‌هایش می‌افتاد، چشم‌ها و لبانش با هم می‌خندیدند. فرزندش را در آغوش گرفته بود و گویا در این دنیا نبود. فارغ از هیاهوی اطراف، غرق نگاه به نوگلش بود و دو‌دوتا‌ چهارتای آینده‌اش! - خانوم درد داری؟ - یه کم معاینه‌ی اولیه‌اش مشکوک بود. ناحیه‌ی بخیه‌های زایمان، کبود بود و ورم کرده. به دکتر که زنگ زدم، دستورش، مانیتور مداوم علائم حیاتی مادر و معاینه‌ی یک ساعت بعد بود. بازوبند فشارسنج، محکم، بازویش را حلقه زد و باد شد و چند ثانیه بعد خالی. ارقام صفحه‌ی مانیتور، اوضاع مادر را، طبیعی نشان می‌داد. مادر می‌گفت، می‌خندید، می‌نوشید و می‌نوشانید؛ بدون هرگونه مشکلی. نگاهم به ساعت بود و نگران دقایق سرنوشت‌ساز. تا به حال متوجه علّت تفاوت عقربه‌ها نشده بودم. عقربه‌ی لاغرتر، شصت بار که دور میدان ساعت چرخید، دقیقه‌شمار از خواب بیدار شد. تکانی خورد و دوباره خوابید. ساعت‌شمار تپل، همین نرمش را هم نداشت! با اولین تکانَش، مجدداً معاینه کردم. ادامه دارد. با ما همراه باشید: https://eitaa.com/pahlevaniqomi
دعایی که حتماً اجابت می‌شود! یک‌سال و نیم پیش، وقتی توفیق اوّلین زیارت اربعین نصیبم شد و کلّی اتفاقات جالب در مسیر پیش آمد (که البته بیشترشان را نوشته‌ام و اگر روزی، مشتاقی پیدا کردم منتشرشان می‌کنم) بالاخره رسیدم به مکانی که هزار هزار فرشته هر روز و صبح می‌آیند پایین و سبد سبد نور از چشمه خورشید زمین پرمی‌کنند و به آسمان می‌روند. درست روبروی شش گوشه، زیر قبّه، همان‌جا که مشهور است که دعایی که از این مکان به عرش رود، به فرش برنمی‌گردد؛ مگر با مهر تأیید؛ همان جا دعایی کردم ردنشدنی. هنوز کتاب سپیددار زیر دست و پای حضرات چاپ و مجوز و نشر دست و پا می‌زد. دو دست خالی‌ام را رو به سیّد شهدای عالَم، افتخار زمینیان و آسمانیان، سبط پیمبر و نگین هستی گرفتم و از او یک حاجت خواستم؛ از او و فرشتگانی که چشم دوخته بودند به لب‌های من که دعا از دهانم خارج شود و بی‌معطلی بردارند و ببرند بالا. خواستم که هوای من و نوشته‌هایم را داشته باشند. خواستم اگر دیده‌شدن و کانون توجّه‌شدن کتابم برایم خیر است؛ دنیوی و اخروی و مایه باقیات صالحات، به عرش دنیا برود و همه؛ حتی ساکنان جزیره نمی‌دانم چه هم ببیند و بخوانند و به‌به و چه‌چه کنند و اگر خیر نیست و به صلاحم نیست که پررنگ شود، بماند در همان طاقچه خانه خودمان و حتی بالاتر، زیر تخته سنگی در بیابان بی‌آب و علف چال شود و هیچ کس نبیند و نشناسد تا مرا گزندی از این کتاب نرسد. مطمئنم که دعایم مستجاب است. اربعین بود و زیر قبّه؛ اما هنوز دعایم نه این وری شده است، نه آن‌وری. این متن سندی می‌شود بر صدق ادّعای من برای سال‌های بعد؛ شاید بعد از نبودن من که دعای در تکّه‌بهشت کربلا، دعایی است که اگر به صلاح بنده باشد، باذن‌الله حتماً اجابت می‌شود ان‌شاالله. 🍃لاحول و لاقوة الّا باللّه العلی العظیم. 🍃حسبنا الله و نعم الوکیل، نعم المولی و نعم النصیر. ✅کانال سپیددار را به دوستانتان معرفی کنید: https://eitaa.com/pahlevaniqomi
مادرم دیگر! (1) دو سال و یک هفته از آن دعایی که نمی‌دانم به درد دنیا و آخرتم می‌خورد یا نه، گذشته است. مدام در سرم می‌چرخد «آخه این دعا بود کردی؟ بذار دنیا بیاد، بعد. این همه دعا، تو چسبیدی به این، خب که چی؟ می‌خوای چیو به کی ثابت کنی؟! راحت دعا می‌کردی بره بالا، بولد بشه، همه بشناسنش...» اما نه. این کار از من برنمی‌آمد. دو ساعت تمام، میان هزاران کیلو گوشت و پوست و استخوان که در میان انبوهی لباس مشکی در دالانی یک متری روباز حرکت می‌کردند، تنها به یک چیز فکر کردم. همان چیزی که در تمام مسیر یک و سال و خرده‌ای نوشتن «سپیددار» در ذهن داشتم. همان که با شنیدن درخواست رهبرم از چون منی، سرعتش افزون شد. یادم می‌آید پنج شب پیاپی نخوابیدم. یا شیفت شب داشتم یا برای استفاده از سکوت شبی که در میانه روز و سروصدای بچه‌ها، گوهری بود که با یک چشم برهم گذاشتن، می‌رفت ته اقیانوس نَوم و تا فردا شبی بیاید باید حسرتش را می‌خوردم. آن پنج شب گذشت و تمام فکر و ذهن من این بود که «وظیفه‌ام الان اینست. من باید بنویسم.» آن زمان استرس هر روز رفتن به بیمارستان و شاید برنگشتن، به قوّت خودش باقی بود. هر مُهر قرمز تعطیلی که در تقویم می‌خورد، مُهر داغی بود بر پیشانی ما. می‌دانستیم به دنبالش، پیک دیگری می‌آید و قربانی‌های دیگری را با خود خواهد برد. شبانه‌روز می‌نوشتم تا رسالتی که بر روی دوشم احساس می‌کردم به سرانجام برسانم. پیش از دیگران بیدار می‌شدم و دیرتر از بقیه می‌خوابیدم تا بالاخره فرزند زیبای ذهنم متولد شد. دوستش داشتم. از انتشار کتاب قبلی‌ام در نشری مهجور و خاک خوردنش، خون دل‌ها خورده بودم، از این‌که به خاطر پایان‌نامه‎بودنش؛ حتی مرا مالک کتاب نمی‌دانستند و آن همه تحقیق و پژوهش را در گوشه‌ای از نشر، روی هم تلنبار کرده بودند و حتی در یک کتابفروشی سطح شهر هم نسخه‌ای از آن یافت نمی‌شد. دلم خوش بود که از نیمه‌های نوشتن این کتاب، با یک ناشر خوب قرارداد بسته‌ام و حرف دلم به گوش خیلی‌ها خواهد رسید؛ اما... حکایت نویسندگان و ناشرهایشان، همان «آواز دهل شنیدن از دور خوش است» برای من هم اتفاق افتاد. بگذریم. برمی‌گردم به دالان روبازی که به در دولنگه طلایی منتهی می‌شد. ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
مادرم دیگر (2) موج سیاه رفت تا به در رسید و در آن سوی در، خورشید بود که به زمین نشست کرده بود و منظومه‌ای عاشق، دور و برش می‌چرخیدند. نوری خون‌سان، در خرده آینه‌ها منعکس می‌شد و واقعه جان‌سوز عاشورا را به تصویر می‌کشید. هر چه که به خورشید نزدیکتر می‌شدم حرارت دلم بیشتر می‌شد. به روزها و شب‌هایی فکر می‌کردم که دلم را درست در همین فاصله نشانده بودم و یک دل سیر، با خورشید از نورها و تاریکی‌ها گفته بودم و او مدام نوربارانم کرده بود؛ از «قرةعینی و ثمرةفؤادی‌»هایی که مادرش، مادرمان، به نورچشمش گفته بود و در پنجشنبه‌های حدیث‌کسا خوانده بودیم و لحظه اول قند در دلمان آب شده بود و تنها لحظه‌ای بعد که یاد زخم‌های نیزه و شمشیر و سم اسبان و ... افتاده بودیم دلمان می‌خواست قند زهرمارشده را جایی بیاندازیم یا زودتر قورتش دهیم تا بیشتر از این کاممان را تلخ نکند. گویا مادرش، مادرمان، حاضر بود و ملائک حول مضجع شریفش حلقه می‌زدند و بر روی عاشقان میوه دلش بوسه. دلم می‌خواست زمین می‌ایستاد. نه جلوتر را می‌خواستم، نه عقب‌تر را. می‌خواستم همان‌جا چند قدمی‌اش بایستم و تا قیامت در پرتوی نورش ذوب شوم؛ اما چاره‌ای نبود. موج سیاه دوست داشت به نور برسد و مرا هم با خود می‌برد. سرم را به سوی آسمان آینه‌ای بلند کردم و در میان آن همه دعایی که نه تنها برای اقوام و دوست و آشنا، که برای مرغ دریا و مور بیابان و کهکشان فلان کردم، خرده دعایی هم برای نونهالم، سپیددار کردم؛ همان دعایی که به زعم خودم، آخرتش را تضمین می‌کرد. شاید باورتان نشود که برایش دعا کردم که زیر سنگین‌ترین سنگ‌های کف اقیانوس گیر کند و تا ابد روی خورشید را نبیند؛ اگر ناخلف باشد. مادرم دیگر! اگر ناخلف باشد، چه بهتر که هیچ‌کس نبیند. چه بهتر که هیچ‌کس نخواند. نونهالم از زیر ذره‌بین خیلی‌ها که گذشت، بلندپروازانه تقریظ آقا را برایش آرزو کردند؛ آرزویی که برای جوانان عیب نیست؛ اما... زیر قبّه، آن‌جایی که می‌گویند دعایش مستجاب است، آن‌طرف بام را هم دعا کردم. مادرم دیگر! اما الان بعد از حدود دو سال از تولد «سپیددار»، فرزندم میان اقیانوسی از کتاب‌های خوب دیده نشده؛ مثل پیرمردی در دریا، تنها و بی‌قوت و غذا پرسه می‌زند. نه پر پرواز به او داده شد، نه سنگی که او را ته اقیانوس حبس کند. مادرم دیگر! دلم برایش می‌سوزد... https://eitaa.com/pahlevaniqomi
دفعة پیش نیز! - الهی، به امید تو! پایم را که در بیمارستان گذاشتم، همان آش بود و همان کاسه، همان بخش و شلوغی و سروصدا و آمار بالای مادران نوزاده و نوزادان نورسیده. بعد از سلام و احوالپرسی مختصری که به نسبت چند ماه نبود من، کوتاه به نظر می‌رسید، بیماران بخش را تحویل گرفتیم و هر کدام مشغول کاری شدیم. از اتاق اول مدام صدای پچ‌پچ می‌آمد و با قهقهه‌های چند دقیقه یک بارشان، بخش را روی سرشان ‌گذاشته بودند. نیم‌ساعتی گذشت و صدای خنده‌ها به آه و ناله تبدیل شد. کنجکاو شدم. پرونده‌ای که دستم بود روی میز گذاشتم و رفتم سمت اتاق و از دو همراهی که کنار در ایستاده بودند علّت را جویا شدم. گویا تمام این مدّت، صحبت خواستگاری و عروسی و «یه دختر دارم، شاه نداره» و «دختر نمی‌دیم بهتون» و از این حرف‌ها بود! از شش نوزاد اتاق، پنج نوزاد دختر بودند و مادر تک‌دانه پسر اتاق، بیمار تخت دو بود. گردن کشیدم. کنار مادر، پتویی آبی‌رنگ بود که زیر آن چیزی وول می‌خورد. محو گل‌های ریز صورتی روی پتو بودم که یک‌دفعه صورتی گرد و سفید از زیر آن خارج شد. دلم رفت و نشست پیش محمّدعلی‌ شش‌ماهه‌ام. به قول قدیمی‌ها، شیرم رمق داشت و پُرپَرشدن متکّای بازو و شکم و حتّی گونه‌های پسرم کاملاً محسوس بود. نمودار رشدش، پلّه را رها کرده بود و سوار بر آسانسور، به اوج می‌رفت. در یک‌ونیم‌ماهگی‌اش، کلّه‌‌قندی شش‌کیلویی بود، به همان سفیدی و شیرینی. از صدای ناله مادر نوزاد پسر به خود آمدم. گویا نیم‌ساعتی بود درد امانش را بریده و رشته سخن از دستش خارج شده بود. این دردها را خوب می‌شناختم، هم درد را، هم درمان را. درد هر دو سه دقیقه یک بار تکرار می‌شد، مثل دردهای زایمانی. دوباره درد حمله کرد و وسط پیشانی‌اش دو چروک عمیق افتاد. دندان‌های کج‌وکوله‌اش را روی هم فشار داد و فریاد کشید: «وای ... مُردم!» - می‌خوای بهت شیاف مسکّن بدم؟ زود دردت‌و خوب می‌کنه. - هرچی می‌خوای بِدی، بِده. دارم می‌میرم! - تا حالا شیاف استفاده کردی؟ - وای ... آره. از اتاق یک خارج شدم و به طرف اتاق داروها رفتم و در تمام مسیر حواسم به اجری بود که در هر قدم برای رفع نیاز مؤمن نهفته است! شیاف را به همراهش دادم و از اتاق بیرون رفتم و سرگرم آماده‌کردن داروهای تزریقی بیماران شدم. هنوز ‌چند دقیقه‌ای نگذشته بود که فریادی شنیدم: «به دادش برسین! کمک!» سرآسیمه به‌طرف صدا دویدم. اتاق اوّل بود. - نفسم بالا نمی‌آد! ... کمک! بیمار تخت دو بود، مادر تنها پسر اتاق. درد داشت، امّا دیگر چروکی در پیشانی‌اش نبود. آب زیر پوستش افتاده بود، شاید هم آب‌آلبالو، قرمز. مثل این بود که دارو، دانۀ ذرت بدنش را بو داده باشد! چندبرابر حالت معمول پف کرده بود. همان‌طور که به‌سمت ترالی احیا می‌دویدم، از همکاران درخواست کمک کردم. - من کد می‌زنم. - باشه. منم ترالی رو میارم. صدای «کد نود و نه»* سه بار در بخش‌های بیمارستان پیچید. اِیروِی* را در دهانش گذاشتم. همراهان را با التماس از اتاق خارج کردیم و به دنبال آنها تیم احیا بود که نفس‌نفس‌زنان خودشان را به اتاق یک رساندند. دکتر بیهوشی پس از معاینه بیمار نفس عمیقی کشید و رو کرد به دستیارش. ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi ترالی احیا: کمد چرخ‌دار که تمام وسایل احیا، طبق استاندارد در آن چیده شده‌است. کد۹۹: کدی که برای احیای اورژانسی بیماران بدحال در بیمارستان اعلام می‌شود. اِیروِی: لوله‌ای که راه تنفس دهانی را باز نگه می‌دارد.
دفعه پیش نیز! قسمت دوم دکتر بیهوشی پس از معاینه بیمار نفس عمیقی کشید و رو کرد به دستیارش. - خدا رو شکر چیزی نیس. احتمالاً حسّاسیّته. یه آمپول هیدروکورتیزون بهش بزنین. اگر بهتر نشد بهم خبر بدین. تیم احیا زودتر از همیشه رفت. نفس‌های بیمار هم‌چنان نیمه می‌آمد و می‌رفت. گردنش را به عقب کشیده بود و مثل ماهی لب‌هایش باز و بسته می‌شد و از هوا، مولکول اکسیژن التماس می‌کرد. داروی ضد‌حسّاسیّت چند دقیقه بعد از ورود به خون، زیر پوستش هم رفت. کم‌کم از آلبالویی به نارنجی تغییر رنگ داد و بعد شد انبه‌ای، زردِ زرد. قفسه سینه‌اش مثل یک گنبد شد و بعد با شدت، هرچه دی‌اکسید‌کربن بود، به هوا پاشید. زن جوان کوه کنده بود و شانه‌هایش زیر بار پرمشقّت تنفس خم شده بود. نفسش که جا آمد، پلک‌هایش روی هم افتاد. من هم نفس عمیقی بعد از این‌همه استرس و بدو بدو کشیدم، اما هنوز کلی کار داشتم، بدون فرصت استراحت. یک ساعت بعد، دوباره بالای سر بیمار رفتم. سرِ عصاییِ علامت سؤال‌، ذهنم را قلقلک می‌داد! صورتش نه چروک بود و نه آب‌افتاده. رنگش نه انبه‌ای بود و نه آلبالویی. گندمی بود، مثل قبل. در راستای شَست، مُچَش را در دست گرفتم و شمردم. نبضش نرمال بود. دستش تکانی خورد و بعد مژه‌های بالا و پایین از هم فاصله گرفتند. اوّلین سیاهی مردمکش را که دیدم، ابروهایم به هم گره خوردند. زبانم می‌خواست تکان بخورد و هرچه بدوبی‌راه بود، نثار این زن جوان فراموشکار کند، اما مثل همیشه دست نگه داشت. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند کم‌رنگی پرسیدم: «عزیزم، مگه شما نگفتی قبلاً شیاف استفاده کردی؟ می‌دونی نزدیک بود جونتو ...، استغفراللّه!» صدای گریه نوزاد آبی‌پوش بلند شد. مادر جوان بی‌توجه به سؤال من، چشم‌هایش خیره به تخت کوچک کنارش بود. دکمه‌های لباسش را باز کرد، پسرش را در آغوش گرفت و مشغول شیردهی شد. نگاهش به ‌لب‌های برگشتۀ پسرش که سینۀ مادر را با حرص می‌مکید، دوخته شد. انگشتش را بین مشت بستۀ نوزاد جا داد و بالا و پایین ‌برد. چشم‌هایش را بست. تمام وجودش گوش شد و به سمفونی هارمونی مکیدن و بلعیدن دل سپرد. یک لکه سفیدرنگ بزرگ روی سینه‌ام افتاد. چشم‌هایم را بستم و پسرم را در آغوشم تصوّر کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! صدای ملچ‌ملوچ که قطع شد چشم‌هایم را باز کردم و خیره به چشمان مادر پرسیدم: «پس چرا این‌جوری شدی؟!» چشم‌هایش را با اکراه باز کرد. سرش را کمی بالا آورد و نیم‌نگاهی به چشمان سراپاانتظار من کرد و گفت: «اون دفعه‌م این‌جوری شدم» خشکم زد. نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. لطیفه‌اش را شنیده و خندیده بودم، امّا هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی حکایت من هم جزو لطایف شود! صدای همکارم در گوشم پیچید. همان اوّل صبح، موقع تحویل شیفت، لب‌هایش را نزدیک گوشم کرد و خیلی جدّی گفت: «نبودی، از دستت راحت بودیم! دیگه نه کسی هماتومی تشخیص می‌داد، نه انتقال به اتاق عمل داشتیم. همه ترخیص می‌شدن. هیچ عارضه‌ای‌ هم کشف نمی‌شد که زحمتی برای ما ایجاد کنه. خداییش نبودی، راحت بودیم!» با سپیددار همراه باشید: 📲 Sepiddar
از او به یک اشاره، از ما... روزهای پایانی پاییز بود و من باز از قافله جا مانده بودم. با آه و حسرت زل زدم به صفحه تلویزیون و با جان و دل گوش سپردم به اویی که امید یک امّت بود. صلابت همیشگی کلمات، از پشت ماسک سبزرنگ هم بر قلبم ضربه می‌زد: «شما انقلاب را روایت نکنید، دشمن روایت می‌کند... حضرت زینب با جهاد تبیین نگذاشت روایت دشمن از حادثه عاشورا، غلبه پیدا کند...» آن روزها پیک به پیک می‌آمد و می‌رفت و مدام وضعیت قرمز می‌شد و اشک و ناله بود در کنار خس خس آخرین نفس‌ها. شیفت‌های سنگین و نفس‌گیری که جانی بر تن‌هایمان نمی‌ماند. آن روزهایی که پشت لباس عرق کرده ما مدافعین سلامت، با ایمان و امید نوشته می‌شد «ما شکستش می‌دهیم» اما در کوچه پس کوچه‌های خلوت شهر، کمتر کسی را می‌دیدی که به این شعار باور داشته باشد. آن روزها که با خاموش شدن روزانه صدها شمع زندگی، آتش اژدهای کرونا شعله‌ورتر می‌شد. درست در همان روزهای تلخ و سخت، به توصیه یکی از اساتیدی که برای خودش خدای مقاله و کتاب بود، مشغول نوشتن شدم. اندک فرصتی را غنیمت می‌شمردم و پشت قطراتی از اشک قصه‌های زندگی و مرگ، شادی و غم و معجزه امید را بر صفحه مانیتور جاودانه می‌کردم؛ اما از آن لحظه که فرمان جهاد صادر شد، همه چیز برایم رنگ و روی جنگی پیدا کرد؛ وقتی که فرمود: «ما یک کمبودی در زمینه روایت هنری حوادث بیمارستانی و سختی‌های پرستارها و دشواری‌هایی که اینها با آن مواجه هستند، داریم... هنرمندان بیایند در میدان.» (22 آذر 1400) از آن روز، شب و روز‌م به هم گره خورد. بعضی مواقع می‌شد که پنج شش شب متوالی استراحت نداشتم؛ یا بر بالین بیماران بودم یا در حال نوشتن داستان‌های زندگی. سپیددار ماحصل آن گوش سپردن به فرمان و بی‌وقفه نوشتن‌هاست. مجموعه‌ای از قصه‌های واقعی، خنده‌ها و گریه‌ها، تا مرز مرگ رفتن‌ها و برگشتن‌ها، امیدها و ترس‌ها، دویدن‌ها، ساعت‌ها بیداری، از جان گذشتن‌ها ... و همه و همه برای آن بود که همان لحظه که در دل فریاد می‌زدم «وای اگر امام خامنه‌ای حکم جهادم دهد...» حکم جهاد را به دستم دادند: «جهاد روایت» و ای کاش به گوش رهبرم می‌رسید که «از او به یک اشاره، از ما قلم به دست گرفتن ...» و ای کاش به حکم دیگری شناسایی، معرفی و ارج‌نهادن به این روایت‌ها هم، بر همگان واجب می‌شد. به امید آن روز
سپیددار بیست روزی می‌شود که عزیزِجانم بستریست. از این تخت و اتاق و تمام فضای بیمارستان خسته‌ام. با اینکه روی همین تخت بارها تا مرز مرگ و زندگی رفته اما باز دلم نمیخواهد اسمش را تخت لعنتی بگذارم. بیمارم با تزریق آمپولهای آرامبخش و میان اشک‌ها و نوازشهایم به خواب رفته و من برای غلبه بر دلتنگی و بغض‌های بیمارستانی‌ام شروع میکنم به خواندنِ کتاب. همینطور که صفحات را بالا و پایین و تورق میکنم،صفحه‌ی ۱۷۲ باز می شود، قفل می‌شوم روی جمله‌ای که عجیب وصف حالم است « هم دلم درد میکرد 🥀هم دلم😔...» متلاطم می‌شوم و می‌زنم زیر گریه، چند بار دیگر جمله را زمزمه می‌کنم و غرق می‌شوم، وقتی به خود می آیم که نور صبح از شیشه تابیده و سپیددار مرا با خود برده است. «سپیددار»روایت داستان‌هایی شوکه کننده از گوشه های حقیقی زندگی است. داستانی از خاطرات پر التهاب یک مدافع سلامت‌. چنان شیوا و روان و کِشنده روایت شده که مخاطبِ خسته‌دل و خسته تنی مثل من را از دنیا و مافیها طوری می‌کَند که ناله های دلخراش بیماران اتاق های مجاور را اصلا حس نکنم و به هم نریزم ۴۱ خاطره‌ی واقعی و شوکه کننده که در دل شب با بعضی‌هایشان خندیدم و با بعضی دیگر گریه بود که روحم را شستشو می داد. «رد پای خوشبو» یکی از همین قصه ها بود. «زمین ایستاد» که تمام سنگینی زمین روی دوشم سنگینی کرد بعد از خواندنش ...و... کتاب که تمام می‌شود، امیدهای فراوان از دل نا امیدی هایم جرقه می زند. دلم می خواهد به نو‌یسنده ی عزیزش که ندیده، روی چشم و توی دلم جا گرفته «خسته نباشید💐» بگویم به خاطر تمام آن صبوری ها، گذشت ها، ایستادگی‌ها و اعجاز ها ... به صفحه‌‌ی آخر می رسم، نا امیدی بار و بندیلش را هم از قلبم هم از تخت هم از اتاق جمع کرده. توسلهای توی کتاب را به کار می بندم. از خدا صبر برای خودم و سلامتی و شفا برای عزیزم می خواهم. کمی بعد دکتر و چند پرستار می آیند توی اتاق.. شرح بیمار را چک می‌کنند. با هم حرفهای تخصصی می زنند. با مهربانی نگاهم می کنند، خبر ترخیص بیمارم را با بیانی خوش به من می‌دهند. می روند بیرون از اتاق. بوی «رد پایی خوشبو »را حس می کنم. از ته دل نفس عمیق می کشم و خدا را شکر میگویم. از آخرین صفحه‌‌ی کتاب عزیزم همین چند خط مانده.👇 «...بر حسب وظیفه، ادامه دادیم به راهی که روز اول، قسم خورده بودیم تا پای جان، جانی را نجات دهیم. ایستادیم مثل مقاوم و راست قامت...» تمام می شود، در حالیکه دلم می‌خواهد باز هم بخوانم، بارها و بارها... و هر بار روحم تواضع کند در برابر تلاشها و زحمتها و فداکاریها‌ی نویسنده ی گرانقدر کتاب و تمام عاشقانه‌ها و مادرانه های ایشان که یا به چشم نیامده یا آمده و از نامردی روز گار به دست فراموشی سپرده شده است. دست تمام عزیزان مدافع سلامت به ویژه خانم دکتر اشرف پهلوانی قمی عزیز را می بوسم و ولادت حضرت زینب را صمیمانه خدمت ایشان تبریک عرض می‌کنم