درود بر زندگی!
- اونقَ اونقَ اونقَ ...
این را اول شمرده شمرده گفت و بعد انگار کسی دنبالش کرده باشد، با سرعت سرسامآوری ادامه داد: «اونقَ اونقَ...»
با خودم گفتم: «این چی میگه؟! اونقدر چی؟ کی؟» حرفش را عوض کرد: «داغ داغ داغ...» دلم هرّی ریخت. خواستم دستم را روی دلم بگذارم و باقیماندهاش را جمع کنم؛ ولی امکانش نبود؛ در یک قبر پی وی سی گیر افتاده بودم!
چشمهایم را که از بیخوابی به جِزجِز افتاده بود بستم. یاد دیشب افتادم. ریحانهسادات دو دستش را به چهارچوب در گرفته و زل زده بود به من. همین که در آسانسور بسته شد، مامان مامان گفتنش پاگرد را پر کرد. در را باز کردم. پرید توی بغلم. سرش را که از روی سینهام بلند کرد، چشمهایش برق زد و با لبخندی شیطنتآمیز، کشدار فریاد کشید: «امیدوارم حوصلهتون سر بره!»
چند شیفت است که این جمله طلایی را، درست لحظه آخر خداحافظی میزند. خدایی اثر هم دارد. با یک اطمینان خاصی پا به بخش میگذارم. دلم قرص است به شفافیت و درخشندگی دل کوچولوی پاکش؛ اما دیشب فرق داشت. جمعه بود و روز تعطیل و استراحت و آرامش و ... اما نه برای من و امثال من.
دلم تنگ شده بود برای یک خواب راحتی که به زنگ هشدار و «بلند شو! دیرت شد.» ختم نشود.
دلم میخواست یک عمر بخوابم؛ اما نه اینجا و اینجوری!
صدا از یک مرد کامل تغییر کرد و شد صدای دورگه یک نوجوان تازه افتاده در پیچ و خم بلوغ: «دَق دَق دَق......»
سَرم انگار شده بود کوزه مسی و کسی چکش و مَتّه به دست، به در و دیوارش میکوبید!
میان آن همه هیاهو و دَنگ دَنگ، یاد حرف «بتول» که افتادم ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست و نفس کوتاهی زیر آن همه دم و دستگاه که روی سرم آوار شده بود کشیدم.
زن 28 ساله پاکستانی که منتظر فرزند پنجمش بود، بیصدا به خودش میپیچید. از دیوار صدا در میآمد؛ اما از او نه! نظر دکتر بود که تا صبح آمپول فشار نگیرد. تصمیم گرفتم کمکش کنم. دستم را به نرده کنار تخت گرفتم و شروع کردم به ورزش.
- نگاه کن به من؛ اگه اینکارو بکنی دردت بیشتر میشه، زودتر زایمان میکنی.
زن جوان قطرههای عرق روی پیشانیاش را با پشت دستش پاک کرد و مظلومانه با لهجه خاصی گفت: «دردم بیشتر هست!»
ذهنم وقت گیر آورده بود و به جای استراحت، مدام سری به بخش میزد و برمیگشت! میخواستم بالا بیاورم. نمیدانم چند دقیقه در این سفیدچال! گیر افتاده بودم. سرم درازکشیده هم گیج میرفت.
صدای همکار بخش تحتنظر توی سرم پیچید. وقتی که از علت انتقال بیمار به بخش ما که به عنوان بخش مادر پرخطر و ویژه است پرسیدم. پاسخ داد: «هیچی!» جواب دادم: «یعنی چی هیچی؟!»
همکارم که مشغول نوشتن پرونده بود. سرش را بلند کرد و با پوزخند گفت: «علت انتقال: دلشوره دکتر!» آهی کشیدم و دلم برای دعای ریحانه سوخت که اینجوری میسوخت!
صدای «غار غار غار» آمد و بعد سکوتی که از صدای «غار غار» حتی «اونقد اونقد» هم بدتر بود. یاد آقای موزون افتادم و زندگی پس از زندگی. موی دستهایم که به دیواره قبر پی وی سی چسبیده بود سیخ شد.
نیرویی پاهایم را گرفت و به پایین کشاند. نور خورشیدی اتاق فرو رفت در چشمانم. در باز شد. دختر جوان سفیدپوشی به دادم رسید.
نفسم چند دقیقهای بود که نصفه و نیمه میآمد و میرفت. دختر جوان دستی به مقنعه مشکیاش کشید و با لبخند در خروجی را نشانم داد و گفت: «جواب ام آر آیتون دوشنبه عصر میاد.»
دهانم را باز کردم و هوای اتاق را هورت کشیدم و لحظهای بعد با شدت پاشیدم به سقف سفید و تخت باریکی که مرا از آن قبر بیرون کشیده بود و زیر لب گفتم: «درود بر زندگی!»
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#پهلوانی_قمی
#اعمال_ماه_رجب
1️⃣ روزه: روایت شده که هر کس یک روز از ماه رجب را روزه بگیرد، باعث خشنودی خدا میشود، غضب الهی از فرد دور شده و درهای جهنم بر روی او بسته میشود.
2️⃣ گفتن ذکر «اَستَغفِرُاللهَ الَّذی لا اِلهَ اِلّا هُوَ وَحدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ اَتُوبُ اِلَیهِ».
🔴 اگر صد بار بگوید، خداوند کارش را به رحمت و مغفرت ختم میکند.
🔵 اگر چهارصد بار بگوید، اجر صد شهید برایش نوشته میشود.
👌 بعد از اتمام (صد یا چهارصد مرتبه)، صدقه پرداخت شود.
3️⃣ در اول صبح و انتهای روز، هفتادمرتبه بگوید: «اَستَغفِرُاللهَ وَ اَتُوبُ اِلَیهِ»؛ سپس دستها را بلند کند و بگوید: «اَلّلهُمَّ اغفِرلی وَ تُب عَلَیَّ».
✅ خدا از او راضی میشود و آتش جهنم را لمس نمیکند.
4️⃣ در کل ماه رجب، هزارمرتبه بگوید:
«اَستَغفِرُاللهَ ذَالجَلالِ وَ الاِکرامِ مِن جَمیعِ الذُّنُوبِ وَ الاثامِ».
✅ خداوند او را میآمرزد.
5️⃣ هر که در جمعه ماه رجب، صدمرتبه سوره توحید بخواند، برایش نوری باشد که او را در قیامت به بهشت کشاند.
6⃣ به توصیه پیامبر(ص)، زیادگفتن ذکر «اَستَغفِرُاللهَ وَ اَسئَلُهُ التَوبَة».
7⃣ اگر کسی قادر به روزه نیست، به جای آن صدمرتبه این ذکر را بگوید:
«سُبحانَ الاِلهِ الجَلیل، سُبحانَ مَن لا یَنبَغی التَّسبیحَ اِلّا له، سُبحانَ الاَعَزِّ الاَکرَم، سُبحانَ مَن لَبِسَ العِزَّ وَ هُوَ لَهُ اَهل».
8⃣ هر کس در این ماه هزارمرتبه ذکر «لا اِلهَ الَّا الله» را بگوید، صدهزار حسنه و صد شهر در بهشت برای او باشد.
🔺مفاتیحالجنان.
⬅️ احکام به زبان خیلی ساده
┏━━ °•🍃•°━━┓
@ahkam_yar
┗━━ °•🍃•°━━┛
سلام
سحرگاه سرد دیماهیتون بهخیر🌷
امشب شب خاصی برای من بود. دلم لک زده بود برای نوشتن؛ اما حیف که از سر و کول بخش مریض بالا میرفت و حتی نشد چند خط خشک و خالی بنویسم!
به ذهنم وعده آف بعد از شیفت دادم.
انشاالله که بشود.
یاد آن ایام...🍃🌷🍃
هر سال همین که شانزدهمین روز زمستان با سرمای استخوانشکن و برف و بارانش از راه میرسد، لرزی به جانم میافتد و مرا که مشغول مالیدن شانه و دست و پای یخزدهام هستم برمیدارد و میبرد به سالهای دور؛ سالهایی که مثل برق و باد گذشت.
اولین جایی که سرک میکشد؛ فقط دو سال از پاگذاشتنم به دنیا گذشته است. تصویری زنده و ملموس؛ اما بیصدا از کودکی که در خاوری پر از اثاثیه نشسته و چشمان آبیاش سنجاق شده به بال و پر سفید و مشکی کبوترهایی که مشغول نوشیدن آب از جوی باریک میان کوچه هستند.
دلم مینشیند و کوله پر از خستگی و سالها این در و آن در زدن و اتفاقات ریز و درشت رد کردن را دور از چشم بقیه میگذارد زیر پای کودکی که آغوش مادرش را امنترین جا و شیر مادر را بهترین غذای دنیا میداند و به همان راضی است. نه دشمن و بدخواهی دارد، نه حرف و حدیثی، نه نگرانیای.
چقدر دلم میخواهد همان جا متوقف شود؛ اما میداند که یک «شانزدهم دی» در سال است و کلّی جا که باید برود.
تصاویر به سرعت یکی در پی دیگری میآید و میرود و در جشن تولد پنج سالگیاش میایستد؛ وقتی که پیراهن طوسی به تن دارد و با لبخند به گلدوزیهای ظریف پایین دامن و سر آستینهایش دست میکشد و همین که مامانفاطمه را در آستانه در میبیند میدود و میان دستها و چادر گل گلی او آرام میگیرد. میخواهد بماند و یک دل سیر مادر و دختر و دخترانگیهایش را تماشا کند؛ اما امان از کمی وقت.
تصویر دیگری که بدو بدو می آید و خودش را روی پرده دلم پهن میکند، دختر دهسالهایست که نارنجک سبزی کنار گوشش گرفته و مدام تکان میدهد و با هر تلق و تولوق سکهها قند در دلش آب میشود.
وقتی که به حیاط مدرسه میرسد و کوهی از نارنجک و تانک پلاستیکی را میبیند لبخند شیرینی تمام صورت گرد و سفیدش را پر میکند. دستش را بالا میبرد و نارنجک را پرت میکند سمت قلّه و قلّک با همان صدای دوستداشتنی قِل میخورد و نزدیک کوهپایه کنار چند نارنجک دیگر متوقف میشود.
نفسی میکشم و دلم برای دلم تنگ میشود! «یادش به خیر»ی میگویم و خیره میشوم به ابرهای ببعی شکلی که در آسمان ارغوانی شهر گرگم به هوا بازی میکنند و برای دست رساندن به خورشید از هم سبقت میگیرند.
یاد روزی میافتم که هواپیمای دشمن را درست مثل همین ابرهای پنبهای به هم نشان میدادیم و بلافاصله بازیمان را سر میگرفتیم و دریغ از ذرهای ترس و واهمه.
رو میکنم به دلم و بزرگی آن موقعهایش را به رُخش میکشم.
یاد «بزرگی» که میافتم آهی سرد؛ اما سوزان دل و رودهام را به جان هم میاندازد.
سن و سالی نداشتم؛ اما میتوانستم شادی از ته دل بزرگترها را درک کنم، وقتی آزادهای از دیار اسارت برمیگشت و کرور کرور غریبه و آشنا برای استقبالش سر از پا نمیشناختند و خانه نقلیشان مدام پر و خالی میشد و جعبه شیرینی بود که میان آن همه شلوغی روی دست میچرخید.
هنوز هم که سالها از آن زمان میگذرد و شاید آن آزاده و خانوادهاش از آنجا رفته باشند؛ اما دیدن آن درب گشوده، دلم را گشاده میکند و لبخند بر لبم مینشاند.
توفیقی باشد ادامه دارد انشاالله.
┏━ °•🍃🌷🍃🌷🍃•°━┓
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
┗━ °•🍃🌷🍃🌷🍃•°━┛
یاد آن ایام...🌷🍃🍯
اگر تمام دانشمندان نجوم جمع شوند و بگویند: «هنوز زمین در مدار همیشگیاش دور خورشید میچرخد.» باور نمیکنم!
شما باشید باور میکنید؟ به نظرم زمین مدتهاست از مدار خارج شده است. جابجاشدن بیشتر چیزها و آدمها از جا و مکان همیشگیشان را نمیبینید؟
جای شاهزاده و گدا عوض شده است. جای توریست و تروریست، جای متهم و شاکی، جای امر به معروف گوینده و گیرنده، جای قاضی و قاتل، جای حق با باطل... و زمین و مافیهایش در سراشیبی تندی در حال تلو تلو خوردن هستند و هر لحظه در خطر سقوط.
هیچ کس به داشتههایش خوشنود نیست. انگار نهی قرآن «لا تمدّنّ عینیک...» (حجر/ 88) برای در و دیوار آمده است! همه نگاهشان به دست دیگرانست. «رِضاً بقضائک» گوهریست کمیاب.
این روزها خواندن «آلیاسین» از نان شب هم واجبتر است. انگار هر شب فراموشمان میشود و آفتاب که بالا میآید باید دوباره به خودمان یادآوری کنیم که «و انّ صراطَ حقٌّ والمرصادَ حقٌّ والمیزانَ حقٌّ والحشرَ حقٌّ» ...
مدتی است سرم میزبان زنبورهای وز وزکنندهای است که در خورجین دهانشان، شهد فکر، آن هم فرازمینی و فرازمانی این ور و آن ور میکنند.
دلم میخواهد نه من، که آنها کمی بخوابند و دمی آرام بگیرند؛ اما زهی خیال باطل!
روی صندلی آشپزخانه نشستهام و چشم دوختهام به شعلههای آتش اجاق که نیش یکی از زنبورهای درشت، دو قطره اشک را روی گونهام میغلتاند.
«مامان! گشنمه» ریحانهسادات که تازه از راه رسیده، مرا از غرق شدن در دریای خاطرات و فکرهای جورواجور نجات میدهد! بوی پلوشوید باقلا با کوکو، مطبخ را برداشته است. مینشینم روبرویش و بیشتر از طعم غذا، از «اوم اوم»کردنهای او لذت میبرم.
ساعت از پانزده گذشته که بالاخره سفره بعد از چند بار باز و بسته شدن، جمع میشود.
به قول باباجون غذا به جای معده میرود پشت پلکم و سنگینش میکند.
یاد شیفت میافتم و یکشنبه بودن امروز و لزوم استراحت قبل از شیفت.
روزهای یکشنبه با همه روزها فرق میکند. عیار بخش، تومنی دوزار متفاوت میشود. انگار از شب پیش یکی چرخ گاری و یک بلندگو دست میگیرد و دور محلهها میچرخد و بیمار پرخطر جمع میکند؛ یکی از دیگری بدتر!
پناه میبرم به رختخواب و لحاف زریدوزی که تازگیها برای خوابی سنگینتر، جایگزین پتوهای سبک امروزی کردهام.
دست دراز میکنم و گوشی موبایل را از روی میز کنار تخت برمیدارم تا روی پرواز بگذارم که دورتا دور گوشی، هفت هشت رنگ روشن میشود و یک خط پیامک بالای صفحه ظاهر.
بازش نمیکنم؛ اما دلم میرود بیست سال پیش؛ وقتی اولین گوشی سامسونگ صفحه رنگی را گرفته بودم. صفحهاش دو بند انگشت در دو بند انگشت بود!
به نظرم تا الان دهه شصتیها رکورد گینس را در تغییرات سبک زندگی زدهاند. همین که آرزوی محال دیدن طرف پشت در و کسی که کیلومترها دورتر با او مشغول خوش و بش هستی به حقیقت پیوسته خودش رکورد است؛ دیگر چه برسد به اندازه گوشیها که از یک گوشتکوب شروع شد و به یک قوطی دو در پنج تنزل پیدا کرد و دوباره بزرگ شد مثل دفترچه!
علاوه بر آن تلویزیونهای پشت قوزدار چهارده اینچی سیاه و سفید کمر صاف کردند و بزرگ شدند تا پنجاه و شصت اینچ. مانیتور و کیس رایانه هفت هشت کیلویی هم خودشان را جمع و جور کردند و در یک لپتاپ کمر باریک جا شدند.
وقتی یاد اصحاب کهف میافتم خندهام میگیرد. فکرش را بکنید یکی سال شصت و اندی میان بمب و موشک خوابیده باشد و حالا بیدار شود!...
خدا نصیب گرگ بیابان نکند!
یک دبّه عسل با لگدپرانی و هنگ «وُرد» ریخت زمین! دلم برای زنبورها و اینهمه وزوزشان کباب شد. خدا نصیب گرگ بیابان نکند!
چند ساعت نوشتم؛ از نماز صبح تا نه و ده. مطمئنم تنظیماتش را هر دو دقیقه، ذخیره گذاشته بودم؛ اما نمیدانم چه شد. پرید هر آنچه که نوشته بودم.
این چند خط، باقیمانده عسلهایی است که از روی زمین جمع کردهام، آن هم با کلّی تغییر.
باز هم خدا را شکر.
┏━ °•🍃🌷🍃🌷🍃•°━┓
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
┗━ °•🍃🌷🍃🌷🍃•°━┛
✳️ میخواهی در دنیا و آخرت با امام زمانت باشی؟!
🔹یکی از یاران امام جواد علیه السلام میگوید:
به حضرت نامه نوشتم و پرسیدم:
چیزی به من یاد دهید که با انجام آن در دنیا و آخرت با شما باشم.
🔹️حضرت در پاسخ نوشتند:
أَكْثِرْ مِنْ تِلَاوَةِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ وَ رَطِّبْ شَفَتَيْكَ بِالاسْتِغْفَارِ.
✨سوره قدر را زیاد بخوان و لبهایت را با استغفار تَر نگه دار (یعنی مدام استغفار کن).
📚ثواب الاعمال، ص۱۶۵
#جواد_الأئمة
سلام و تبریک ایام مبارک رجب🌹
یه درد دل دارم با شمایی که به من پیام میدی یا توی دلت میگی: «منتظرم بنویسی و مدام کانالو نگاه میکنم تا متن جدیدتونو بخونم»
👈درسته که من یه پام دانشگاس یه پام بیمارستان.
👈درسته که دیگه وقت سرخاروندنم ندارم!
👈درسته که هزار جور فکر توی سرم وول میخوره؛ از رنگی رنگی گرفته تا دودی و خاکستری
اما
اینا دلیل نمیشه ننویسم.😉
👈اینم درسته که بعضیاتون از منم سرشلوغترین
اما دلیل نمیشه که شما بشینین یه گوشه و ایتاگردی بکنین و بعدشم بدون نظر و پیشنهادی و البته تشویقی در غار تنهاییتون فرو برین و هیچی به هیچی!☹️
شما هم باید بنویسید. منتظرم.
همه اونایی که وقتی حضوری منو میبینن از نوشتههام میگن،🤔 میتونستن خیلی به موقعتر بلافاصله بعد از خوندن متن، احساس خوبشون از خوندن متن رو منتقل کنن تا دل منم به نوشتن گرم بشه.😊
در ثواب نوشتن و شادکردن یه مؤمن، میتونین شریک باشین، اگر نویسنده را به نوشتن تشویق کنین.✅
ممنون از اینکه نظراتتونو منتقل میکنین.😍
لینک نظر ناشناس:
https://gkite.ir/es/9407981