سلام
سحرگاه سرد دیماهیتون بهخیر🌷
امشب شب خاصی برای من بود. دلم لک زده بود برای نوشتن؛ اما حیف که از سر و کول بخش مریض بالا میرفت و حتی نشد چند خط خشک و خالی بنویسم!
به ذهنم وعده آف بعد از شیفت دادم.
انشاالله که بشود.
یاد آن ایام...🍃🌷🍃
هر سال همین که شانزدهمین روز زمستان با سرمای استخوانشکن و برف و بارانش از راه میرسد، لرزی به جانم میافتد و مرا که مشغول مالیدن شانه و دست و پای یخزدهام هستم برمیدارد و میبرد به سالهای دور؛ سالهایی که مثل برق و باد گذشت.
اولین جایی که سرک میکشد؛ فقط دو سال از پاگذاشتنم به دنیا گذشته است. تصویری زنده و ملموس؛ اما بیصدا از کودکی که در خاوری پر از اثاثیه نشسته و چشمان آبیاش سنجاق شده به بال و پر سفید و مشکی کبوترهایی که مشغول نوشیدن آب از جوی باریک میان کوچه هستند.
دلم مینشیند و کوله پر از خستگی و سالها این در و آن در زدن و اتفاقات ریز و درشت رد کردن را دور از چشم بقیه میگذارد زیر پای کودکی که آغوش مادرش را امنترین جا و شیر مادر را بهترین غذای دنیا میداند و به همان راضی است. نه دشمن و بدخواهی دارد، نه حرف و حدیثی، نه نگرانیای.
چقدر دلم میخواهد همان جا متوقف شود؛ اما میداند که یک «شانزدهم دی» در سال است و کلّی جا که باید برود.
تصاویر به سرعت یکی در پی دیگری میآید و میرود و در جشن تولد پنج سالگیاش میایستد؛ وقتی که پیراهن طوسی به تن دارد و با لبخند به گلدوزیهای ظریف پایین دامن و سر آستینهایش دست میکشد و همین که مامانفاطمه را در آستانه در میبیند میدود و میان دستها و چادر گل گلی او آرام میگیرد. میخواهد بماند و یک دل سیر مادر و دختر و دخترانگیهایش را تماشا کند؛ اما امان از کمی وقت.
تصویر دیگری که بدو بدو می آید و خودش را روی پرده دلم پهن میکند، دختر دهسالهایست که نارنجک سبزی کنار گوشش گرفته و مدام تکان میدهد و با هر تلق و تولوق سکهها قند در دلش آب میشود.
وقتی که به حیاط مدرسه میرسد و کوهی از نارنجک و تانک پلاستیکی را میبیند لبخند شیرینی تمام صورت گرد و سفیدش را پر میکند. دستش را بالا میبرد و نارنجک را پرت میکند سمت قلّه و قلّک با همان صدای دوستداشتنی قِل میخورد و نزدیک کوهپایه کنار چند نارنجک دیگر متوقف میشود.
نفسی میکشم و دلم برای دلم تنگ میشود! «یادش به خیر»ی میگویم و خیره میشوم به ابرهای ببعی شکلی که در آسمان ارغوانی شهر گرگم به هوا بازی میکنند و برای دست رساندن به خورشید از هم سبقت میگیرند.
یاد روزی میافتم که هواپیمای دشمن را درست مثل همین ابرهای پنبهای به هم نشان میدادیم و بلافاصله بازیمان را سر میگرفتیم و دریغ از ذرهای ترس و واهمه.
رو میکنم به دلم و بزرگی آن موقعهایش را به رُخش میکشم.
یاد «بزرگی» که میافتم آهی سرد؛ اما سوزان دل و رودهام را به جان هم میاندازد.
سن و سالی نداشتم؛ اما میتوانستم شادی از ته دل بزرگترها را درک کنم، وقتی آزادهای از دیار اسارت برمیگشت و کرور کرور غریبه و آشنا برای استقبالش سر از پا نمیشناختند و خانه نقلیشان مدام پر و خالی میشد و جعبه شیرینی بود که میان آن همه شلوغی روی دست میچرخید.
هنوز هم که سالها از آن زمان میگذرد و شاید آن آزاده و خانوادهاش از آنجا رفته باشند؛ اما دیدن آن درب گشوده، دلم را گشاده میکند و لبخند بر لبم مینشاند.
توفیقی باشد ادامه دارد انشاالله.
┏━ °•🍃🌷🍃🌷🍃•°━┓
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
┗━ °•🍃🌷🍃🌷🍃•°━┛
یاد آن ایام...🌷🍃🍯
اگر تمام دانشمندان نجوم جمع شوند و بگویند: «هنوز زمین در مدار همیشگیاش دور خورشید میچرخد.» باور نمیکنم!
شما باشید باور میکنید؟ به نظرم زمین مدتهاست از مدار خارج شده است. جابجاشدن بیشتر چیزها و آدمها از جا و مکان همیشگیشان را نمیبینید؟
جای شاهزاده و گدا عوض شده است. جای توریست و تروریست، جای متهم و شاکی، جای امر به معروف گوینده و گیرنده، جای قاضی و قاتل، جای حق با باطل... و زمین و مافیهایش در سراشیبی تندی در حال تلو تلو خوردن هستند و هر لحظه در خطر سقوط.
هیچ کس به داشتههایش خوشنود نیست. انگار نهی قرآن «لا تمدّنّ عینیک...» (حجر/ 88) برای در و دیوار آمده است! همه نگاهشان به دست دیگرانست. «رِضاً بقضائک» گوهریست کمیاب.
این روزها خواندن «آلیاسین» از نان شب هم واجبتر است. انگار هر شب فراموشمان میشود و آفتاب که بالا میآید باید دوباره به خودمان یادآوری کنیم که «و انّ صراطَ حقٌّ والمرصادَ حقٌّ والمیزانَ حقٌّ والحشرَ حقٌّ» ...
مدتی است سرم میزبان زنبورهای وز وزکنندهای است که در خورجین دهانشان، شهد فکر، آن هم فرازمینی و فرازمانی این ور و آن ور میکنند.
دلم میخواهد نه من، که آنها کمی بخوابند و دمی آرام بگیرند؛ اما زهی خیال باطل!
روی صندلی آشپزخانه نشستهام و چشم دوختهام به شعلههای آتش اجاق که نیش یکی از زنبورهای درشت، دو قطره اشک را روی گونهام میغلتاند.
«مامان! گشنمه» ریحانهسادات که تازه از راه رسیده، مرا از غرق شدن در دریای خاطرات و فکرهای جورواجور نجات میدهد! بوی پلوشوید باقلا با کوکو، مطبخ را برداشته است. مینشینم روبرویش و بیشتر از طعم غذا، از «اوم اوم»کردنهای او لذت میبرم.
ساعت از پانزده گذشته که بالاخره سفره بعد از چند بار باز و بسته شدن، جمع میشود.
به قول باباجون غذا به جای معده میرود پشت پلکم و سنگینش میکند.
یاد شیفت میافتم و یکشنبه بودن امروز و لزوم استراحت قبل از شیفت.
روزهای یکشنبه با همه روزها فرق میکند. عیار بخش، تومنی دوزار متفاوت میشود. انگار از شب پیش یکی چرخ گاری و یک بلندگو دست میگیرد و دور محلهها میچرخد و بیمار پرخطر جمع میکند؛ یکی از دیگری بدتر!
پناه میبرم به رختخواب و لحاف زریدوزی که تازگیها برای خوابی سنگینتر، جایگزین پتوهای سبک امروزی کردهام.
دست دراز میکنم و گوشی موبایل را از روی میز کنار تخت برمیدارم تا روی پرواز بگذارم که دورتا دور گوشی، هفت هشت رنگ روشن میشود و یک خط پیامک بالای صفحه ظاهر.
بازش نمیکنم؛ اما دلم میرود بیست سال پیش؛ وقتی اولین گوشی سامسونگ صفحه رنگی را گرفته بودم. صفحهاش دو بند انگشت در دو بند انگشت بود!
به نظرم تا الان دهه شصتیها رکورد گینس را در تغییرات سبک زندگی زدهاند. همین که آرزوی محال دیدن طرف پشت در و کسی که کیلومترها دورتر با او مشغول خوش و بش هستی به حقیقت پیوسته خودش رکورد است؛ دیگر چه برسد به اندازه گوشیها که از یک گوشتکوب شروع شد و به یک قوطی دو در پنج تنزل پیدا کرد و دوباره بزرگ شد مثل دفترچه!
علاوه بر آن تلویزیونهای پشت قوزدار چهارده اینچی سیاه و سفید کمر صاف کردند و بزرگ شدند تا پنجاه و شصت اینچ. مانیتور و کیس رایانه هفت هشت کیلویی هم خودشان را جمع و جور کردند و در یک لپتاپ کمر باریک جا شدند.
وقتی یاد اصحاب کهف میافتم خندهام میگیرد. فکرش را بکنید یکی سال شصت و اندی میان بمب و موشک خوابیده باشد و حالا بیدار شود!...
خدا نصیب گرگ بیابان نکند!
یک دبّه عسل با لگدپرانی و هنگ «وُرد» ریخت زمین! دلم برای زنبورها و اینهمه وزوزشان کباب شد. خدا نصیب گرگ بیابان نکند!
چند ساعت نوشتم؛ از نماز صبح تا نه و ده. مطمئنم تنظیماتش را هر دو دقیقه، ذخیره گذاشته بودم؛ اما نمیدانم چه شد. پرید هر آنچه که نوشته بودم.
این چند خط، باقیمانده عسلهایی است که از روی زمین جمع کردهام، آن هم با کلّی تغییر.
باز هم خدا را شکر.
┏━ °•🍃🌷🍃🌷🍃•°━┓
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
┗━ °•🍃🌷🍃🌷🍃•°━┛
✳️ میخواهی در دنیا و آخرت با امام زمانت باشی؟!
🔹یکی از یاران امام جواد علیه السلام میگوید:
به حضرت نامه نوشتم و پرسیدم:
چیزی به من یاد دهید که با انجام آن در دنیا و آخرت با شما باشم.
🔹️حضرت در پاسخ نوشتند:
أَكْثِرْ مِنْ تِلَاوَةِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ وَ رَطِّبْ شَفَتَيْكَ بِالاسْتِغْفَارِ.
✨سوره قدر را زیاد بخوان و لبهایت را با استغفار تَر نگه دار (یعنی مدام استغفار کن).
📚ثواب الاعمال، ص۱۶۵
#جواد_الأئمة
سلام و تبریک ایام مبارک رجب🌹
یه درد دل دارم با شمایی که به من پیام میدی یا توی دلت میگی: «منتظرم بنویسی و مدام کانالو نگاه میکنم تا متن جدیدتونو بخونم»
👈درسته که من یه پام دانشگاس یه پام بیمارستان.
👈درسته که دیگه وقت سرخاروندنم ندارم!
👈درسته که هزار جور فکر توی سرم وول میخوره؛ از رنگی رنگی گرفته تا دودی و خاکستری
اما
اینا دلیل نمیشه ننویسم.😉
👈اینم درسته که بعضیاتون از منم سرشلوغترین
اما دلیل نمیشه که شما بشینین یه گوشه و ایتاگردی بکنین و بعدشم بدون نظر و پیشنهادی و البته تشویقی در غار تنهاییتون فرو برین و هیچی به هیچی!☹️
شما هم باید بنویسید. منتظرم.
همه اونایی که وقتی حضوری منو میبینن از نوشتههام میگن،🤔 میتونستن خیلی به موقعتر بلافاصله بعد از خوندن متن، احساس خوبشون از خوندن متن رو منتقل کنن تا دل منم به نوشتن گرم بشه.😊
در ثواب نوشتن و شادکردن یه مؤمن، میتونین شریک باشین، اگر نویسنده را به نوشتن تشویق کنین.✅
ممنون از اینکه نظراتتونو منتقل میکنین.😍
لینک نظر ناشناس:
https://gkite.ir/es/9407981
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اینجا همه چیز جور دیگریست!
از وقتی وسایلم را جمع میکردم شروع شد.
از وقتی متکای زیر سر را از کوله خارج کردم و فقط یک پتوی مسافرتی کمحجم و سجاده و مهر کربلا و تسبیح متبرک به ضریح امامرضا جانم، شد همه توشه راهم.
اینجا همه چیز جور دیگریست. گویا درِ مسجد، دریست رو به بهشت.
اینجا خیلی یاد اربعین میکنم.
خیلی از سرتاپاها را اگر بیرون از اینجا دیده بودم باورم نمیشد اهل نماز هم باشند!
حتی تکگربه پشمالوی دانشگاه هم این تفاوت را حس کرده است.
روبروی در نشسته و با هزار پیشپیش هم از جایش جنب نمیخورد؛ حتی یکی از دختران که کفشی را به آرامی به پشتش زد تا بلند شود، خودش را روی زمین پهن کرد و منتظر بقیه ماساژ شد!
اینجا پر از عجایب و تناقضهاست.
موهای فشنکرده و ساقهای بیرون انداخته را میبینی که برای سه روز پشت سر هم عبادتکردن ، صف کشیدهاند!
اینجا دلها مهربانتر است. اگر چه جذبه سیدالشهدا و اربعینش، دل آهنین را هم نرم میکند؛ اما اینجا هم یک جورایی شبیه اربعین است.
دانشجو با استادش تنگ هم سر بر زمین میگذارند.
وقت استراحت، خروپف چند نفری کل سالن سیصد نفری را برداشته است؛ اما همه از دم خوابیدهاند.
اینجا همه چیز جور دیگریست.
استشمام عطر حرام است؛ اما عطر ندای "از کجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟" مسجد را پر کرده است.
عشق، اینجا رنگ و بویی دیگر گرفته است.
اینجا تکهای از دنیاست که با تار و پود ملکوت بافته شده است.
اینجا مسجدیست مفتخر به اعتکاف.
دعاگوی همه بزرگواران هستم.
التماس دعا
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#پهلوانی_قمی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃