eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
446 دنبال‌کننده
144 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفت: «بپّر» و من پریدم. قسمت پایانی هنوز ساعت هفت نشده بود که فهمیدم شهدای گمنام مأمورم کرده‌اند. نه اینکه صدایی از عالم بالا و این ور و آن ور شنیده باشم. مأموربودنم را زمانی متوجه شدم که از مقبره شهدا برمی‌گشتم. تا وارد حیاط مسجد شدم یکی از دور اشاره کرد که قدم تند کنم. به من تنها قانع نشد و دختر جوانی هم که کنار حیاط ایستاده بود صدا زد. - آخ کمرم! شما رو شهدا فرستاده. خادم مسجد نیست؛ منم دیسک کمر دارم؛ الانم مراسم زیارت عاشوراست. دسته سماور را همراه با دختر جوان گرفتیم و کنار حیاط بردیم. وقتی که برگشتیم وسایل صبحانه هم آماده نشده، وسط آبدارخانه مسجد بود و گویا پیرمرد از زمان آمدنش ورد زبانش شده بود «شهدا یکی رو برسونید» و دیگر وقت نداشت به کار دیگری برسد! نان‌ها را که تکه کردیم نیروهای جوان بسیج یکی یکی رسیدند و نیاز به من مرتفَع شد. بلند شدم و به اتاقم که کنج حیاط مسجد بود رفتم. یک اتاق سه در چهار که با راهرویی به کتابخانه مسجد ارتباط داشت و این راهی بود به سوی گنج؛ البته این فکر برای اولین روز کاری بود و نمی‌دانستم وقت سر خاراندن هم ندارم، چه برسد به مطالعه! آنقدر آن‌ چند اتاق دور تادور حیاط مسجد، سوژه برای داستان‌نوشتن دارد که فراموش کردم چه می‌خواستم بنویسم و اما قصه بپّر: سال‌هاست که فراری‌ام. همان سال نود پرحادثه، با اتمام دوره سطح دو، صدای دعوتش به گوشم رسید؛ ولی خودم را جایی پنهان کردم که پیدایم نکنند؛ اما تا ابد که نمی‌توانستم گم باشم! از مخفیگاهم بیرون آمدم و سعی کردم خودم را بزنم به کوچه علی‌چپ! هر چه هم که دوست و آشنا گفتند زیر بارش نرفتم. نمی‌توانستم. نمی‌شد ساعت‌ها بر بالین بیمار باشی و بعد روپوش سفیدت را در بیاوری و جای عمامه دور سرت بپیچی و منبر بروی. نه چانه‌اش را داشتم، نه رویش را! این بود که مدام فرار کردم و هر چه گفتند قبول نکردم. تا همین چند روز پیش که مسئولین با توجه به شرح وظایف و کمبود نیرو، خودشان تصمیم گرفتند و بریدند و دوختند و بعد که تمام شد گفتند برو ساعت ده صبح، فلان جا، لباست را بپوش؛ همان لباسی که تا به حال از پوشیدنش فرار کرده بودم. تنگ و گشاد نبود. اتفاقاً مناسب قامتم بود؛ اما من می‌ترسیدم که بپوشم؛ برعکس آن‌هایی که از ابزار منبر رفتن و تبلیغ، فقط رو داشتند و صدا! یاد مروارید درخشانی افتادم که چند سال پیش صیدش کرده بودم و بر پیشانی‌ام نشانده بودم. مشکل آنجا بود که روزهای زیادی وقت نکرده بودم بروم روبروی آینه و خودم را و مروارید نشانده بر پیشانی‌ام را نظری بیاندازم. گزینه انصراف داشت؛ اما نزدم. نشستم روبروی آینه و غرق شدم در زیبایی مروارید حکمت: «هنگامی که از چیزی می‌ترسی، خود را در آن بیفکن؛ زیرا گاهی ترسیدن از چیزی از خود آن چیز سخت‌تر است. حکمت 175 نهج البلاغه» سیر که نگاهش کردم دلم قرص شد. مدام در فکرش بودم؛ اما سیر و سرکه‌ای در دلم نمی‌جوشید. حتی در آن چهار پنج ساعت خواب شب، چندین بار منبر رفتم! اما جوری بی‌خیال شده بودم که برای خودم هم عجیب بود. ساعت ده که رسیدم محل مصاحبه و منبر، خودم بودم و دو خانم پشت میز که یکی شان مسئول ثبت‌نام بود و دیگری مسئولیت خطیر پامنبری‌شدن. هزار تا سؤال کرد و پاسخش را دادم تا رسید به زمان پریدن: «خب منبر چی آماده کردین؟» دور و برم نگاه کردم. «با من بود؟ مگه من کادر درمان نیستم و نویسنده و پژوهشگر و ... ؟!» نگاهی به چهره‌اش کردم که نه خطی به پیشانی و ابروهایش افتاده بود، نه لبخندی به لب داشت. جدی بود؛ اما آرام. شروع کردم به خواندن دو سه خط آغازین همه منبرها: «بسم الله الرحمن الرحیم. و لا حول و ... حسبنا الله .... ربّ اشرح لی صدری ... » خدا خواسته بود پریدن من در اقیانوس تربیت و تبلیغ، در شب شهادت پدر صاحب‌العصر باشد. یک حدیث انتخاب کرده بودم که خیلی مربوط به محل کارم بود و مخاطبینم هم همکارانم. شروع کردم به شرح حدیث و بعد خواندن ساده اشعار سوزناکی در مورد شهادت امام 28ساله و مظلومیتش که اشک من و پامنبری را هر دو درآورد و منبر به اشک و آوردن دستمال ختم به خیر شد. وقتی یک بودن رتبه‌ام را شنیدم در دلم خندیدم؛ اما حتی یک ماهیچه دور لبهایم جُنب نخورد، دیگر چه برسد به مچاله شدن. فقط زبان بود که تلافی‌اش را درآورد. «الحمدللّه» دو دستش را دو طرف زبانم گرفته و ول‌کن نبود! تا خود دانشگاه خدا می‌داند چقدر الحمدللّه گفتم. این بار هم به لطف خدا و مدد مولا، یک پرش دیگر اتفاق افتاد، پریدنی که همین دو سه روز باورش مشکل بود. الحمدللّه ✍ پهلوانی قمی
🌹ولادت با سعادت حضرت ختمی مرتبت محمدمصطفی صلی‌الله‌علیه‌وآله‌ و حضرت امام جعفر صادق علیه‌السلام مبارک باد.🌹
سلام دوستان عیدتون خیلی خیلی مبارک باشه🎉🌸🎊🎀 میدونید یکی از بهترین کارهایی که روز میلاد پیامبر خاتم محمد مصطفی صلی‌الله علیه و آله میشه انجام داد چیه❓ معلومه👈👈 🌸صلوات بر محمد و آل محمد علیهم‌السلام🌸 دهه شصتیا یادشون هست.👌 چقدر با این صلوات به خواب ناز رفتیم! و چقدر بچه‌هامون رو با همین صلوات آروم کردیم و خوابوندیم!😍بیاید با هم بخونیم: ☘️ اول خوانیم خدا را* *رسول انبیا را* *علی مرتضی را* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 صلوات را خدا گفت* *جبرئیل بارها گفت* *در شأن مصطفی گفت* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ☘ شاه نجف علی است* *سرور دین علی است* *شیر خدا علی است* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 یا رب به حق زهرا* *شفیع روز جزا* *یعنی که خیر النساء* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ☘️ بعد از علی حسن بود* *چون غنچه در چمن بود* *نور دو چشم من بود* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 بوی حسین شنیدیم* *چون گل شکفته دیدیم* *به مدعا رسیدیم* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ☘️ زین العباد دانا* *سجاد است و بینا* *می گفت وقت دعا* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 باقر امام دین است* *نور خدا یقین است* *فرزند عابدین است* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ☘ جعفر صبح صادق* *هم نور و هم موافق* *تاج سر خلایق* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 موسای با سعادت* *با ذکر و با عبادت* *می گفت در اسارت* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ☘ هشتم رضا امام است* *از ضامنی تمام است* *شاه غریب بنام است* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 ما شیعه تقی ایم* *خاک ره نقی ایم* *محتاج عسکری ایم* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ☘ مهدی به تاج و نورش* *با پرچم رسولش* *نزدیک شد ظهورش* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* 🍀 یارب به حق زهرا* *شفیع روز جزا* *بخشا گناه ما را* *صل علی محمد* *صلوات بر محمد* ای مردمان بدانید، *این ذکر را بخوانید تا در بلا نمانید* صل علی محمد صلوات بر محمد اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهم https://eitaa.com/pahlevaniqomi
سلام بوی خوب مهر به خونه شما هم رسیده؟ عجیب خوش‌بوست؛ بیشتر از بچه‌ها، برای مامانا. مگه نه؟😉😊
اگر در مورد این سکوت دوست‌داشتنی خاطره‌ای دارید، برام اینجا بفرستید.
هر چه خونه‌ها آرومه، شور و انرژی از در و دیوار شهر بالا میره. انگار شهر یک جان دوباره گرفته👌
این روزها پر از اتفاقه. دیگه کمتر میشه صبح که بلند میشی یک اتفاق عجیب که مو به تن سیخ میکنه نیفتاده باشه. انفجار پیجرها و انتصاب‌های بی‌قاعده دولت و بیماری‌های عجیب و غریب و حالا معدن طبس...😔 و ما که خوب میدونیم «انّ مع العسر یسراً»؛ منتظریم تا ان‌اشاالله یک روزی توی همین روزهای سخت، خبر خوشی برسه که به همه این سختی‌ها بیارزه.😍 او خواهد آمد...
جوابیه! چند روز پیش در کانالی، حکایتی از یک دوست کانادایی گذاشته شده بود و من هم جوابیه‌ش رو براشون نوشتم تا بدونن کشور قم و قمی‌های معزّز یک‌چیز دیگن! و اما حکایت👈 نوشته بود: «یکی از دوستان کاناداییم، یه قانونِ جالب واسه خودش داشت! قانونش این بود کـه: باوجودِ داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کارِ پر مسئولیت، ماهی «یک شب» باید خونه پدر و مادرش باشه! میگفت کـه کارهای بچه‌هارو انجام میدم‌ و میرم خودم تنهایی، مثل دورانِ بچگی و نوجوانی … چندین ساله این قانون رو دارم، هم خودم و هم همسرم! میگفت: خیلی وقت‌ها هم کار خاصی نمیکنیم! پدرم تلویزیون نگاه می‌کنه و من کتاب می‌خونم، مادرم تعریف می‌کنه، من گوش می‌دم، من حرف می زنم و مـادرم یا پدرم چرت میزنند و شب می‌خوابیم… صبح صبحانه‌اي می‌خوریم، بعد برمیگـردم بـه زندگی! دیروز روی فیسبوکش دیدم یه “عکس” گذاشته بود و یه نوشته کـه متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده. براش پیام دادم کـه بابتِ درگذشت مادرت متاسفم و همیشـه ماهی یک شبی رو کـه گفتـه بودی بـه یاد دارم… جوابی داده، تشکری کرده و نوشته کـه: «مادرم توی خاطراتِ محدودش از اون شب‌ها بـه عنوان بهترین ساعتهای سال ها و ماه‌هاي‌‌‌ گذشته ‌اش یاد کرده» و اضافه کرد کـه: اگه راستش رو بخوای “بیشتر” از مادرم برای خودم خوشحالم کـه از این «فرصت و شانس» نهایتِ استفاده رو برده‌ام…!! قوانینِ خوب رو دوست دارم… برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون هاي‌‌‌ قشنگ بذارید؛ بعداً حسرت قانون هاي‌‌‌ گذاشته نشده رو نداشته باشید» این اصل ماجرا بود و حالا جوابیه من:👈 ضمن ارج‌نهادن به این کار ارزشمند دوست شما، من هم یک دوست قمی دارم که یک قانون نه، یک نذر دارد که اسمش را گذاشته «نذر مادر»😍 این دوست من که سه تا بچه هم خدا بهش عنایت کرده، کادر درمان است و نذر کرده هر شبی که شیفت بیمارستان می‌رود، صبحانه فردا صبحش را هیچ‌جا نخورد، مگر در کنار پدر و مادرش. سال‌هاست این نذر را دارد و خیلی هم بهش پایبند است. این دوست من می‌گفت: «کمتر صبحی بوده که مادرم از دیدن من سورپریز بشه! هر دفعه که میرم؛ حتی اگه قبلش خبر نداده باشم که شبکارم؛ از نماز صبح مدام بیدار می‌شه و چشمش به در هست. میگه: «به دلم میفته که بچه‌م میاد.» دوستم می‌گفت: «کارخاصی هم نمی‌کنم؛ شاید ظاهراً بیشتر باعث زحمت باشم تا رحمت؛ فقط یک نان سنگک تازه دستم می‌گیرم و با لبخند وارد خانه پدری می‌شم و یک‌ساعتی دور هم می‌شینیم و از هر دری سخنی می‌گیم؛ حتی بعضی روزها وقتی از سختی‌های شیفت دیشبم برای بابا و مامان می‌گم و اتفاقات پراسترسی که افتاده، حس می‌کنم سبک شدم و دیگه خسته و مضطرب نیستم» 👌من این نذر خوب دوستم رو خیلی دوست دارم. خدایی چه کاری بهتر از این؟ خدا همه پدر و مادرها رو حفظ کنه؛ مخصوصاً پدر و مادر دوستم رو. در ضمن خطاب به اون دوست کانادایی😉 یک شب هم نیست؛ بلکه هشت نُه تا صبحه ، صبح‌هایی پر از انرژی مثبت، لبخند رضایت پدر و مادر و دعای شیرین عاقبت بخیری که ان‌شاالله هم دنیا رو تضمین می‌کنه، هم آخرت رو. 📌شما هم اگر از این قوانین یا نذرهای قشنگ دارید، با ما در میان بگذارید. @Sepiddar
سلام صبح آدینه به خیر
بالاخره بعد از یک هفته بسیار پرکار، وقت کردم کمی بنویسم. دلم برای نوشتن تنگ شده. دارم به این فکر می‌کنم که بی‌خیال کار دانشگاه بشم و مثل بقیه همکارانم، فقط شیفتای بیمارستان رو برم و سحرها به جای اینکه بدو بدو آماده رفتن به دانشگاه بشم، بشینم پشت میز و فقط بنویسم. دو سه تا پروژه ناب نویسندگی دارم در کارتابل ذهنم که داره خاک میخوره و معلوم نیست عمرم کفاف به‌ثمررسوندنش رو میده یا نه؟😔 شما جای من بودید چه کار می‌کردید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا