#خاطرات_شهدا
رفتم چادر فرماندهی پیش تورجی زاده ، مثل همیشه به احترام سادات از جایش بلند شد .
گفتم ، محمد آقا کاری پیش آمده با یکی از دوستان باید برم بیرون تا بعد از ظهر بر می گردم .
با جدیت تمام گفت ، نه نمیشه!
گفتم ، رفیقم منتظره !
گفت ، همین که گفتم .
عصبانی شدم ، موقع رفتن گفتم ، شکایت شما را به مادرم می برم !!
پشت سرم بیرون آمد و دستم رو گرفت و گفت ، این چی بود گفتی !؟
گفتم ، همینجوری گفتم ، اصلا شوخی کردم .
بعد یک برگه مرخصی داد دستم گفت ، سفید امضاء کردم ، هر چقدر می خواهی استفاده کن ، ولی حرفت را پس بگیر !
به چهره اش نگاه کردم خودم هم گریه ام گرفت.....
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده
📕 یا زهرا
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#خاطرات_شهدا
گفتم ، آقا ابرام! ، اینها کی هستند ، دنبال خودت میاری؟!
با تعجب پرسید:
چطور؟ ، چی شده؟!
گفتم ، دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست.
حاج آقا داشت صحبت می کرد ، از مظلومیت امام حسین علیهالسلام
و کارهای یزید می گفت ، این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد.
وقتی چراغ ها خاموش شد ، به جای اینکه اشک بریزه ، مرتّب فحش های ناجور به یزید می داد!
ابراهیم داشت با تعجّب گوش می کرد ، یک دفعه زد زیر خنده ، بعد هم گفت ،
عیبی نداره ، این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده.
مطمئن باش با امام حسین علیهالسلام ، که رفیق بشه تغییر میکنه.
ما هم اگر این بچهها رو مذهبی کنیم هنر کردیم.
دوستیِ ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت.
او یکی از بچههای خوب ورزشکار شد. ....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌟 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻 تقريباً مهمات ما تمام شده بود ،
ابراهيم بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برايشان صحبت كرد، بچه ها غصه نخوريد حالا كه مردانه تصميم گرفتيد و ايستاديد اگر همه هم شهيد شويم، تنها نيستيم مطمئن باشيد مادرمان حضرت زهرا (س) می آيد و به ما سر ميزند.
بغض بچه ها ترکيد، صدای هق هق شان هم هی کانال را پر کرده بود، به پهنای صورت اشک می ريختند.
ابراهيم ادامه داد غصه نخوريد، اگر در غربت هم شهيد شويم، مادرمان ما را تنها نميگذارد ! ....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم
🌷🌷🌷🌷🌷پرورشی دبستان دخترانه پیامبر اعظم ۱🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀