ظروف پذیرایی{با مدیریت علیزاده}
#پارت_،351 وساتکین همیشه خونسرد را چون بمبی در کمتر از ثانیه ای ترکاند.. -صیغه که سهله !! حتی اگر
#پارت352
در حالیکه قطرات اشکش راه خود رادر گونه اش پیدا کرده وبه شدت سرازیر شده بودند با لکنت وبه سختی توانست
بگوید
ساتکین نگاه برنده اش رابه او دوختم..م..من..منظو..ظو..رت چیه
وبدون هیچ نرمش وانعطافی گفت
-می خوام کاری کنم که حتی اگر بخواهی هم نتونی بری
همزمان بازدن این جمله دریک حرکت ناگهانی دست زیر زانوهایش انداخت واو رادر اغوش خود کشید .
نهال با وحشت دراغوش او تقال کرد تاشاید خود را از را از اغوش او رها کند
اما بی فایده بود چون با هر تقالیی که می کرد محکمتر در اغوش او فشرده می گشت.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد
گویی جریان بادی شدید به اتفاق ها سرعت بخشیده بود.کمتر از چند دقیقه بعد او برروی تخت پرتاب شده بود
وساتکین بررویش خیمه زده بود وظاهرا برای تصاحب کردنش خیلی جدی بود.
نگاه خشمگین اش هیچ انعطاف ونرمشی نداشت ومثل همیشه برای نهال تعریف نشده بود.
نهال با وحشت خود را جمع کرد شاید تا حتی همان شب ،هرشب رویای با او بودن را در سر می پروراند اما نه االن و
نه در این شرایط نمی خواست با دنیای دخترانه اش خداحافظی کند.
رویای هرشب اش برای با اوبودن خیلی متفاوت از االن بود .
این نگاه پر غیض وخشمگین هیچ شباهتی با ان نگاه عاشقانه ی تصور هایش را نداشت.
در فانتزی های دخترانه اش، این شب رابسیار عاشقانه تصور کرده بود!!
شبی به یاد ماندنی وخاص .
مانند اکثر رمان هایی که خوانده بود یا حتی فیلم های عاشقانه ای که دیده بود.
تنها چیزی که اندکی ارامش نگه داشته بود که شاید مثل سریع قبل بخواهد اورا بترساند ودر اخر او را رها کند.