ظروف پذیرایی{با مدیریت علیزاده}
#پارت352 در حالیکه قطرات اشکش راه خود رادر گونه اش پیدا کرده وبه شدت سرازیر شده بودند با لکنت وبه س
#پارت353
به خاط همین ترس را از خود دور کرد وبا شهامتی کاذب وبا غروری که جریحه دار شده بود در چشم های سیاه
وطوفانی او خیره شد وبا لجاجت گفت
ساتکین ابرویی باال انداخت وبا لحن کنترل شده ای گفتخودت می دونی که که نمی تونی این کار رو با من بکنی
-چرا؟؟
کی می خواد جلوم رو بگیره تو؟.!!
نهال اب دهانش رابه سختی از گلوی خشک شده اش پایین فرستاد.
مسلما نمی توانست جلویش رابگیرد . اما نمی دانست چرا امشب هم با او وهم با خودش لج کرده بود وان دختر ارام
همیشگی نبود.
پژواک صدای او هنوز هم درگوشش می پیچید عقدت نکنم واین سرکش ترش می کرد.
کش وقوسی به بدن خود که اسیر دستان او بود داد هرچند که بی فایده بود.
بافشار دست های او بر بازویش باحرص فریاد کشید
-بلند شو از روم
دستت رو بهم نزن ،اصال نمی خوامت
اگر عموم بیاد حتما همه چیز رو تموم می کنم
ساتکین با خونسردی پوزخندی تحویلش داد و با لحنی کشدار گفت
-که با اومدن عموت تمومش می کنی اره؟!
نهال بر خالف خواسته ی قلبی اش با لجاجت سرش راتکان داد . با این کارش قلبش از درد تیر کشید.
ساتکین خشمش را پنهان کرد دخترک امشب عجیب تخس شده بود.
اما از امشب تا هروقت که عموت میاد میاد باید ازم تمکین کنیباشه عموت اومد برو هرجایی که دلت خواست
نهال به شدت جا خورد ودر حالیکه نفسش در سینه حبس شده بود خشکش زد