🔴 حالا یه نظر سنجی :
✏️دوست دارین اول از کدوم نویسنده داستان بذارم؟
اینجابگین👈 @fateme_imani_62
🖍ایرانی یا خارجی؟
🖍زن یا مرد ؟
میتونین اسم نویسندهی مورد علاقهتونم به من بگین:
@fateme_imani_62
از کدوم نویسنده ها تا به حال داستان خوندین؟
@paknewis
✋سلام دوستان همکانالی 😃
به پیشنهاد بعضی از شما عزیزان، قرار شد برای شروع، یه داستان از یک نویسندهی «زن ایرانی» بخونیم.
امروز میخوام یه داستان کوتاه از خانم «مهشید امیرشاهی» براتون بذارم. 📚❤️
@paknewis
📌 اسم داستان امروز «باران و تنهایی» هست.
از کتاب «سار بیبی خانم» نوشتهی مهشید امیرشاهی.
🔸 داستان رو در چند قسمت براتون میذارم. چون اینجا محدودیت کپشن داریم.
🔸توجه کنید که این نویسنده، داستاننویسِ خوبیه پس قراره حوصلهکنیم و از کنار داستانش سرسری رد نشیم.
(فعلا هم کاری به اعتقاداتش نداریم، میخوایم اصول داستاننویسی رو یادبگیریم.)
🔸 بعد از خوندن داستان، چندتا نکته مهم از داستاننویسی رو میگم
و بعدشم یه تمرین کوچولو داریم 🤏🥰
🔺آمادهاین؟
.
🌧«باران و تنهایی»💧
(قسمت اول)
فکر کرد چون باران میبارد احساس تنهایی میکند.
اگر باران نمیبارید خوابش میبرد و متوجه تنهاییاش نمیشد و صبح میشد.
باران، اول ریز بود، بعد درشت و تند و بعد باز ریز و مداوم.
صدای باران مثل آواز زنجرههای شبهای تابستانبود.
وقتی متوجهش شد، دیگر دستبرنداشت.
مثل این بود که جمعیت انبوهی از دور هورا میکشند یا کفمیزنند.
صدای پهنشدن بعضی قطرههای آب روی زمین، از ته ناودانی که با زمین فاصلهداشت، گاه روی صدای کفزدن ممتد بلند میشد. بعد صدای آب ناودان مثل یک رگ باران درشت با صدای رگهای ریز باران همآهنگ میشد: هورا ا ا ا ا ا ا ...
حتماً اگر باران نبود، خوابش میبرد. راحت میخوابید و توی تخت غلت میزد و دست و پایی سرراهش نبود که بیدارش کند.
تخت سرد بود، مثل اینکه نم باران جذبش شدهباشد.
روی شیشه، خطهای کدر و خطهای روشن، جا عوضمیکرد.
یک نقطهی شفاف مثل خاکسترِ هنوزداغِ سیگار که روی جوراب ابریشمی بیفتد در یک قسمت از سطح بخارگرفتهی شیشه پیدامیشد و مثل دررفتگی روی جوراب مسیر آرام و مطمئنش را تا پایین شیشه طیمیکرد.
صدای باران روی سقف، از صداهای دیگر جدابود. وقتی به آن گوشمیداد، بقیهی صداها را نمیشنید.
فکر کرد توی گوشهاش پنبه بگذارد شاید خوابش ببرد.
... : «اونوقت اگه کسی در بزنه نمیشنوم.
ایبابا! کی این وقت شب میاد؟
ممکنه برگرده...
میخوام برنگرده.»
فکرکرد باران ایستاد، چون فقط صدای چکچک میآمد. بعد متوجهشد صدای چکچک از شیر آشپزخانه است و باران هم هنوز میبارد. رفت توی آشپزخانه و شیر را سفتکرد.
صدای رفتوآمد ماشینها هنوز توی خیابان بود.
به نظرش آمد یک ماشین جلوی خانهاش یواشکرد. بلندشد نشست و با دقت گوشداد.
... ادامه دارد.
#داستان
#نویسنده_زن
#مهشید_امیرشاهی
@paknewis
🌧«باران و تنهایی»💧
(قسمت دوم)
ماشین گذشت و صداش را هم به دنبالش کشید. بعد باز یک ماشین دیگر، بعد یکی دیگر بعد یکی دیگر... و همه درست جلوی خانه یواشمیکردند.
فکر کرد:
«کاش منزل مصی موندهبودم. خیلیم خوب میشد. میآمد میدید نیستم. اونوقت فکرمیکرد کجارفتم. لابد میفهمید منزل مصیام. اما به مصی میسپردم وقتی اومد پیام، بگه اونجا نیستم.»
یکی با قدمهای تند و ریز از پیادهرو ردشد. صدایی دادزد: « تاکسی!»
صدای ترمز ماشین و شلپشلپ دویدن توی باران قاطی شد. در ماشین بازشد و بستهشد. بعد پتپتپت موتور غرش درازی شد. بعد باز فقط باران بود.
بوی سوختگی به دماغش خورد. یادش آمد وقتی رفت توی آشپزخانه، به نظرش آمدهبود که از گوشهای دود بلندمیشود.
نکند کبریت روشن را توی سطل خاکروبه انداختهباشد و همهجا آتش بگیرد؟
بخاری را خاموش کرده؟ «مربا» ای وای مربا ...
باعجله به آشپزخانه رفت و چراغ را روشنکرد. هیچچیز نمیسوخت. ظرف مربای به روی اجاق گازی بود و زیرش هم خاموشبود.
در مربا را برداشت. بوی هل و شهد مربا دماغش را پرکرد. رنگ مربا یاقوتی شدهبود. قوامش درست اندازه بود.
: «اِ ! حواسم کجاس؟ بعد از ظهر قبل از اینکه برم منزل مصی زیرشو خاموشکردم.»
فکر کرد حالا که باران نمیگذارد خوابش ببرد، بهتر است خلالهای پوست پرتقال را مربا کند، یادش آمد شکر ندارد.
به اتاقهای دیگر سرزد، همهچیز آرام بود.
بخاری هم خاموشبود. چراغها را دانهدانه خاموشکرد و توی تختش برگشت.
پاهاش را توی دلش کرد و خودش را روی لکهی گرمی که پشتش ایجاد کردهبود، جاداد.
«چطور میشه که وقتی دونفر توی تختن همهجای تخت گرممیشه؟ ... حالا کجاس؟ لابد خونهی مادرشه. براش یه جا انداختن روی زمین کنار بخاری تو مهمونخونه. یک لیوان آبم بالاسرش گذاشتن... نه اونجا نمیره. ممکنه هنوز تو خیابونا پلاس باشه، اینقد تاصبح عرق میخوره که فردا لششو تو چالهچولهای پیدا میکنن. جهنم ، انقد بخوره ازون بیشتر.»
در زدند.
پرید.
چکش زنگ داشت کاسه را از جاش درمیآورد.
دوید طرف آینه و موهاش را شلوغکرد و پای برهنه با پیراهن خواب نازکش دم در رفت.
... ادامه دارد.
#داستان
#نویسنده_زن
#مهشید_امیرشاهی
@paknewis
@fateme_imani_62
🌧«باران و تنهایی»💧
(قسمت سوم)
... پای برهنه با پیراهنخواب نازکش دم در رفت. در را طاقباز کرد و توی قاب در ایستاد. حالت قهری را که توی راهپلهها تمرین کردهبود به نمایشگذاشت.
یک مرد غریب با یک سگ پشمالوی خیس جلوش ایستادهبود.
وحشتزده خودش را پشت در پنهانکرد و در را تقریباً بست.
مرد گفت: «خانوم انصاف نیست این حیوون بیچارهرو توی این هوا بیرون ولش کردین.» و سگ را از شکاف باز در توی راهرو انداخت و در را از پشت کشید و بست.
صداش میآمد که میگفت: «توی جای گرم و نرم خودشون تنگ هم خوابیدن فکر این زبون بسّه که نیسّن...» بعد یک رشته غرغر نامفهوم که توی باران محو شد.
دندانهاش از ترس و سرما به هم میخورد. سگ مال او نبود و نمیدانست با حیوان چهکار کند؟
حیوان گوشهی راهرو کز کردهبود و از زیر پشم درهم و خیس صورتش، برهوار نگاهش میکرد.
نتوانست زیاد توی چشم سگ نگاهکند. به نظرش آمد سگ خیلی چیزها میداند و دارد با ترحم نگاهش میکند. بغضش را قورتداد . پشتش را به سگ کرد و به طرف اتاق خواب راهافتاد. سگ خودش را تکاند. آب باران و گل به اطراف پاشیدهشد.
«ای کثافت! برو گمشو.»
حیوان یکلحظه دمش را لای پاش گرفت و باز از زیر موهای ژولیدهاش نگاهکرد. بعد دنبالش راهافتاد و از پلهها بالارفت.
بالای پلهها یکبار دیگر خودش را با شادی تکاند.
«گفتم برو گمشو ! نکبت.»
پاش را زیر شکم سگ کرد و به طرف پایین پلهها پرتش کرد.
سگ دست و پاش توی هوا بازماند و قبل از آنکه بتواند خودش را جمع کند مثل گونی آرد هُفّی کرد و روی زمین افتاد.
مختصرگرمای تنش هم از تخت پریدهبود. یک ژاکت پشمی و یک جفت جوراب کوتاه پوشید و لحاف را تا خرخره بالا کشید.
... : « دیگه از جام تکون نمیخورم. وقتی هم اومد، خودمو میزنم به خواب ... درو کی واکنه؟ کلیدشو نبرده.»
باد قطرههای باران را به شیشه میزد و صدای باران عوض شدهبود. حالا صدای باد هم همراهش بود؛ شبیه صدای سوت ناشیانه. توی خیابان رفتوآمد خیلی کمتر شدهبود.
فکر کرد: «نکنه بلایی سرش اومده باشه؟ تصادف کردهباشه؟ ...
اون تصادف نمیکنه، الان خوشه. لابد اون ماشیننویس اکبیر اداره رو ورداشته داره خوشمیگذرونه. همینجور زنا لایقشن. سقز بجَوَن و هر روز موهاشونو یه رنگ بکنن و هر شب بغل یکی باشن. بذار بره خودشو به لجن بکشه.»
بخار روی پنجره یکپارچه شدهبود و نور چراغهای خیابان روش چرب و سرد ماسیدهبود.
از لای دو لنگهی پنجره آب تو زده بود و از نوک دستهی پنجره یک قطرهی آب آویزان بود، مثل دماغ یک آدم سرمازده.
فکر کرد: «اگه تا حالا تو بارونا موندهباشه حتماً سرماخورده. پالتو ورداشت؟ آره ورداشت ولی از سر سرما میخوره. حالا چندروز هم مصیبت ناخوشداری داریم. وقتی ناخوش میشه عین بچههاس.»
صدای خشخش از پایین بلند شد. روی آرنجش نیمخیز شد و گوشداد.
سگ زوزهی لرزانی کشید. یادش آمد که حیوان پایین است. اعتنا نکرد و به صدای یکنواخت باران گوش داد.
...ادامه دارد.
#داستان_مدرن
#نویسنده_زن
#مهشید_امیرشاهی
@paknewis
@fateme_imani_62
🌧«باران و تنهایی»💧
(قسمت چهارم)
«اگه امشب یه چایی داغ و دوتا قرص بخوره، حالش جا میاد، ولی کی این وقت شب حوصلهداره چایی درست کنه؟ من که از جام تکون نمیخورم... سر راه که درو وا میکنم، کتری رو میذارم روی گاز...»
صدای زوزه و واق واق پر غرغر سگ جای صدای باران را گرفت.
«نکنه کسی پشت در باشه؟»
بلند شد. چراغ راهرو را روشن کرد. سگ پایین پلهها ایستاد و دمش را تکان داد و پارس کرد و دوسهبار جفتجفت به چپ و راست پرید. بعد به سرعت از پلهها بالا آمد و کنار بخاری سرد و خاموش چمباتمه زد.
هیچکس پشت در نبود. خیابان مثل قیر سیاه و براق بود. باز برگشت بالا.
« آخه حیوون تو چقد خری! بخاری که سرده، برو تو اتاق. دِ برو دیگه !»
سگ پشت سرش رفت توی اتاق. با کنجکاوی اطراف را نگاهکرد و مدتی زمین را بو کشید. بعد پرید روی تخت و بلافاصله صدای نفسهای مرتب و پر رضایتش بلندشد.
پایان.
#داستان_مدرن
#نویسنده_زن
#مهشید_امیرشاهی
@paknewis
@fateme_imani_62
شب بخیر دوستان🌸
داستانو خوندین ؟
دوست داشتین؟
نظرتون رو به من بگین @fateme_imani_62
🔴 حالا چندتا نکته آموزشی :
اول بهم بگین توی این داستان، کدوم بخشش از همه پررنگتر بود؟
👌آفرین «توصیف و صحنهپردازی»
توی این داستان «دیالوگ» نداشتیم. جملههایی توی گیومه هم حرفای زن با خودش یا با اون سگه بود.
پس درواقع همهی بار داستان، روی دوش توصیفها بود.
ما از توصیفهای دقیق و جزئی به شخصیت زن پی بردیم.
نویسنده هیچ جای داستان این جملهها رو نمیگه:
«احساس تنهایی زن را آزار میداد»
«زن، نگران همسرش بود»
«او با وجود ناراحتی، به همسرش علاقمند بود»
«زن فکر و خیال میکرد»
و...
پس ما چجوری اینا رو از داستان میفهمیم؟
به وسیله همین «توصیفات جزئی» داریم دنیا رو از نگاه این زن میبینیم.
باهاش همراه میشیم و حسش رو درک میکنیم.
#داستان
#آموزش
@paknewis
«چخوف» یه جملهی معروف داره که میگه:
« به من نگو ماه می درخشد، درخشش نور را در شیشهای شکسته نشانم بده!»
این یک اصل مهم در داستاننویسی مدرن محسوب میشه: اصل «نگو، نشان بده.»
@paknewis