گفتـه بودی با قطـار اینبار خواهـم رفت و مـن ؛
مانـدهام باید چطـور این چـرخ را پنچـر کـنم .
#یک_عاشقانه_کوتاه 🌿
درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت،
آنقدری بود که بتوانی دو سوم کلاس را ببینی
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود،
انتهای راهرو بود، کوچک و نُقلی
کلاسش همیشه خودمانی بود، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت.
من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد،
اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد.
آنروز یادم است که امتحان داشتند، از آن سخت هایش!
غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود!
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ؛
استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد.
رفتم به سمت بوفه، از اکبر آقایمان دو عدد چایی، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم، روی کاغذ با ماژیک نوشتم :
"ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی"
رفتم پشت در، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند.
کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم،
همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید
از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود.
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست
چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند
گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟
قربانت شوم، خیلی دلم میخواهد بدانم حالا همه ی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی .
همین . . ❤️🩹