#یک_داستان_کوتاه🌿📃
- گفتم سلام .
جواب نداد .
همینجوری فقط نگاه کرد . .
یعنی راستش نگاه هم نکرد .
بود فقط .
من ولی شروع کردم به خوندن . .
زیر لب زمزمه کردم :
‹ مرا کیفیت چشم تو کافیست . . ›
نبود .
دروغ گفتم !
گفتم ك بمونه .
ولی حالا ك رفته بذار راحت بگم :
کم بود .
کافی نبود ك فقط نگاه کنه .
کافی نبود ك فقط باشه .
اصلا کم بود همش.
خندهش کم بود .
صداش کم بود .
دستاشم دو تا شاخهی سبزِ شاد بودن ك هیچوقت سهم این زمین خسته نشدن !
اونقدر کم بود ك یه روز دیگه تموم شد همهچی !
زد به سرم برم وسط میدون شهرداری رشت ؛
کنار اون پسره ك ویولن میزد زیر بارون آبان . .
بزنم زیر آواز بخونم :
‹ مرا کیفیت چشم تو کااافی نبود لعنتی ! ›
بعدم وقتی پسره داره هاج و واج نیگام میکنه
یهو پرنده بشم برم بشینم رو شونهی دختر فالفروش اون طرف میدون . .
برای مردم خوشبخت .
از وسط نکبت روزگار فال حافظ بگیرم .
± سرد شده هوا؟!
تابستون نیست مگه؟!
نیستی !
سرد شده هوا :)'!
- سیمین کشاورز