eitaa logo
. پنـاھ .
2.8هزار دنبال‌کننده
220 عکس
98 ویدیو
0 فایل
به هرچیز در جهان پناه بیـاوری در امان خواهـے ماند ؛ اما كافيست انسان بفهمد بی‌پنـٰاهی را♥️ اینجا پست‌گذاری صرفا دلیه‌ . برامون بنویسید👇🏽⁩ https://harfeto.timefriend.net/17236698783802 ماهِ‌ما🌙 @mahsin_scarf
مشاهده در ایتا
دانلود
دوش دیدم که مرا از دل خود می‌راندی آخرش طَردِ سَرایَت شده‌ام می‌بینی. .؟
🌿📃 - گفتم سلام . جواب نداد . همینجوری فقط نگاه کرد . . یعنی راستش نگاه هم نکرد . بود فقط . من ولی شروع کردم به خوندن . . زیر لب زمزمه کردم : ‹ مرا کیفیت چشم تو کافی‌ست . . › نبود . دروغ گفتم ! گفتم ك بمونه . ولی حالا ك رفته بذار راحت بگم : کم بود . کافی نبود ك فقط نگاه کنه . کافی نبود ك فقط باشه . اصلا کم بود همش. خنده‌ش کم بود . صداش کم بود . دستاشم دو تا شاخه‌ی سبزِ شاد بودن ك هیچ‌وقت سهم این زمین خسته نشدن ! اونقدر کم بود ك یه روز دیگه تموم شد همه‌چی ! زد به سرم برم وسط میدون شهرداری رشت ؛ کنار اون پسره ك ویولن میزد زیر بارون آبان . . بزنم زیر آواز بخونم : ‹ مرا کیفیت چشم تو کااافی نبود لعنتی ! › بعدم وقتی پسره داره هاج و واج نیگام میکنه یهو پرنده بشم برم بشینم رو شونه‌ی دختر فال‌فروش اون طرف میدون . . برای مردم خوشبخت . از وسط نکبت روزگار فال حافظ بگیرم . ± سرد شده هوا؟! تابستون نیست مگه؟! نیستی ! سرد شده هوا :)'! - سیمین کشاورز
:)
ای انکه مرا برده‌ای از یاد کجایی ؟
بیگانه شدی ، دست مریزاد کجایی ؟
دردام توام ، نیست مرا راه گریزی من عاشق این دام تو صیاد کجایی ؟
محبوس شدم گوشه‌ی ویرانه عشقت آوار غمت بر سرم افتاد ، کجایی ؟
آسودگی‌ام ، زندگی‌ام ، دارو ندارم در راه تو دادم همه بر باد ، کجایی ؟
اینجا چه کنم ؟ از که بگیرم خبرت را ؟ از دست تو و ناز تو فریاد ، کجایی ؟
دانم که مرا بی خبری می کشد اخر دیوانه شدم خانه‌ات آباد کجایی ؟
🌿 - یادمه اولین باری ك بهش نزدیک شدم و گفتم ازش حس خوبی میگیرم . . واکنشش برام خیلی جالب بود . فقط یک کلمه پرسید : چرا؟! منم در جواب بهش گفتم . . شاید چون چشماش زیباترین تصویریه که در طول این بیست و چند سال دیدم . اونم لبخند زد و با همون لحن نوک زبونی و جذابش گفت : شروع خوبی بود ! و این شروع دوستی من و سوزان بود . دوستی‌ای که هر دومون خوب میدونستیم قرار نیست به باهم بودن‌مون ختم بشه . سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و به شدت مذهبی داشت . من هم مسلمون بودم و توی خونواده‌ای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم:. ما سال ۷۰، توی دانشگاه اصفهان . . هم دانشگاهی بودیم . اون ساکن اصفهان بود و ادبیات میخوند و من هم اصالتاً رشتی بودم و دانشجوی حسابداری . اون روز هم مثل همه‌ی دوشنبه‌ها هیچی از کلاس مالیه‌عمومی نفهمیدم ! طبق معمولِ تموم هفته‌های گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاد دم در و از قسمت شیشه‌ای برام دست تکون بده . که یعنی کلاسش تموم شده . بعدشم دوتایی بریم همون کافه‌ی همیشگی و گپ بزنیم و برام کتاب بخونه . همیشه آرزوش این بود ك یه کتاب‌فروشی بزرگ داشته باشه . بهش میگفتم اگه یه روزی کتاب‌فروشی رویاهات به واقعیت بدل شد . اسمش رو بذار ‹ کتاب‌فروشی باران‌های نقره‌ای › . اینجوری هروقت وارد کتاب‌فروشیت بشی یاد شهرِ من و خودم میفتی ! سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هرچیزی ك اون عاشقشون بود . وقتی دانشگاه‌مون تموم شد با خانواده‌ها صحبت کردیم . واکنش‌ها دقیقا همونی بود که انتظارشو داشتیم؛ یک ‹نه›ی قاطعانه . به دلایل کاملاً مذهبی . ما واقعاً احساس میکردیم که عاشق همیم . اما . . عاشق خونواده‌هامون هم بودیم . اون زمان هم مثل الان نبود که خونواده‌ها کمی منطقی‌تر با این دست مسائل برخورد کنن . روزای قشنگ من و سوزان آذر ماه ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ ك من رفتم سربازی تموم شد . بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم . . از هم خداحافظی کردیم . بعد از اون هیچوقت به اصفهان برنگشتم . اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد . نمیدونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم . حس غریبی داشتم . چیزی در حدود ۳۰ سال از اون روزا گذشته بود . اما یه ترس ناشناخته‌ای روحم رو آزار میداد . وقتی دلیل این ترس رو فهمیدم که دست توی دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم میزدیم . یه ساختمون بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی میکرد : ‹ کتاب‌فروشی باران‌های نقره‌ای › با اینکه از رفتن به داخل کتاب‌فروشی میترسیدم . . با اینکه از روبرو شدن دوباره با سوزان میترسیدم . با وجود ترس از این‌ ك ممکنه توی ۵۰ سالگی با دیدن زنی . . به غیر از همسرم . ضربان قلبم شدید بشه . اما یه نیروی ناشناخته من رو به داخل کتاب‌فروشی کشید . توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود . همسر و پسرم به بخش رمان‌ها رفتن و من درست وسط کتاب‌فروشی خشکم زده بود . دختر جوونی ك داشت راهنمایی‌شون میکرد به نظرم آشنا اومد . وقتی ك لبخند زد . . مطمئن شدم اون چشم‌ها . . اون لبخند . . اون کمان گوشه‌ی لب‌ها موقع خندیدن . . اون دختر بدون شک دخترِ سوزان بود . درست لحظه‌ای که خواستم صداش کنم و درباره‌ی صاحب کتاب‌فروشی ازش سوال کنم . چشمم به یه قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد . عکس سوزان بود . . مسن‌تر ، شکسته‌تر . . و شاید جذاب‌تر . گوشه‌ی قاب عکس یه نوار مشکی زده شده بود و در کنار اون هم یه تخته سیاه چوبی کوچیک . . که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود : ‹ عشق ، زیباترین دین دنیاست . سوزان گروسیان ۱۲ ژوئن ۱۹۶۸ ۳۱ ژانویه ۲۰۱۹ › کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود . اشکام سرعت‌عمل‌شون خیلی از من بیشتر بود . همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید : ‹ چیشده علیرضا . . › و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم : ± ‹ چیزی نیست . . یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم‌ . فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم . همین . . › و این اولین و آخرین دروغی بود ك به همسرم گفتم :)! - علیرضا نژادصالحی