#یک_داستان_کوتاه🌿
- یادمه اولین باری ك بهش نزدیک شدم و گفتم ازش حس خوبی میگیرم . .
واکنشش برام خیلی جالب بود .
فقط یک کلمه پرسید :
چرا؟!
منم در جواب بهش گفتم . .
شاید چون چشماش زیباترین تصویریه که در طول این بیست و چند سال دیدم .
اونم لبخند زد و با همون لحن نوک زبونی و جذابش گفت : شروع خوبی بود !
و این شروع دوستی من و سوزان بود . دوستیای که هر دومون خوب میدونستیم قرار نیست به باهم بودنمون ختم بشه .
سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و به شدت مذهبی داشت .
من هم مسلمون بودم و توی خونوادهای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم:.
ما سال ۷۰، توی دانشگاه اصفهان . .
هم دانشگاهی بودیم .
اون ساکن اصفهان بود و ادبیات میخوند و من هم اصالتاً رشتی بودم و دانشجوی حسابداری .
اون روز هم مثل همهی دوشنبهها هیچی از کلاس مالیهعمومی نفهمیدم !
طبق معمولِ تموم هفتههای گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاد دم در و از قسمت شیشهای برام دست تکون بده .
که یعنی کلاسش تموم شده .
بعدشم دوتایی بریم همون کافهی همیشگی و گپ بزنیم و برام کتاب بخونه .
همیشه آرزوش این بود ك یه کتابفروشی بزرگ داشته باشه .
بهش میگفتم اگه یه روزی کتابفروشی رویاهات به واقعیت بدل شد .
اسمش رو بذار ‹ کتابفروشی بارانهای نقرهای › .
اینجوری هروقت وارد کتابفروشیت بشی یاد شهرِ من و خودم میفتی !
سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هرچیزی ك اون عاشقشون بود .
وقتی دانشگاهمون تموم شد با خانوادهها صحبت کردیم .
واکنشها دقیقا همونی بود که انتظارشو داشتیم؛
یک ‹نه›ی قاطعانه .
به دلایل کاملاً مذهبی .
ما واقعاً احساس میکردیم که عاشق همیم .
اما . .
عاشق خونوادههامون هم بودیم .
اون زمان هم مثل الان نبود که خونوادهها کمی منطقیتر با این دست مسائل برخورد کنن . روزای قشنگ من و سوزان آذر ماه ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ ك من رفتم سربازی تموم شد .
بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم . .
از هم خداحافظی کردیم .
بعد از اون هیچوقت به اصفهان برنگشتم .
اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد .
نمیدونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم . حس غریبی داشتم .
چیزی در حدود ۳۰ سال از اون روزا گذشته بود . اما یه ترس ناشناختهای روحم رو آزار میداد .
وقتی دلیل این ترس رو فهمیدم که دست توی دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم میزدیم .
یه ساختمون بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی میکرد :
‹ کتابفروشی بارانهای نقرهای ›
با اینکه از رفتن به داخل کتابفروشی میترسیدم . .
با اینکه از روبرو شدن دوباره با سوزان میترسیدم .
با وجود ترس از این ك ممکنه توی ۵۰ سالگی با دیدن زنی . .
به غیر از همسرم .
ضربان قلبم شدید بشه .
اما یه نیروی ناشناخته من رو به داخل کتابفروشی کشید .
توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود .
همسر و پسرم به بخش رمانها رفتن و من درست وسط کتابفروشی خشکم زده بود .
دختر جوونی ك داشت راهنماییشون میکرد به نظرم آشنا اومد .
وقتی ك لبخند زد . .
مطمئن شدم اون چشمها . .
اون لبخند . .
اون کمان گوشهی لبها موقع خندیدن . .
اون دختر بدون شک دخترِ سوزان بود .
درست لحظهای که خواستم صداش کنم و دربارهی صاحب کتابفروشی ازش سوال کنم . چشمم به یه قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد .
عکس سوزان بود . .
مسنتر ، شکستهتر . . و شاید جذابتر .
گوشهی قاب عکس یه نوار مشکی زده شده بود و در کنار اون هم یه تخته سیاه چوبی کوچیک . .
که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود :
‹ عشق ، زیباترین دین دنیاست .
سوزان گروسیان
۱۲ ژوئن ۱۹۶۸
۳۱ ژانویه ۲۰۱۹ ›
کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود .
اشکام سرعتعملشون خیلی از من بیشتر بود .
همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید :
‹ چیشده علیرضا . . ›
و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم : ± ‹ چیزی نیست . .
یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم .
فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم . همین . . ›
و این اولین و آخرین دروغی بود ك
به همسرم گفتم :)!
- علیرضا نژادصالحی