. پنـاھ .
و كأن وُجودك وسيلة لحُبّ الحَياة !
و انگار کہ بودنت، دست آویزیست
برای دلبستن بہ این زندگی 🤍 `
#یک_داستان_کوتاه 🌿📃
یک سال گذشت . . .
حالا بیهیچ مقدمهای برایت مینویسم . . .
این آخرین نوشته برای توست . . .
آخرینباری که اسمم را ؛
روی صفحهی تلفن همراهت خواهی دید ؛
و از فردای امروز ؛
دنیایت از عشقی فراموش شده ؛
تهی خواهد بود . . .
آخرین نامه را ساده مینویسم ؛
هرچند که خداحافظی از تو ؛
برایم ساده نیست . . .
برایت از روزهایی مینویسم که ؛
هر لحظهاش را با یاد تو گذراندم . . .
با یاد تو چشم باز کردم . . .
با یاد تو نفس کشیدم . . .
با یاد چشمهایت به زندگی نگاه کردم . . .
و هرروز انتظار دیدنت را ؛
در خیابان های این شهر کوچک میکشیدم . . .
برایت از قدم هایی میگویم که ؛
در کوچهیتان گذاشتم بیآنکه هیچ ردپایی ؛
از خود برجای بگذارم . . .
برایت از حرف هایی میگویم که ؛
در نبودَت دردِ جانم شد ؛
اما جانم تو را هرگز رها نکرد . . .
برایت میگویم از زخمِ زبانها . . .
از نگاههای مردم . . .
از مادرم که تنها شاهدِ این عشق است . . .
مینویسم از چک کردن های ؛
هرروز صفحهی مجازیات . . .
از عکسهایی که آنقدر نگاهشان کرده ام ؛
که جزئی از مردمک چشمانم شده اند . . .
مینویسم از تو . . .
از تویی که در سختترین روزهای زندگیام ؛
مرا رها کردی . . .
و هرگز از ضربه زدن به روح خستهام ؛
باز نایستادی . . .
مینویسم از خودم . . .
از دستهایی که بیجیب پیراهنت ؛
در زمستان قندیل میبندند . . .
و از گوشهایی که کمتر میشنوند ؛
تا مبادا آهنگ صدایت را از یاد ببرند . . .
عزیز جانم !
_ مرا ببخش که هنوز تو را ؛
عزيزِ جانِ خود میدانم اما باور کن ؛
سخت است آخرین تصویر از تو را ؛
درحالی بهیاد آورم که ؛
عزیزِ جانِ مردم شدهای . . .
گفتم چشم هایم کمتر میبینند ؛
نمیخواهم قلبِ کوچکت را برای اشکهایی که ؛
پشت سرت ریختهام مکدر کنم . . .
اما به من بگو دلت برای چشمهای گردِ ؛
از ریخت افتادهام نمیسوزد ؟!
برای موهایی که قول داده بودم ؛
بهخاطرت بلند کنم . . .
و حالا که نیستی ؛
سهم تیغهی سرد قیچی خواهند شد ؟!
امروز در زندگیام ؛
روی نقطهی دو سالِ بعد از تو ایستاده ام ؛
درحالیکه هرشب قبل از خواب ؛
به خواست خودت تو را در هر قطرهی اشکم ؛
غرق کردهام . . .
چقدر تو را در گریههایم تطهیر کنم ؛
و به تابوت گذشته بسپارم ؛
تا از این قلب زیر پا مانده رها شوی ؟!
بی تو حالی ندارم ؛
و آینده برایم شبیه خوابی است که ؛
هرگز به آن نخواهم رفت . . .
امشب درحالیکه فهمیدهام ؛
هرگز دوستم نداشتهای ؛
آخرین نفسهایم را ؛
در خاطرات عشق یکطرفهام ؛
فوت کردهام و چشمهایم را به روی
صورت ماهت بسته ام تا تو را ؛
با آرزوی خوشبختی به دست
عشق حقیقیات بسپارم . . .
تو هیچگاه برای من نخواهی شد ؛
و زندگی از این پس ؛
طعم تلخ قهوهی بدون شکر خواهد داد :)!
دکتـرم گفـت شما مشکلتان کـمخونی است ؛
خون ِدل میخورم ایکـاش ك تاثیـر کند .
. پنـاھ .
(:
چشم خود بستم کہ دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد؛ دیوانہ من میبینمش :>