* 💞﷽💞
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
قسمت آخر
بخش آخر
تموم کردن این داستان کار من نیست.شروعش هم نبود.شروعش با دعوت بود و پایانش....
بزاریم آخر داستان رضوان سادات ما باز بمونه.یعنی چی باز بمونه؟
توی بین الحرمین بهترین جای دنیا...
چه جوری آدم دلش میاد تموم بشه این لحظات.لحظات با حسین بودن.لحظاتی که کنار پسر فاطمه میگذره انقدر قشنگه که حتی توی داستان نمیشه تصور کرد که برگشتی هم درکار باشه چه برسه به وداع با حسین...کاری که زینب کرد و کمرش خم شد.وداع با حسین بن علی کار من نیست...
هممون از بچگی با بوی سیب بزرگ شدیم.
مادرهامون یاد دادن وقتی می خوری زمین بلند شو بگو یاعلی.وقتی کمرت درد میکنه پهلوت رو بگیر بگو یا زهرا.
ولی وقتی همه جونت درد میکنه کسی جز حسین به دادت نمیرسه...
ما از بچگی با این خانواده بزرگ شدیم.حب و عشق این خانواده تو قلب ما جا خوش کرده.بعضی ها هم مثل گلی داستان ما...توبه نامه گلی هارو خود حسین امضا می کنه
گناهاکاریم...درست...
ولی مگه حرم برای گناهکار جا نداره؟
آخر قصه ما دست خود امام زمان.
رضوان سادات هم بمونه تو بهترین دوراهی دنیا.
براتون آرزو میکنم هیچ وقت تو دوراهی نمونین جز دوراهی بین الحرمین...
که ندونی حرم سقای بی دست بری یا سردار بی سر...
رضوان میم
۹۵/۱/۲۰ نجف اشرف
بامــــاهمـــراه باشــید
#پـــــایــــــــان
بسم الله الرحمن الرحیم
♦ سلام علیکم / داستان زندگی #احسان ، یک داستان جذاب و البته واقعیه که ماجرای متفاوتی رو روایت میکنه ، در ۳۲ قسمت با شما هستیم. همراه ما باشید.
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت1
👇👇حتما بخونید قشنگه👇👇
قسمت1⃣
🍃🍃امروز قصه من از يه پسر شروع ميشه.
يه پسر حدودا پانزده شانزده ساله که اسمش احسانه و تک فرزند يک خانواده پولدار.
پدر و مادر احسان هر دو پزشک هستند، و هر دو پزشک جراح
يکي جراح مغز و يکي جراح قلب.
اين شرايط باعث شده بود احسان از بچگي توي ناز و نعمت بزرگ بشه
خونه خيلي بزرگ توي بهترين جاي شهر با استخر و همه امکانات که يه پسر نوجوون آرزوشو داره.
شايد کسي نبود توي دبيرستان احسان که حسرتشو نخوره
⁉️اما....
اما يه چيزي توي زندگي احسان بود که خيلي رنجش ميداد. چيزي که تاحالا باکسي در ميونش نگذاشته بود.
حتي خجالت ميکشيد گاهي دليلشو براي کسي بيان کنه.
احسان قصه ما، خيلي خيلي تنها بود.
پدر و مادر از صبح زود تا شب مشغول کار توي بيمارستان هاي مختلف بودند. و شبها تا نيمه شب خونه نميومدند.
آخه تازه بعد از اينکه کارشون تموم ميشد، نوبت به مهموني ها و پارتي هاي شبانشون با همکارا مي رسيد.
پنجشنبه ها و جمعه ها هم که اين مهمونيها ادامه داشت و احسان حتي اين زمان هم نميتونست مادر و پدرشو ببينه.
شايد طول هفته که سپري ميشد، احسان بيشتر از يکي دوبار نميتونست مادر و پدرشو ببينه
و اغلب اوقات مادرشو در حال آرايش کردن و آماده شدن براي شرکت توي مهمونيهاي مختلط مي ديد و پدرشم هم مشغول اصلاح و
تماسهاي تلفني.
تنها سوالاتي که پدر و مادر احسان ازش ميپرسيدند در مورد درسش بود و اينکه انتظار داشتند احسان با درس خوندنش آبروي اونارو حفظ کنه.
..
❌ ادامه دارد...
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت2
🍃🍃انتظار داشتند من بادرس خوندنم ابروی اونارو حفظ کنم.
دیگه مهم نبود من چی میپوشم ، چی می خورم یا موهامو چه مدلی میزنم.
هرموقع کوچک ترین احتیاجی داشتم و میخواستم باپدرو مادرم در میان بذارم٬
قبل اینکه جمله ام تموم بشه یه دسته اسکناس بود که جلوم میذاشتن و هیچ موقع وقت نمیکردند حرفای من رو کامل گوش بدن.
چون یا با عجله برای رفتن داشتند یا خسته از کارو مهمونی به خونه برمیگشتند.
من دیگه به این شرایط عادت کرده بودم.
به خودم قبولونده بودم که تنهایی جزئی از زندیگیمه و باید با تمام تنهایی هام و با کتاب و مدرسه پر کنم تا آبروی پدر و مادرم هم حفظ بشه.
تحمل این شرایط دیگه برای من عادت شده بود
اما ماجرا از اون زمانی شروع شد که دخترخالم توی کنکور دانشگاه قبول شد و از شهرستان به اینجا اومد..
ماجرایی که تمام تنهایی های زندگیم باهاش رنگ دیگه ای گرفت...
❌ ادامه دارد...
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت3
🍃🍃قصه من به اونجایی رسید که دخترخالم که اسمش ساراست ٬ توی کنکور دانشگاه قبول شد و از شهرستان به تهران اومد.
سارا دختری بود که زیبایی نسبی داشت اما بیش از همه خوش سر و زبون بود.
من یادم میاد که توی بچگی چقدر با دخترخالم بازی میکردم و چقدر توی حیاط خونمون با هم قایم باشک بازی میکردیم.
اما خیلی وقت بود که دیگه خونواده خالم رو ندیده بودم.
اونا چند سالی میشد که به خاطر کار پدر سارا به شهر دیگه ای منتقل شده بودند.
من پیش خودم فکر میکردم یعنی سارا الان چه شکلی شده.
خوب میدونستم که دیگه مثل قبل با سارا راحت نیستم چون هم من بزرگ شده بودم هم سارا.
البته سارا دو سالی از من بزرگتر بود اما قد من همیشه یه سر و گردن بلندتر از سارا بود.
من از اینکه این افکار به ذهنم می اومد احساس شرم میکردم و گاهی حتی خجالت میکشیدم.
برای همین سعی میکردم افکارم رو به درسم متمرکز کنم تا کمتر به فکر اومدن سارا به تهران بیفتم.
از خجالتی که توی وجودم بود خندم میگرفت و خوشحال بودم که میتونم حتی سارا رو نبینم.
بلاخره سارا باید میرفت خوابگاه دانشگاه و اگه گهگاهی هم میخواست به خالش سر بزنه ٬ من میتونستم به بهونه درس و کلاس از خونه بزنم بیرون و با اون روبرو نشم.
❌ ادامه دارد ...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت4
قسمت4⃣
🍃🍃قصه من به اونجایی رسید که من میتونستم به بهونه درس و کلاس از خونه بزنم بیرون و با اون رو به رو نشم.
⁉️اصلا من علت این شرم و خجالت درونم رو نمیفهمیدم. من در شرایطی که
اکثر همکلاسیام با دو ، سه تا دختر رابطه داشتند و هر روز از ماجراهاشون توی کلاس تعریف میکردند.
اما من نه تنها تا بحال با هیچ دختری رابطه نداشتم بلکه از فکر کردن به دخترها هم خجالت میکشیدم.
برای همین همیشه سعی میکردم از موقعیت هایی که منو اذیت میکنه فرار کنم.
شاید علت اینکه هیچ موقع پدر و مادرم منو با خودشون به مهمونی های مختلط نمیبردند هم همین بود.
من پسری بودم که از بودن یه دختر کنارم واقعا احساس شرم میکردم و حتی اذیت میشدم.
برای همین هر بار که پدر و مادرم میخواستند منو به مهمونی ببرند یه بهونه ای میاوردم و پدر و مادرم هم بعد از چند بار اصرار ٬ وقتی
میدیدند من علاقه ای به حضور توی پارتی های شبانه ندارم ، راحتم میذاشتند و فکر میکردند علاقه زیاد من به درس و مدرسه
که نمیخوام با اونا همراه بشم
اما من خودم میدونستم که درس تنها بهونه ایه برای پر کردن تنهایی هام.
چند روزی از خبر قبولی سارا گذشته بود که یه خبر جدید تمام فکر منو به خودش مشغول کرد.
اون شب مادرم خبری جدید در مورد سارا بهم داد که تموم فکر منو به خودش مشغول کرد و حتی برای یک لحظه هم
نمیتونستم از فکر سارا بیرون بیام....
❌ ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹🌹💫🌹💫🌹💫
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت5
داستان واقعی
قسمت5⃣
🍃🍃من باورم نمیشد.
شب دوشنبه بود و مادرم مثل همیشه خسته از بیرون اومد خونه.
همینطور که داشت لباسای بیرونش رو در میاورد و نوشیدنی از توی یخچال بر میداشت ٬ بدون این که به من نگاه کنه گفت:
راستی یادته گفتم سارا کنکور قبول شده و قرار بود بیاد تهران خوابگاه بگیره ، این ترم خوابگاه گیرش نیومده و خالت خواسته بیاد خونه ما
چندماهی بمونه تا ترم آینده ببینه چی میشه.
آخر هفته میادش.
اتاق بالکنی رو مرتب کن ، رسید بره اونجا.
جمله آخر مادر با بیرون رفتنش از اشپزخونه همزمان شده بود ، بدون اینکه حتی یه نگاه به من بندازه و چشم های گرد شده منو ببینه و یا حتی نظرم رو در مورد این موضوع بپرسه.
مادر از اشپزخانه خارج شد و رفت تا مثل هر شب ماسک صورتش رو بزنه و بعد استحمام شبانه به رختخواب بره.
گلوم خشک شده بود و انقدر توی فکر رفته بودم که پنچ دقیقه ای بود دهانم باز مونده بود.
خشکی گلوم باعث شد سرفه ای کنم و به خودم بیام.
افکارم که توی پنج دقیقه به صد جا خطور کرده بود رو متمرکز کردم.
با وجود رخوتی که تو پام احساس میکردم بلند شدم و به سمت یخچال رفتم تا نوشیدنی بخورم و گلویی تازه کنم.
❌ ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت6
داستان واقعی
👇👇حتمابخونید قشنگه👇👇
قسمت6⃣
🍃🍃من باورم نمیشد.
اومدن سارا به خونه ما!!
اونم توی اتاق بالکنی!!!....
یک ساعتی گذشت تا من تونستم خودمو جمع و جور کنم.
گوشه اتاق روی تخت کز کرده بودم و به بالکن اتاقم خیره شده بودم.
مادر گفته بود باید اتاق بالکنی رو مرتب کنم تا اخر هفته سارا برای چند ماه بیاد و اونجا ساکن بشه.
یعنی اتاقی که چسبیده به اتاق من بود و از بالکن بیرون به هم راه داشت.
من توی ذهنم یه مروری روی کل خونه کردم تا ببینم میتونم جای دیگه ای رو برای سارا پیدا کنم
خونه ما دو طبقه بود که با دوازده تا پله دو اتاق بالا و حمام و دستشویی که طبقه بالا بود٬
از اتاق های پایین جدا میشد.
طبقه پایین هم که علاوه بر سالن پذیرایی واتاق نشیمن دو اتاق خواب داشت.
یکی اتاق خواب مادر و پدرم و یکی اتاق کار بابا.
البته اسم اتاق کار رو بابا روی اتاق پایینی گذاشته بود.
اما کاربرد اصلیش برای موقع هایی بود که مامان و بابا باهم قهر میکردند و بابا شبا اونجا میخوابید.
من با خودم فکر کردم یقینا نمیتونم پیشنهاد اتاق پایینی رو برای سارا بدم.
چون چند سالی بود دعواهای مامان و بابا زیاد شده بود و خیلی اتفاق میافتاد که باهم قهر کنند و شبا توی دو تا اتاق جدا از هم بخوابند.
اما آخه اتاق بالا هم واقعا گزینه مناسبی نبود.
چون به راحتی میشد از توی بالکن اتاق کناری بهش دید داشت.
این باعت میشد من دیگه توی اتاقم احساس راحتی نکنم و حتی دیگه نتونم مثل قبل از بالکن اتاقم استفاده کنم.
آخه یکی از قفس های تنهایی من همین بالکن بود که وقتی میخواستم از سر و صدای بابا فرار کنم به اونجا پناه میبردم
و مثل بچگی هام دونه دونه ستاره هارو میشمردم.
اما برعکس.
بچگی ها که همیشه بزرگترین ستاره رو مال خودم میدونستم٬
الان کوچکترین ستاره آسمون رو من صدا میکردم.
یک ساعتی توی همین افکار بودم که یه فکری به ذهنش خطور کرد....
فکری که شاید میتونست بهم کمک کنه...
❌ ادامه دارد...