eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت٩٨ مي‌گفت (هر چي به محلاتي گفتم زير بار نرفت كه بره و بهشون سر بزنه. مي‌گفت از روي اونها خجالت مي‌كشه. مي‌گفت اگه اونها ازش بپرسن كه جنازه آقاي رسولي، بهترين دوستت چي شد، من چه جوابي بهشون بدم) من هم موقعي كه ديدم، اون قبول نمي كنه، خودم رفتم سراغ اونها. آخه چي بگم خواهر (بعد از شهادت اون مرحوم، اونها كه كسي رو توي تهرون نداشتن. اون يكي _ دو تا دوست و آشنايي هم كه دور و بر مرحوم رسولي بودن به بهانه‌هاي مختلف رفتن دنبال كارشون و اونها رو تنها گذاشتن) اين حرف رو كه زد بابام از خجالت سرخ شد. حتي يه اشك هم از چشمانش بيرون زد. ولي بابام زود پاكشون كرد كه كسي نبينه. خلاصه اينطور كه خانم محلاتي مي‌گفت، اوضاع خانواده رسولي خيلي بد شده بود؛ هم از لحاظ اقتصادي و هم از لحاظ اجتماعي. مي‌گفت كه (بچه هاش بي سرپرست بودن. خودش تنها سرگردون بود. هر روز مي‌رفت سر كار، ولي يا كار بهش نمي دادن يا اينكه وقتي مي‌فهميدن زن شهيده، بهش نظر سوء پيدا مي‌كردن. همسايه‌ها پشت سرش حرف مفت مي‌زدن. بچه هاش شبها از ترس خوابشون نمي برد. دختر كوچيكش، مهديه، سراغ بابابش رو مي‌گرفت. پسرش همون كه ۱۳-۱۴ سالشه دوستهاي ناباب پيدا كرده بود. اخلاقش بد شده بود و حرفهاي ناجور مي‌زد. خلاصه چي برات بگم. هر وقت مي‌رفتم اونجا كار ما دوتا شده بود گريه. اون مي‌نشست گريه مي‌كرد و حرف مي‌زد. منم گريه مي‌كردم و گوش مي‌دادم، روز به روز هم زردتر و پژمرده تر مي‌شد. اين روزهاي آخر شده بود چهار تا تيكه استخوان. يادت كه هست، خانم به اون قشنگي به اون خوش برو رويي، ماشا الله هزار ما شا الله چه سر و وضعي داشت، مثل گل بود! ولي ديگه اين روزهاي آخر مثل يه گل پژمرده، خشك و بي حرارت شده بود به خدا هر وقت مي‌رفتم خونشون، دلم خون مي‌شد، براي خودش، براي بچه هاش! يه روز بهش گفتم چرا ازدواج نمي كني زن؟ گفت: (چي ميگي خواهر، به كي شوهر كنم كه نخواد بچه هام رو از من جدا كنه، مرتب به خودم و بچه‌ها سركوفت نزنه. يا بايد جوون مجرد باشه كه از خودم كوچكتره و نه دركي از من داره، نه از بچه ها، يا بايد مردي باشه كه زنش رو طلاق داده، تو زندگي اولش شكست خورده و حالا هم به من اعتماد نداره، يا اينكه ميگه بچه هات بايد ازت جدا بشن؟ يا بايد پيرمردي باشه كه ديگه حال و حوصله سر و صدا و شيطنت‌هاي بچه‌ها رو نداره! اين بچه‌ها اگه هم بخوان، يكي رو مي‌خوان كه جاي باباشون رو پر كنه، نه اينكه زندگي رو به دهن اونها و من تلخ كنه) از همين جا فهميدم كه به ازدواج راضيه، فقط مي‌ترسه به كسي اعتماد كنه، واقعا هم اينقدر زجر كشيده بود كه ديگه از همه چيز به تنگ اومده بود. موقعي كه براي محلاتي گفتم زد زير گريه، گفتم: چت شده؟ گفت: زن و بچه ي دوست آدم مثل زن و بچه ي خودم آدمن، چه طور توقع داري اونها توي يه همچين وضعيتي باشن و من اب خوش از گلوم پايين بره. اون هم در وضعيتي كه هيچ كاري از دست من بر نمياد. نمي دونم كي جمله رو اون موقع گذاشت توي دهن من كه گفتم (خب پس برو باهاش ازدواج كن. هم تو بچه‌هاي اون خدابيامرز رو دوست داري و بالا سرشون هستي، هم خانم رسولي مي‌تونه بهت اعتماد كنه) اقاي... باور كنين چنان ترسيد و حيرت كرد كه گفتم الانه كه سكته كنه.* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت٩٩ گفت (مگه ديوونه شدي؟ اين حرفها چيه مي‌زني) ولي راستش همون موقع خودم از پيشنهادم خوشم اومد. پيش خودم گفتم (چرا نه؟ كي بهتر از محلاتي؟ من كه توي اين چند وقته با چشمهاي خودم وضع اون زن رو ديدم. من كه خودم اين همه براش دعا كردم كه خدا زودتر سر و ساماني به زندگيش و بچه هاش بده. پس حالا كه چنين موقعيت خوبيه، اگه من به اين قضيه راضي نشم، خودخواهي و خود پرستي خودمه) پس ديگه پشت قضيه رو ول نكردم و مرتب توي گوش محلاتي خوندم. اولش بهانه مي‌آورد كه رعايت عدالت بين دو همسر مشكله. نفس ادم رو ميبره گفتم (اگه رضاي خدا در اون باشه چي؟ باز هم جرئت داري ميدون رو خالي كني؟ ) بعد از چند وقت كه ديگه نتونست اين جواب رو بده، گفت: (من اصلا رويم نميشه به صورت اون بچه‌ها نگاه كنم. برم بهشون چي بگم؟ بگم كه من از ترس، جنازه ي بهترين دوستم رو، جنازه ي پدر اونها رو گذاشتم و فرار كردم) گفتم: (چه بهتر! حالا كه موقعيتي برات پيش اومده كه بتوني حق دوستت رو ادا كني. چرا از دستش مي‌دي؟ نذار زير دست يه ادم نامرد بيفتن) حتي يه بار هم با خود من مفصل بحث كرد. طوري كه نزديك بود منصرف بشم. گفت (مي دوني داري چه كار مي‌كني؟ مواظب باش تحت تاثير احساس قرار نگرفته باشي؟ من مجبور ميشم برا هميشه زندگيم رو به دو قسمت تقسيم كنم. آتش به زندگيمون نزن! ) كمي هم پايم سست شد. ولي به خودم گفتم كه نه، فريب نخور خدا مي‌خواد اين طوري منو ازمايش كنه! خلاصه هر چي گفت يه چيز ديگه جوابش رو دادم. شش ماهي طول كشيد تا بالاخره با هزار مكافات راضيش كردم. بعد هم خودم رفتم خواستگاري خانم رسولي. تازه اول دردسر بود. چون حالا خانم رسولي راضي نمي شد. مي‌گفت (من گفتم حاضرم ازدواج كنم، ولي نگفتم كه يه زندگي ديگه رو از هم بپاشونم يا خراب كنم. من چه طور دلم مياد پدر بچه هات رو ازت بگيرم) گفتم (ولي تو كه واقعا نمي خواي هيچ كدوم از اين كارا رو بكني. تو فقط مي‌خواي در زندگي ما شريك بشي. به فكر بچه هات باش! كسي رو بهتر از محلاتي پيدا نمي كني كه بچه هات هم قبولش كنن) با كلي دنگ و فنگ هم اون رو راضي كردم. فاطمه در حالي كه متاثر شده بود، گفت: - واقعا چه زنهايي پيدا ميشن! و چه گذشتها و فداكاريهايي دارن - اتفاقا، مامان من هم خيلي تحت تاثير حرفهاي او قرار گرفت و گفت (خدا خيرت بده زن. واقعا چه فداكاري بزرگي كردي! ) اون وقت خانم محلاتي در اومد گفته كه (چي مي‌گي زن؟ دلم از همين خونه! به محض اينكه محلاتي اين كارو كرد، انگار ما بزرگترين جنايت جهان رو مرتكب شده باشيم، از همه طرف لعن و نفرين شديم. همون كساني كه تا ديروز دعا مي‌كردن تا خدا راهي پيش پاي اين زن و بچه هاش بذاره و از اين وضع در بيان، پشت سرمون صدجور حرف ناجور زدن. صد جور انگ به محلاتي چسبوندن. دوستهاش طردش كردن. خانواده خودش تركش كردن، چه برسه به خانواده من! به خدا اين مردم كاري كردن كه ما هم نزديك بوديم پشيمون بشيم. فقط هر وقت كه ميرم خونه شون و ميبينم كه لبخند روي لبهاي بچه هاش ميشينه، ميبينم كه نجمه خانم ديگه نگران نيست، دلم دوباره آروم ميگيره. مي‌گم خدا رو شكرت. اگر چه ديگه حالا محلاتي رو كمتر مي‌بينيم، آخه مقيده كه حتما سه روز و سه شب خونه ي اونها باشه، سه روز و سه شب خونه ي ما ولي با اين حال باز هم شكرت كه تونستيم به اين خانواده كمك كنيم و اونها رو از در به دري نجات بديم) بابا در حالي كه صورتش مثل كاسه ي خون شده بود، بلند شد و رفت توي اتاق ديگه. مادر هم با پته ي روسري اش اشك هايش را پاك كرد. خانم محلاتي هم چند دقيقه بعد رفت.* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت١٠٠ اون شب بابا بعد از نمازش، سرش رو گذاشت روي مهر و زد زير گريه، نيم ساعتي گريه كرد، بعد هم بلند شد و به مامان گفت كه برن ديدن آقاي محلاتي و همسر دومش. از اون به بعد هر از گاهي بابا و مامان خونه ي يكيشون مي‌رفتن. البته ما رو هيچ وقت با خودشون نمي بردن. من ديگر متوجه نبودم سميه چه مي‌گويد. چند لحظه اي خودم را به جاي يكي از آن دو زن گذاشتم. ان وقت بود كه ديدم مي‌توانم به خانم محلاتي و رسولي حق بدهم به خاطر كاري كه كرده اند. راهله در حالي كه پوزخند ناباورانه اي روي لبهايش خودنمايي مي‌كرد، به آرامي گفت: - همين كه پدر و مادر سميه اخر سر هم بچه هاشون رو به خونه ي آقاي محلاتي نمي بردن، نشون دهنده ي اينه كه ته دلشون باز هم از كار آقاي محلاتي راضي نبودن. « عجب دختر تيز و نا قلايي بود اين راحله » فهيمه تذكر داد: - شايد به اين علت باشه كه خيلي وقتها مردها از اين قانون سوء استفاده كردن! و به همين علت كه ابزار سوء استفاده مردها شده، مردم به همه ي افرادي كه دست به اين كار بزنن به چشم خائن نگاه مي‌كنن. فاطمه سري تكان داد و گفت: - ممكنه نظر تو هم درست باشه، ولي اين بعضي‌ها ممكنه ازيه قانون سوء استفاده كنن، دليل اشتباه بودن اين قانون نيست. حتي اسلام تا جايي كه تونسته سعي كرده جلوي اين سوء استفاده‌ها رو بگيره! به همين علت هم شرط عدالت بين همسرها را مجوز چنين كاري قرار داده و خب طبيعيه كه چون هر مردي توانايي اجراي عدالت كامل بين زن هاش رو نداره، اجازه چنين كاري رو هم نداره. پس اسلام فقط جواز اون رو صادر كرده نه اين كه اون رو به همه توصيه كرده. نمونه اش همين آقاي محلاتي دوست خانوادگي سميه، كه به خاطر همين كه احساس مي‌كرد اجراي عدالت مشكله، اولش راضي به اين كار نبود. فهيمه كمي شانه هايش را بالا كشيد: - ولي بچه‌ها واقعا هم اگه كسي كمي با اوضاع الان غرب آشنا باشه، مي‌دونه كه اوضاع زنهاي بي سرپرست در غرب، الان معضلي شده! طوري كه خود دولت‌ها و سازمان‌هاي خيريه دست به كار شدن و مكان‌هايي رو مثل پرورشگاه درست كردن كه اين جور زن‌ها رو اونجا نگهداري مي‌كنن. ولي چنين جاهايي هيچ وقت جاي يه خانواده ي كامل رو نمي گيره. فاطمه گفت: - تازه دليل تعدد زوجات مردها كه فقط همين يكي _ دو مسئله نيست! مثلا ممكنه زن مريض باشه يا بيماري‌هاي زنانه داشته باشه، يا اين كه ممكنه مرد مكان كارش از محل اصلي خانواده اش دور باشه و خب بايد هم قبول كرد كه متاسفانه توي يه همچين مواقعي خيلي از مردها توان كنترل غرايزشون رو ندارن. اين مختص مردهاي مسلمون هم نيست ؛ در تمام دنيا هست! منتها توي خيلي از جاهاي دنيا اين روابط به طور نا مشروع و نا محدود وجود داره، ولي اسلام سعي كرده با اين قانون به اين قضيه جنبه ي رسميت بده كه هم محدود بشه و هم با تشكيل خانواده، آسيب كمتري به زن دوم برسه. اما راحله به اين راحتي قانع نمي شد: - حالا علت و فلسفه ي اين امر هر چي باشه، امروزه براي احساسات خيلي از خانمها هضم چنين مسئله اي آسون نيست. نمي تونن به شوهرشون اجازه بدن كه همسر ديگه اي غير از اون‌ها بگيره. - خب اشتباهه راحله جون! چرا خيلي از زن‌ها مثل همون زن‌هاي غرب راضي ميشن كه شوهرشون از راه‌هاي نا مشروع دست به اين كار بزنن ولي به طور شرعي و رسمي اش، نه. به نظر من، اين فقط به علت فرهنگ غلط جامعه ماست. در ضمن، خانم‌هايي كه با اين مسئله مخالفن، مي‌تونن مخالفتشون رو ضمن شروط عقد ذكر كنن. در اين صورت، محضرها هم بدون رضايت نامه ي همسر اول، مجوز ثبت چنين عقدي رو صادر نمي كنن. امروزه هم اين شرط جزو شروط اصلي شده كه همه ي آقا دامادها بايد امضا كنن حق گرفتن زن ديگه اي ندارن مگر با اجازه عروس خانم. صداي يك تازه وارد، صحبت فاطمه را قطع كرد. - عاطفه خانم! آقاي پارسا با شما كار دارن. عاطفه رويش را به مهسا كه در دهانه ي در ايستاده بود، برگرداند. - نمي دوني چي كار دارن؟* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔶فصل سي و دوم 🔸قسمت١٠١ - نمي دوني چي كار دارن؟ جواب، حركت رو به بالاي شانه‌ها بود. - نه، نمي دونم. اون پايين تو راهرو ايستادن. خودت سري بهشون بزن. فكر كنم هر چه زودتر بري بهتر باشه. عاطفه نگاه كوتاهي به فاطمه كرد: - تو هم با من مياي؟ - باشه! فاطمه و عاطفه چادرهايشان را برداشتند و رفتند پايين. وقتي برگشتند، رنگ از صورت عاطفه پريده بود. بچه‌ها با تعجب به همديگر نگاه كردند. نگران بودن عاطفه، بيشتر باعث تعجب شده بود. به غير از سميه كه واقعا نگران شد. - چي شده فاطمه جان؟ اتفاق بدي افتاده؟ فاطمه نگاهي به عاطفه كرده و لبخندي زد: - اون جوون الان دوباره اومده بود دم در و سراغ عاطفه رو گرفته بود. سرايدار هم بهش ميگه كه چند لحظه صبر كنه تا اون برگرده و مي‌ياد و جريان رو به آقاي پارسا مي‌گه. هيجان همه ي بچه‌ها زيادتر شده بود. - اما اتفاق بدش اينه كه وقتي هر دو بر ميگردن دم در، هيچ خبري از اون جوون نبود. غيبش زده بود. ثريا در حالي كه با نگاه شيطنت آميزي، از كنار چشم هايش عاطفه را تماشا مي‌كرد، گفت: - هي! انگار مسافرت اومدن با دختر شهرستوني‌ها زياد هم بي خطر نيست. من هم گفتم: - تو هم كه دلت غش مي‌ره براي همچين خطراتي. بچه‌ها اگر چه به اين شوخي خنديدند و عاطفه را هم مجبور كردند كه بخندد، ولي نگراني عاطفه به آن‌ها هم سرايت كرده بود. فاطمه ايستاد توي دهانه در، دستهايش را از دو طرف بازكرد و گذاشت روي چهار چوب در. - بچه‌ها مژده! يه خبر فوق العاده براتون دارم. من گفتم: "چي هست حالا؟ " - همين طور كه نميشه بايد مژدگاني بدين! عاطفه همين طور كه دراتاق قدم ميزد، تعارف كرد: - حالا چرا دم در؟! فرماييد داخل! اين طوري بده؟ ثريا نيم نگاهي به عاطفه كرد و با شيطنت خاصي پرسيد: - نكند آقاي مرادي پيدا شدن؟ مسلماجواب اين سوال با عاطفه بود، نه فاطمه! چون هيچ وقت چنين سوالهايي رو بي جواب نميگذاشت! - تو چرا جوش ميزني؟ مگه براي تو فرقي ميكنه؟ ثريا خنديد: - چرا كه نه! ما كه مثل شما اصفهاني‌ها خسيس نيستيم. خوشحال ميشيم يكي از ترشيده‌ها از توي كوزه در بياد! فاطمه آمد داخل اتاق و دستهايش رو باز كرد: - خيلي خب! ديگه بسه! آتش بس اعلام ميشه خبر اينه كه"درست كردن شام امشب به عهده ماست" راحله غريد: " برو بابا دلت خوشه تو هم!" فهيمه ناليد: - واقعا كه! بايد هم براي چنين خبري مژدگاني بگيري! عاطفه گفت: - مژدگاني ات يه كتك مفصله كه باشه طلبت، هر وقت وقتش شد خبرت ميكنم. سميه با تاسف گفت: - اين هم از برنامه امشب! حرم رفتن، رفت براي فردا صبح، با اين خستگي كي ميتونه نيمه شب بره حرم. و بعد رو به فاطمه گفت: - آخه تو چطور دلت مياد اين تنها شب جمعه رو كه مشهد هستيم خراب كني! بابا! امشب...! امشب!.... و بعد ديگر چيزي نگفت. در عوض پريا جمله اش را كامل كرد: - شب مراد است امشب! به به! به به!... چه شبي مي‌شه امشب! من هم گفتم: - واقعا كه چه استقبال گرمي كرديم از پيشنهاد فاطمه! فاطمه هم شانه ايش را بالا انداخت. - دقيقا همين طوره. من كه شرمنده شدم از اين همه روحيه همكاري و تلاش و كوششي كه در شما‌ها ديدم! را حله گفت: برو بابا. تورو خدا بازي در نيار فاطمه جون! آخه اين هم شد كار كه توقع داري ما انجام بديم ديگه كي حال اين كار هارو داره! مگه چي شده؟ - عزيز دلم از قديم و نديم گفتن اين چند شب ديگران پختند و ما خورديم، اين يه شب رو ما مي‌پزيم، ديگران ميخورن، مگه نه فهيمه؟ فهيمه جواب داد: - بابا ما اين همه راه رو از خونه فرار كرديم و اومديم مشهد، كه از زير كار‌هاي خونه فرار كنيم. حالا تو ميگي بلند شيم پخت و پز كنيم.* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت١٠٢ اين بار عاطفه طرف فاطمه گرفت. - خب چه اشكالي داره. عوضش براي آينده ات هم خوبه. يه چيزي ياد مي‌گيري تا كمتر از مادر شوهرت غر بشنوي. اما جوابش را ثريا داد: - تو ميخواي ازدواج كني، بايد تمرين كني. ما براي چي ياد بگيريم؟ - نه اين كه تو تا آخر عمرت ور دل مامان جونت مي‌موني و هميشه اون برات اين كارا رو ميكنه! نه عزيز دلم! اين شتريه كه در خونه همه مون خوابيده. ثريا دوباره ناراحت شد. اما فقط لبهايش را گزيد تا چيزي نگويد. فهيمه اما گفت: - واقعا كه خيلي مسخره است! را حله پرسيد: "چي؟ " - اين شتريه كه در خونه همه مون قراره بخوابه! - چه طور؟! تو ناراحتي؟ - نه! من با ازدواج مشكل ندارم، ولي اين زور نيست كه ما توي اين چند روز اين همه راجع به نقش زنها توي سرو كله مون زديم، شعار داديم، هوار كشيديم، حنجره خودمون رو پاره كرديم، آخرش هم بريم بشينيم گوشه خونه و خودمون رو با شستن ظرف‌ها و پخت و پز سرگرم كنيم. ثريا آه عميقي از سينه بيرون داد. - اي بابا چه اهميتي، چه نقشي؟! چه كشكي؟! چه ماستي؟! بابا زندگي ما زنها امروزه در چندتا چيز خلاصه شده. اگه پولدار باشيم و كلفت داشته باشيم كه كار هامون رو انجام بده، صبح تا شب نشستيم جلوي ميز آرايش و به خودمون ميرسيم تا عصر بريم مهموني هفتگي و جلسه فال قهوه و صد جور مهموني ديگه! موقعي هم كه خونه ايم بشينيم پاي تلفن و با اين و اون حرف‌هاي صد تا يه غاز بزنيم. عاطفه سوالش را با يك چشمك همراه كرد: "و اگه بي پول باشيم...؟ " - اگه هم بي پول باشيم و كلفت نداشته باشيم كی كارهامون رو انجام بده، خودمون بايد صبح تا شب رو توي يه آشپز خانه چرب و دود گرفته صبر كنيم و هي پياز داغ سرخ كنيم و لاستيكي بچه رو عوض كنيم. اين هم شد زندگي؟! من كه از يه چنين نقش با اهميتي دلم به به هم ميخوره! عاطفه خنده تمسخر آميزي كرد: - حالا فكر ميكني شوهر اين خانم هاچه گلي به سر عالم و خودشون زدن كه زن هاشون نزدن، فكر ميكني شوهر اون زني كه توي آشپز خانه چرب و دود گرفته سر ميكنه، توي قصر كار ميكنه يا پشت كامپيوتره! نه عزيزدلم، نه خاله جون! شوهر اون زن هم يا كوره پز خونه و كار خونه عرق ميريزه يا توي يه مغازه نيم متر تاريك توي يه محله درب و داغون! راحله زير لب غرغر كرد: "اينكه جواب نشد! " فاطمه اول رو به همه بچه‌ها كرد: - منم با قسمتي از حرفهاي ثريا موافقم. اينكه ما زنها خودمون رو دست كم گرفتيم. در عين حال، خیلي از اين زنها و مردها هم چاره اي به جز سر بردن در يه زندگي سخت و فقيرانه ندارن. و بعد رو به ثريا كرد: - به نظر خود تو، نقش زن يا مهمترين نقشش در خانواده يه يا چي بايد باشه؟ ثريا شانه هايش را بالا انداخت: - من از كجا بدونم. من كه هنوز ازدواج نكردم! - پس بدون وقتي هم كه ازدواج كني وضعت خيلي بهتر از زنهايي كه مسخره شون كردي نيست.* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
یکم جبران کردم😉🙈🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخشی از اللّٰهُمَّ الْمُمْ بِه شَعَثَنا ، وَاشْعَبْ بِهِ صَدْعَنا ، وَارْتُقْ بِهِ فَتْقَنا، وَكَثِّرْ بِهِ قِلَّتَنا، وَأَعْزِزْ بِهِ ذِلَّتَنا، وَأَغْنِ بِهِ عائِلَنا، وَاقْضِ بِهِ عَنْ مَُغْرَمِنا، وَاجْبُرْ بِهِ فَقْرَنا، وَسُدَّ بِهِ خَلَّتَنا، وَيَسِّرْ بِهِ عُسْرَنا، وَبَيِّضْ بِهِ وُجُوهَنا خدایا، پریشانی ما را به یاری او جمع کن و پراکندگی ما را به او وحدت بخش و گسیختگی ما را با او پیوند ده و اندک ما را به او زیاد کن و خواری ما را به او عزّت ده و تنگدستی ما را به او توانگری بخش و بدهی ما را از برکت او ادا کن و تهیدستی ما را به مدد او جبران فرما و جدایی و دو دستگی ما را به او برطرف کن و دشواری کار ما را به او آسان گردان و روی ما را به دیدار او سپید کن ✨🍃🍃🌹🌹🍂✨🍃🍃
نماهنگ حالا فهمیدی چرا.mp3
5.27M
هی درد هی داغ وای از داغ احراق غنچه با گل میسوزند بین باغ کبوتری خسته بشه مگه میشه پر نشکنه لگد اگه سنگین بشه مگه میشه در نشکنه 🎙 ✳️ #️⃣ #️⃣ #️⃣ 🗒 متن کامل شعر 🌐 Kashoob.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
| قطعا جوانان غیور سوری به پا خواهند خاست و پیروز خواهند شد؛ مثل جوانان عراق که آمریکایی‌ها را بیرون کردند. ۱۴۰۳/۹/۲۱ 💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 رهبر انقلاب، امروز: ملّت ایران به ارتش خود، به سپاه خود مباهات میکند، افتخار میکند. ۱۴۰۳/۹/۲۱ 💻 Farsi.Khamenei.ir