eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 قسمت4⃣ 🍃🍃قصه من به اونجایی رسید که من میتونستم به بهونه درس و کلاس از خونه بزنم بیرون و با اون رو به رو نشم. ⁉️اصلا من علت این شرم و خجالت درونم رو نمیفهمیدم. من در شرایطی که اکثر همکلاسیام با دو ، سه تا دختر رابطه داشتند و هر روز از ماجراهاشون توی کلاس تعریف میکردند. اما من نه تنها تا بحال با هیچ دختری رابطه نداشتم بلکه از فکر کردن به دخترها هم خجالت میکشیدم. برای همین همیشه سعی میکردم از موقعیت هایی که منو اذیت میکنه فرار کنم. شاید علت اینکه هیچ موقع پدر و مادرم منو با خودشون به مهمونی های مختلط نمیبردند هم همین بود. من پسری بودم که از بودن یه دختر کنارم واقعا احساس شرم میکردم و حتی اذیت میشدم. برای همین هر بار که پدر و مادرم میخواستند منو به مهمونی ببرند یه بهونه ای میاوردم و پدر و مادرم هم بعد از چند بار اصرار ٬ وقتی میدیدند من علاقه ای به حضور توی پارتی های شبانه ندارم ، راحتم میذاشتند و فکر میکردند علاقه زیاد من به درس و مدرسه که نمیخوام با اونا همراه بشم اما من خودم میدونستم که درس تنها بهونه ایه برای پر کردن تنهایی هام. چند روزی از خبر قبولی سارا گذشته بود که یه خبر جدید تمام فکر منو به خودش مشغول کرد. اون شب مادرم خبری جدید در مورد سارا بهم داد که تموم فکر منو به خودش مشغول کرد و حتی برای یک لحظه هم نمیتونستم از فکر سارا بیرون بیام.... ❌ ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹🌹💫🌹💫🌹💫 داستان واقعی قسمت5⃣ 🍃🍃من باورم نمیشد. شب دوشنبه بود و مادرم مثل همیشه خسته از بیرون اومد خونه. همینطور که داشت لباسای بیرونش رو در میاورد و نوشیدنی از توی یخچال بر میداشت ٬ بدون این که به من نگاه کنه گفت: راستی یادته گفتم سارا کنکور قبول شده و قرار بود بیاد تهران خوابگاه بگیره ، این ترم خوابگاه گیرش نیومده و خالت خواسته بیاد خونه ما چندماهی بمونه تا ترم آینده ببینه چی میشه. آخر هفته میادش. اتاق بالکنی رو مرتب کن ، رسید بره اونجا. جمله آخر مادر با بیرون رفتنش از اشپزخونه همزمان شده بود ، بدون اینکه حتی یه نگاه به من بندازه و چشم های گرد شده منو ببینه و یا حتی نظرم رو در مورد این موضوع بپرسه. مادر از اشپزخانه خارج شد و رفت تا مثل هر شب ماسک صورتش رو بزنه و بعد استحمام شبانه به رختخواب بره. گلوم خشک شده بود و انقدر توی فکر رفته بودم که پنچ دقیقه ای بود دهانم باز مونده بود. خشکی گلوم باعث شد سرفه ای کنم و به خودم بیام. افکارم که توی پنج دقیقه به صد جا خطور کرده بود رو متمرکز کردم. با وجود رخوتی که تو پام احساس میکردم بلند شدم و به سمت یخچال رفتم تا نوشیدنی بخورم و گلویی تازه کنم. ❌ ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 داستان واقعی 👇👇حتمابخونید قشنگه👇👇 قسمت6⃣ 🍃🍃من باورم نمیشد. اومدن سارا به خونه ما!! اونم توی اتاق بالکنی!!!.... یک ساعتی گذشت تا من تونستم خودمو جمع و جور کنم. گوشه اتاق روی تخت کز کرده بودم و به بالکن اتاقم خیره شده بودم. مادر گفته بود باید اتاق بالکنی رو مرتب کنم تا اخر هفته سارا برای چند ماه بیاد و اونجا ساکن بشه. یعنی اتاقی که چسبیده به اتاق من بود و از بالکن بیرون به هم راه داشت. من توی ذهنم یه مروری روی کل خونه کردم تا ببینم میتونم جای دیگه ای رو برای سارا پیدا کنم خونه ما دو طبقه بود که با دوازده تا پله دو اتاق بالا و حمام و دستشویی که طبقه بالا بود٬ از اتاق های پایین جدا میشد. طبقه پایین هم که علاوه بر سالن پذیرایی واتاق نشیمن دو اتاق خواب داشت. یکی اتاق خواب مادر و پدرم و یکی اتاق کار بابا. البته اسم اتاق کار رو بابا روی اتاق پایینی گذاشته بود. اما کاربرد اصلیش برای موقع هایی بود که مامان و بابا باهم قهر میکردند و بابا شبا اونجا میخوابید. من با خودم فکر کردم یقینا نمیتونم پیشنهاد اتاق پایینی رو برای سارا ‌بدم. چون چند سالی بود دعواهای مامان و بابا زیاد شده بود و خیلی اتفاق می‌افتاد که باهم قهر کنند و شبا توی دو تا اتاق جدا از هم بخوابند. اما آخه اتاق بالا هم واقعا گزینه مناسبی نبود. چون به راحتی میشد از توی بالکن اتاق کناری بهش دید داشت. این باعت میشد من دیگه توی اتاقم احساس راحتی نکنم و حتی دیگه نتونم مثل قبل از بالکن اتاقم استفاده کنم. آخه یکی از قفس های تنهایی من همین بالکن بود که وقتی میخواستم از سر و صدای بابا فرار کنم به اونجا پناه میبردم و مثل بچگی هام دونه دونه ستاره هارو میشمردم. اما برعکس. بچگی ها که همیشه بزرگترین ستاره رو مال خودم میدونستم٬ الان کوچکترین ستاره آسمون رو من صدا میکردم. یک ساعتی توی همین افکار بودم که یه فکری به ذهنش خطور کرد.‌.‌.. فکری که شاید میتونست بهم کمک کنه... ❌ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #داستان_زندگی_احسان #قسمت6 داستان واقعی 👇👇حتمابخونید قشنگه👇👇 قسمت6⃣ 🍃🍃من باورم نمی
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹🌹 👇👇 حتما بخونین قشنگه 👇👇 قسمت7⃣ 🍃🍃از جام تکوني خوردم و به سمت تلفن رفتم. شماره هارو تند تند گرفتم. پشت خط دوستم علي بود. تنها دوستي که توي دبيرستان باهاش رابطه داشتم. من به خاطر شرايط خانوادیم و تنهايي عميقي که توي زندگيم احساس ميکردم ، روحيه گوشه گيري پيدا کرده بودم. البته اغلب همکلاسي هام هم کسايي بودند که روحيات من باهاشون نمي ساخت. اهل رابطه هاي نامشروع و فيلم و عکسهايي که من از ديدنشون رنج ميبردم . حالا توي تمام دنياي من ، علي مونده بود. کسي که تمام تنهايي من فقط با اون تقسيم ميشد. علي قبلا ماجراي سارا رو از من شنيده بود اما حالا درخواست من اين بود که چند ماهي برم خونه اونها و توي زير زمين خونشون ساکن بشم. قبلا که چندين بار به خونه علي رفته بودم ، ميرفتیم توي زيرزمينشون و اونجا باهم درس ميخوندیم. ⁉️علي بعد از شنيدن درخواست من ، من من کرد و گفت: يک هفته اي هست که زير زمين خونشون رو کارگاه کوچيک نجاري براي بردارش کردند تا بيکار نباشه. من با شنيدن اين حرف انگار تمام اميدم نااميد شد. تشکري سرد کردم و گوشي رو قطع کردم. ميدونستم نميتونم هيچ جوره بين بالکن خودم و بالکن اتاق بغلي حائل ايجاد کنم. چون با ناراحتي مادرم مواجه ميشدم. مادرم اين حالت روحي من رو بچه بازي ميدونست و از کم جسارتي من خجالت ميکشيد. روزها تند تند سپري ميشدند تا روز پنجشنبه رسيد. من خودم رو به خواب زده بودم و پتو رو روي سرم کشيده بودم که صداي زنگ خونه منو به خودش آورد. مادر صبح سفارش کرده بود که تا اومدن اونها، از سارا خوب پذيرايي کنم. من با اکراه از رختخواب بلند شدم و به سمت آيفون رفتم و بدون اينکه آيفون رو بردارم ، در رو باز کردم. سريع خودمو به اتاقم رسوندم و از پشت پرده به درب خونه خيره شدم. در باز شد ... اونچه ميديدم رو باور نميکردم....😳
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 👇👇حتما بخونید قشنگه👇👇 قسمت8⃣ 🍃🍃در باز شد... يه دختر قد بلند... با موهاي بلند ، آرايش غليظ...😰 ⁉️اما سارا که اين شکلي نبود، يعني واقعا اين دختر همون سارا ست که موهاي فر مشکي داشت و هميشه يه سر و گردن از من کوتاه بود... سارا به اطراف حياط نگاه ميکرد و مدام مادرمو صدا ميزد. اما جوابی نمیشنید . در خونه رو بست و وارد حياط شد. چمدان چرخدارش رو روي زمين ميکشيد و آرام آرام نزديک ساختمان ميشد. من همچنان از پشت پرده به حياط و سارا خيره شده بودم ، شايد بتونم با نزديک شدن سارا بهتر بشناسمش. پنج دقيقه بعد صداي سارا از توي خونه، طبقه پايين ميومد. صدا ميکرد خاله جان کجاييد. پسرخاله.... پسرخاله... به خودم اومدم ، بايد ميرفتم استقبال سارا. اما پاهام ميخ شده بود توي زمين... احساس کردم صداش هر لحظه نزديکتر ميشه. ترسيدم که وارد اتاق بشه. باسرعت رفتم سمت در . در رو که باز کردم، اونو رو روبروي خودم ديد. سارا که يه لحظه از حضور ناگهاني من ترسيد ، لبخند بلندي زد و گفت: به به پسرخاله عزيز فکر کردم کسي خونه نيست. نيم ساعته دارم صداتون ميزنم... چند قدمي جلو اومد، طوري که صورتش کاملا روبروي صورت من قرار گرفت. لبخند کشداري روي لبش بود. دستش رو به سمت من دراز کرد. من به دستهاي سارا خيره شده بودم. نميدونستم بايد چه عکس العملي نشون بدم.... ❌ ادامه دارد...
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 قسمت9⃣ 🍃🍃...من برم به درسام برسم. اينو گفتم و رفتم توي اتاق. سارا شونه اي بالا انداخت و وارد اتاق بغلي شد. روي تختم نشستم ، يک دقيقه نگذشته بود که يهو چيزي يادم اومد و مثل برق از جا پريدم . پرده اتاق کاملا کشيده نشده بود و اگه سارا ميومد توي بالکن، ميديد که من سر درسم نيستم. سريع پرده اتاق رو کشيدم و خوب گوشه هاي پرده رو صاف کردم که مبادا از گوشه پرده سارا به اتاق ديد داشته باشه. همون موقع سايه سارا رو توي بالکن ديدم که داره به حياط نگاه ميکنه. سريع به سمت تختم برگشتم تا مبادا سايه ام از پشت پرده پيدا باشه. روي تخت، کنار سه گوش ديوار کز کردم و زانوهام رو توي بغلم گرفتم و به يه گوشه اتاق خيره موندم. حالم کاملا منقلب بود. قبل از اومدن سارا انتظار دختر سر و ساده اي رو نميکشيدم؛ اما سارا واقعا با اونچه انتظارش رو هم ميکشيدم ، فرق داشت. ميدونستم کار درستي کردم که با سارا دست ندادم ، اما از اين اتفاق احساس خوبي نداشتم . تا حالا هيچ دختري اينطوري باهام رفتار نکرده بود و موقعيت غيرمنتظره اي رو تجربه کرده بودم . مدام به خودم ميگفتم کاش امروز بعد مدرسه به خونه نميومدم و تا شب صبر ميکردم تا بابا و مامان بيان. شايد اين صحنه اتفاق نميفتاد. اما ديگه کار از کار گذشته بود و توي اولين برخورد سارا و من ، زمينه يه شناخت مختصر براي دو طرفمون به وجود اومده بود. فکر ميکردم اين خودش يه امتياز خوب محسوب ميشه تا سارا حساب کار دستش بياد و نخواد باهام صميمي بشه. همينطور که گوشه اتاقم نشسته بودم و توي افکارم غرق بودم ، يه صداهايي از اتاق کناري ميشنيدم . ❌ ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 قسمت🔟 🍃🍃 يه صداهايي از اتاق کناري ميشنيدم . انگار سارا داشت دستي به سر و روي اتاق ميکشيد و اين باعث ميشد رشته افکارم پاره بشه. هرچي فکر کردم ديدم نميتونم برم سراغ درسم . هنوز خيلي مونده بود تا اذان مغرب. اما شديدا احساس نياز ميکردم که دو رکعت نماز بخونم . بلند شدم و سجادم رو که هميشه پشت کتابام توي قفسه قايم ميکردم ، برداشتم . به رسم عادت هميشگيم که موقع نماز اول در اتاق رو قفل ميکردم ، به سمت درب اتاق رفتم و آروم کليد رو توش چرخوندم . برگشتم سر سجاده و چون هميشه عادت داشتم وضو داشته باشم ، ايستادم. اما نميدونستم با چه نيتي نماز بخونم . ✨توي دلم گفتم، خدايا به عشق خودت و نيت کردم...✨ نمازم که تمام شد سرم رو روي مهر گذاشتم و اشکهام جاري شد. احساس ميکردم آرامش و تنهايي که تا ديروز همه وقتم رو پر ميکرد، از دست دادم. فکر ميکردم خوب شد که تمام شد و به خير گذشت. اما نميدونستم که اين تازه خاکستر زير آتشيه که قراره بعدها شعله ور بشه. همون جا، غرق در افکار بودم که روي سجادم خوابم برد. بعد از چند ساعتي با سر وصداهاي بيرون اتاق و صداي رفت وآمد پشت در، از جا پريدم... ❌ ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 قسمت1⃣1⃣ 🍃🍃 خوابالوده، گوشامو تيز کردم. صداي مادر و دخترخالم بود که هر لحظه نزديکتر ميشدند. انگار داشتند از پله ها بالا ميومدند. يه نگاه به ساعت انداختم. اما ساعت تازه نه شب بود و تا ساعت يازده، که وقت اومدن پدر و مادرم بود دو ساعتي مونده بود. سريع از جام بلند شدم . در عرض چندثانيه ، سجاده نمازم رو جمع کردم و پشت کتابام مخفيش کردم. سريع به سمت درب اتاق رفتم تا قفل در رو باز کنم. اما قبل از رسيدن به در، دسته در از پشت به سمت پايين کشيده شده بود. سرجام ميخکوب شدم . چند ثانيه اي وقت کم آورده بودم ، براي همين اعصابم از دست خودم خورد شده بود که چرا بي موقع خوابم برده. مادر از پشت در مدام صدام ميزد، احسان، احسان.... چرا درو قفل کردي؟! وقت نداشتم که فکر کنم بايد جواب مادرمو چي بدم ، صداي مادر هر لحظه بلندتر ميشد و مدام دستگيره در پايين و بالا ميرفت. بالاخره از جا تکون خوردم و قفل درب رو باز کردم . مادر که هنوز دستگيره در رو تکون ميداد ، با باز شدن قفل، در رو به سمت جلو هل داد. اونقدر سريع که در به پام خورد و صداي ناله کوتاه ازم بلند شد. مادر با حالت خشم و تعجب، و بدون اينکه سلامي بکنه يا منتظر سلام کردنم بمونه، پرسيد: درو چرا قفل کردی؟! ❌ ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 قسمت2⃣1⃣ 🍃🍃درو چرا قفل کردي؟ يه نگاهي به مادر انداختم و نيم نگاهي هم به سارا که پشت مادر ايستاده بود و لبخند معناداري به لب داشت. مادر باز پرسيد: چرا جواب نميدي؟ چرا در اتاقت رو قفل کردي؟ چرا اتاقت تاريکه؟ سارا با شيطنت خاصي وسط حرف خالش پريد و گفت: حتما ميترسيده من برم تو اتاقش... مادر و سارا همزمان لبخند نيش داري زدند، اما نگاه مادر هنوز به من بود. ديدم اگه نخوام جواب بدم، مادرم مدام سوال ميپرسه. براي همين سرم رو انداخت پايين و جواب دادم : خوابم برده بود! مادر مکثي کرد و انگار داشت فکر ميکرد چي بگه. اما بعد يه سکوت کوتاه با لبخندي مصنوعي گفت: امشب به خاطر اومدن سارا، دو ساعتي زودتر اومدم خونه. ساندویج خريدم، بيا پايين باهم بخوريم. قبلشم يه سر بيا اتاقم کارت دارم.... بعد دست سارا رو گرفت و به سمت اتاق بالکني رفتند. دوباره صداي خنده هر دوشون بلند شد. مادر به سارا ميگفت: بيا ببينم اتاقتو چي جوري چيدي، دوست داشتي اتاقتو... ديگه به حرفاي مادر با سارا گوش نميکردم . همه حواسم به اين بود که حالا به مادرم چي بايد بگم . يعني بايد راستش رو بگم ... ❌ ادامه دارد...