eitaa logo
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
178 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
946 ویدیو
46 فایل
𝓕𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮𝓱: ⊰✾﷽✾⊱ بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... یـٰااُمٰــاهْ ••💚 شڑؤعـ ؋عاڶيټ❢¹³⁹⁹/⁸/⁸🦋 ٹإېمـ تبادڷــ :࿚²¹❥ ᷦكپى مطإڶب‌𖢴بآ صلؤٳٹ بڒٱي آقأ ٱمٱم زمإڹ💜🌸 ڸيڼڮ ڭٳڹأل.... @pandaneham ارتباط @a_bcdefg_h
مشاهده در ایتا
دانلود
💠رمـــــان 💠 قسمت با احساس درد😣 چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست... با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد _اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم😊 مهیا با تعجب😳 به آن نگاه مے کرد دختره خندید😄 _چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی🍶 ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه☺️ مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد سرگیجه، مداحی ،باباش😕 با یادآوری پدرش از جا بلند شد _بابام 😥 مریم هم همراهش بلند شد _بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی😊 مهیا سرش را تکان داد _نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم😒 به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت _کجا میری با این حالت 😒 مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد _ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم مریم دستی به بازویش کشید _اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون😊 مریم به سمت در رفت مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود با امدن مریم سریع از جایش بلند شد _ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون 🍃ادامہ دارد....