💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #چهارم
با تعجب😳 به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید
مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند😯
پسرای مزاحم👥 با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن🏃🏃
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
_مزاحم بودند
_بله
پسر با اخم😠 نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
_چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم😏
پسره استغفرا... زیر لب گفت
_شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید😐
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد😠😵
_تو با خودت چه فڪری کردی ها؟؟ من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه😏
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
_بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهیا دانست سید هست
به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت💨🚙
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
_عقده ای بدبخت😠😲
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون📺 بودن به اتاقش رفت
🔸دوروز بعد🔹
مهیا درحالی که آهنگی🎼 زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت
مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
_نفس بڪش احمد... توروخدا نفس بڪش احمد😢😵
پاهاے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود.😨
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید😥
🍃ادامہ دارد....