فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بعد از تشیع شهید محسن حججی،همچین جمعیتی ندیده بودم.
جمعیت ایستاد،روضه خواند،به سر زد،فریاد کشید و رجز خواند.
بین این جمعیت کم مادر و پدر شهید نبود،کم خواهر و برادر شهید هم. آنهابا شهادت بزرگ شده اند،حداقلش این است که درسش را پس داده.
جمعیت عزادار شهید جمهورش بود،عزادار تمام فرزندان تکرار نشدنی مملکتش...
جمعیت این محسن عزیز را هم تا تربت دوهزار و پانصد محسن گلگون کفن دیگرش تشیع کرد.
دو هزار و پانصد روایت زنده،دوهزار و پانصد قصه تعریف نشده...
خلاصه ماجرا اینکه من بلد نیستم از این متن های سراسر غرور برایتان بنویسم بزرگوار،یک متنی که بگوید که بودی و چه کردی و چه شد که انقدر عزیز شدی،من حتی این روز ها حال و هوای پاک و درست حسابی هم ندارم؛ولی تنها امید دور و درازم این است،یک روز بیاید که بتوانم خوب از شما بگویم...
یک روز که داستان زندگی شما،بشود مشق زندگی ما...❤️🩹
سومین کتاب صفر سه
ارمیا رو بیشتر دوست داشتم،انگار روانتر بود،شاید هم بخاطر اینکه بین خواندن فصلهای بیوتن فاصله زیادی افتاد.
توجه به تک تک کلمه ها،چند معنایی بودن آنها و معنی پنهان پشت جمله ها که هر بار انگار جدید و تازه هستند،قشنگترین ویژگی کتابهای امیرخانی برای منه.
📍۸ از ۱۰
#بیوتن
#چند_از_چند
چهارمین کتاب صفر سه
جلد دوم از مجموعه دروازه مردگان،واقعا کم نظیر.شما یا این کتاب رو شروع نمیکنید،یا یک روز کامل مطالعه میکنید :)
📍۱۰ از ۱۰
تنها مسئله من با این کتاب اینه که
یا نوجوونا خیلی شجاع شدن یا من خیلی ترسو ام :)
جدای از مسائلی که درباره جهان مردگان مطرح میشه،پرش زمانی داستان برای نوجوونی که زیاد اهل مطالعه نباشه،گیج کننده ست.
#چند_از_چند
ذوقی که در خرید کتاب ارزان هست،در چیز دیگری نمیتوان یافت.والسلام!
به جناب امیرخانی اطلاع بدید کتابش رو خریدم ۱۰ تومان😌😂
#خرید_دانشجویی
تیغ آفتاب بود.
از راه دانشگاه و امتحان رفتم میدان،خسته و گرسنه،یکساعت بیشتر وقت نداشتم و باید با اتوبوس برمیگشتم.
به هوای عکس گرفتن رفته بودم و بیشتر کنجکاوی...
تکیه دادم به سنگ های دور میدان،هنوز جمعیت پخش بودند که حاج خانم سن و سال داری کنارم نشست.
نفهمیدم چه شد،به خودم که آمدم داشتم با حاج خانم پشت سر عروسش غیبت میکردم :)
گوشی خودش را به زور داد دستم،عروس چند تومار پیامک زده بود به مادرشوهر،پر از گله و شکایت که آقای فلانی انقدر اهمیت داشت که رفتی...؟
عروس محترمه اعتراض داشت که چرا حاج خانم رفته جلسه توجیهیِ کاروانِ کربلا،چرا آمده به تجمع میدان امام و چرا ننشسته داخل خانه تا بچه های مادمازل را نگه دارد.
عروس مذکور ناراضی بود که چرا طبقه بالای خانه مادرشوهر ساکن است و پیرزن که شرم داشت از اینکه بگوید بیشتر از این در توانم نبوده و نیست.
چشمهایش پر از اشک شد،دفترچه های قسط را در آورد که از دو جا وام گرفته تا پول سفر کربلا را جور کند...
شوهرش جانباز اعصاب و روان بود،گفت صدای داد و بیداد هایش تا سر کوچه میرود.
حالا دیگر با هر جمله کاسه چشم های روشنش پر و خالی میشد.
خلاصه دردودل هایش را که کرد،خوب که سبک شد،یک ساعتی گذشته بود.
هوا خنک تر شده بود،من از اتوبوس جا مانده بودم و بلاخره آدمی که منتظرش بود رسید.
چشمان روشنش برق زد،انقدر هیجان زده بود که فراموش کرد با من خداحافظی کند،ناگهان برگشت و دست تکان داد و رفت توی دل جمعیت.
حاج خانم بین درد و دلش گفت اگر در کربلا مرا یادش آمد،برایم دعا میکند.
حاج خانم گفت کاش آنچه خیر است رقم بخورد،آنچه صلاح است.
من نمیدانم چه کسی صالح است و چه کسی اصلح،همان یک رای را هم با عقل ناقص خودم انداختم،اما تنها چیزی که از خدا میخواهم این است که چشمهای حاج خانم همیشه برق بزند،امید حاج خانم ناامید نشود و مرا در کربلا یاد کند :)
#انتخابات_۱۴۰۳
پنجمین کتاب صفر سه
آقای شهردار،کوتاه و مختصر و مفید،یک کتاب دوساعته شیرین بود.
چند خاطره کوتاه و جذاب و دوست داشتنی از "شهید آقا مهدی باکری".
اگه داخل اتوبوس و مترو کتابخونه داشته باشیم،این کتاب یک گزینه عالیه.
بنظرم برای نوجوونا هم پیشنهاد خوبیه.
📍۱۰ از ۱۰ (کتاب خرداد ماه تموم شد ولی قسمت این بود که امشب ثبت بشه.امیدوارم با اعلام نتایج فردا،راه آقای شهردار ادامه پیدا کنه.)
#آقای_شهردار
#چند_از_چند
هدایت شده از دختر خورشید و دلبر
من از آن آدمهای خوش حافظه ام از آنها که حتی سه سالگیشان هم یادشان مانده شبهای سوم محرم که میشدسنگینی نگاه مردم را خیلی حس میکردم یکهو وسط روضه مادرم مرا میکشید زیر چادرش و سفت بغلم میکرد
چه میدانستم، من آن وقتها برای اطرافیانم حکم رقیه مجسم را داشتم
مرا میدیدند و رقیه را تصور میکردند ....
بزرگتر که شدم شبهای سوم محرم برای بابای خودم گریه میکردم برای محرومیت خودم از نعمت پدر، لابلای روضه خاطرات خودم را مرور میکردم وقتی روضه خوان میگفت بچهها به رقیه طعنه میزدند یادم میآمد که وقتی بچه ها میگفتند با بابایمان رفته ایم پارک، رفته ایم، سفر رفته ایم ،سرکارش ؛ دل من چطور مچاله میشود بعد تصور میکردم لابد دل رقیه هم همینطوری میشده وگریه میکردم اما نمیدانم برای مچاله شدن دل خودم یا رقیه
سالها میآمدند و میرفتند حالا حسین(ع) برای من همه چیز بود
وقتی به شب سوم میرسیدم از روضه فرار میکردم وسط مجلس حواس خودم را پرت میکردم' گوش نمیدادم
شبهای سوم محرم به من خیلی سخت میگذشت ازاینکه اشکهایم خالص نیست و قاطی دارد ناراحت بودم نصف اشکهایم برای خودم بود شاید هم همه اش
روضه رقیه را از عمق جان میفهمیدم اما نمیتوانستم خودم را فراموش کنم و فقط برای مظلومیت سه ساله اباعبدلله گریه کنم راستش هیچ وقت دلم نمیخواست سوریه بروم انگار ازاینکه خودم را با رقیه امام حسین همدرد میدانستم خجالت زده بودم هیچ جوره نمیتوانستم به خودم بقبولانم که رنج من در مقابل رنج او هیچ است ، اینکه مصیبت خودم درمقابل مصیبت بزرگ رقیه به چشمم میآمد مرا از او فراری میداد
پارسال یک فیلم یک دقیقه ای مرا نجات داد
من از پارسال بادیدن این فیلم برای خود خود خود رقیه گریه میکنم
نمیدانم چرا
شاید بخاطر آن جمله که میگوید گنبدتم مثل موهات سفیده
آخر من هنوز موی سپید ندارم....
خودمون رو با شما قیاس کردیم و خجالت کشیدیم
بابامون رو تصور کردیم و خجالت کشیدیم
غذا خوردیم و خجالت کشیدیم
مو شونه کردیم و خجالت کشیدیم
قدم برداشتیم و خجالت کشیدیم
گریه کردیم و خجالت کشیدیم
از روضه شما نمردیم و خجالت کشیدیم...
هفتمین کتاب صفر سه
اثریا جذاب بود.شما به یک جنگ با تمام جزئیات قبل و بعدش دعوتید.
افراد و مکانها خوب توصیف شدند و این تصور موقعیت رو راحت میکنه.
جایی خوندم که نویسنده تجربه حضور در جبهه جنگ رو داشته،این کاملا مشخصه و کار رو متفاوت کرده.
ولی بنظر من،فقط روایت جنگ بود.دوست داشتم به طریقی حرف از فکری که پشت این همه دشواری هست به وسط بیاد،اما نه به قیمت شعاری کردن متن خوب و روان کتاب(البته شاید هم انقدر نرم درباره اش حرف زد،که من متوجه نشدم).
📍۷/۵ از ۱۰
#چند_از_چند
هشتمین کتاب صفر و سه
_نامیرا داستان امروز ما هم هست،چرا که ماجرای ندای امام زمان هر عصر و عکس العمل امت،در طول تاریخ استمرار دارد.
با خواندن نامیرا پشت صحنه واقعه کربلا برایتان روشنتر از قبل خواهد شد.
اگر مثل من برایتان سوال بود که چطور مردم کوفه با آنهمه اشتیاق به این سرانجام دچار شدند،حتما نامیرا بخوانید.
📍۱۰ از ۱۰
#چند_از_چند
نهمین کتاب صفر سه
سخت ترین کتابی بود که تا امروز خواندم،یک روضه خالص.
آقازاده ای که حالا پشت اسمش شهید آمده و چقدر هم لایق بوده.
جایی خواندم که بعضی اشخاص با محافظه کاری از مطرح شدن کتاب خودداری میکنند،این کتاب برگ برنده است،روایت اینطرف ماجراست،روایتی کاملا متفاوت با روایت معاندها و مریضهای خارجی و داخلی.
همه باید این کتاب را بخوانند،همه مخصوصا کسانی که موقع شنیدن خبر پرواز شمارهء ۷۲۵،قلبشان مچاله شد.
صلواتی هدیه کنید به روح شهید امیرحسین قربانی که به قول مادرش تا ابد زنده ماند.
۹/۵ از ۱۰📍
#چند_از_چند
هدایت شده از محمدعلی جعفری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه ورود #امیرحسین_قربانی به فرودگاه یزد،
بعد از یک سال دوری از خانواده،
حدود یک ماه قبل از شهادت
💠 #شهید_حادثه_پرواز_اوکراین
🆔 @m_ali_jafari
دهمین کتاب صفر سه
عصبانیت،بی حوصلگی و غمگینیِ من،هر سه در مقابل نوشته های خانم مونتگمری سر تعظیم فرود میارن و تشریف میبرن آنجا که عرب نی انداخت.
بعد از چندین سال که از نوجوونی و خوندن کتابهای آنشرلی میگذره،حس میکنم دوباره تاحدودی ذوق زده،روشن و امیدوارم.
زاویه دید و توجه این خانم نسبت به مسئله تربیت،شیوه ها و افراد دخیل در اون(به خصوص معلم) برای من واقعا جالب و تحسین برانگیزه.
📍۹ از ۱۰
#چند_از_چند