eitaa logo
°پارادوکسیکال°
12 دنبال‌کننده
80 عکس
28 ویدیو
0 فایل
°•بسم‌حبیب•° °•گرافیست|نویسنده|بنده‌خدا•° -هنر، همکاری بین خدا و هنرمندست- حرفی، سخنی چیزی داشتی بفرما بگو: payamenashenas.ir/Paradoxiiical ✅کپی با ذکر منبع @paradoxiiical
مشاهده در ایتا
دانلود
mojall.manoto(128).mp3
2.78M
شراب خانه و میز قمار می خواهد ♬! بنی امیّه حمار و خمار می خواهد ♬! رپ انقلابی، از اون دسته رپ ها که به جون میشینه و قشنگ حرف چندساله رو میزنه:)
|°•بسم حبیب•°| روح منی خمینی🌱 نفس‌هایش به تقلا افتاده است. آن کوچه تنگ، محل عبور مورچه بود نه انسان. ولی مگر ساواک، این چیزها حالیش میشود؟ اسم خمینی را از زبانت بشنوند، با همان زبان آویزانت میکنند. چه برسد به اینکه نامش را در در خیابان جار بزنی و شعار دهی. بدترش هم آن است که اعلامیه بدهی دست مردم و از آنچه که خبر ندارند، مطلعشان کنی. آنوقت جرمت از یک قاتل سریالی بیشتر نباشد کمتر نیست. آب دهانش را قورت میدهد تا از خشکی گلویش کاسته شود، بند ساک را بر روی شانه‌اش کمی جابه‌جا میکند. چادرش را دو دستی میچسبد که نکند از سرش بیوفتد و آن ساک چرمی رنگ، جلو چشمان این موش‌کورها نمایان شود. صدای شالاپ شلوپ آب، گوش های ساکنان را تیز کرده است. چه بخواهد چه نخواهد، امروز گیر میوفتاد. اینکه بعد از ده دقیقه دویدن هنوز مثل سایه به دنبالش هستند، این گواهی را به او میدهد.فقط میخواهد ساک را جایی گم و گور کند که عقل هیچ بنی بشری نرسد. اصلا برسد و پیدایش کنند، ولی بدست ساواک نرسد. سوز سرما، نفس هایش را سر پیچ حلقوم گیر آورده است و نمیگذارد بالا بیایند. انگار آنها هم آنجا تعقیب گریز دارند. پایش که به خیابان میرسد، دو پا دیگر هم قرض میگیرد و به سمت بازار وکیل هجوم میبرد. اگر ساواک دستش به این ساک برسد، تنها نجات دهنده‌اش بعد از خدا، حضرت عزرائیل خواهد بود. -ایست صدای مامورین زنجیری شده‌اند به پایش. نمیگذارند اوج بگیرد. کرکره گوشهایش را پایین میکشد که صدای زوزه انها را نشنود. چشمانش عرض عرض خیابان را میکاود برای یک پناهگاه که نام حوضه علمیه امید دل خسته‌اش میشود. خودش را میان پس کوچه‌ها گم میکند و نهایتا به سمت حوزه علمیه میدود. ایندفعه با هدف میدود. اصلا از اول هم نقشه‌اش همین بود. کارش از دویدن گذشته‌است، دارد پرواز میکند. جلوی در که میرسد، قدم‌هایش را آرام میکند. تمام توانی که برای دویدن دارد را در بازوانش جمع میکند. -بسم الله کیف را به درون حوزه علمیه پرتاب میکند و صدای آخی که از آن طرف میشنود، مسکن روح و جانش میشود. همین که این ساک آن طرف دیوار بود، برایش بس است. خداروشکر جمعه است و کاسب ها به دکان نیامده بودند. وگرنه نامرد هم بین مرد پیدا میشد. برای رد گمی چند متری میرود بالا. خواست راه را کج کند به طرف بازار که صدای گلنگدن اسلحه‌‌ای میخکوبش میکند. اگر ساک دستش بود، فرار میکرد. اینجا با گلوله به او شلیک میشد بهتر بود تا زیر شکنجه جان دهد. سرش را کج میکند. و بله، همان‌ها بودند که عین کرکس به دنبال غذا میگشتند. به جای اینکه آنها بیاین سمتش، خودش میرود، خیلی محترمانه. یکی از ماموران ساواک چادرش را میگیرد که نکند فرار کند. هر چند با وجود چهار کله چماق که وسطشان گیر افتاده است، میتواند فرار کند؟ باید از جلو حوزه علمیه عبور میکردند. در باز بود. چند نوجوان کله‌اشان را بیرون آورده بودند که اوضاع بازار دور برشان را بررسی کنند. ساک قهوه‌ای در دست یکی شان خودنمایی میکرد. همین که از جلو در عبور کرد، چشمان تیزش بدجور به آن جوان نهیب زد. غیر مستقیم گفت جان خودت و این ساک. آن جوان، به ته ریش مشکی رنگش دستی میکشد و کله‌اش را کج میکند. گویا او هم تا ته ماجرا را خوانده است. نگاهش را از جوان میگیرد و سمت در خروجی حرکت میکند. همین که ساک دستش نیست، خیالش راحت است. میشود ساواک را بدون ساک تحمل کرد. بدون ساکی که پر بود از صوت های: روح منی خمینی، بت شکنی خمینی به یاد مجاهدت‌های تمام زنان و مردانی که جسورانه برای ، و این جنگیدند و به شهادت رسیدند. ✍🏻|ᴀᴍᴍᴀʀ °•@paradoxiiical•°