#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
الهی به امیدتو
#سلام_صبحتون_بخیر_
@parastohae_ashegh313
#قسمت187
چفيه
عباس هادي
اواخر سال1360 بود. ابراهيم در مرخصي به سر مي برد. آخر شــب بود كه آمد خانه، كمي صحبت كرديم. بعد ديدم توي جيبش يك دسته بزرگ اسكناس قرار دارد! گفتم: راستي داداش، اينهمه پول از كجا مي ياري!؟ من چند بار تا حالا ديدم كه به مردم كمك مي كني، براي هيئت خرج مي كني، الان هم كه اين همه پول تو جيب شماست! بعد به شوخي گفتم: راستش رو بگو، گنج پيدا كردي!؟ ابراهيــم خنديد وگفت: نه بابا، رفقا اين ها را به من مي دهند، خودشــان هم مي گويند در چه راهي خرج كنم.
🌈🌈🌈🌈
فرداي آنــروز با ابراهيم رفتيم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شــديم. به مغازه مورد نظر رسيديم.
مغازه تقريباً بزرگي بود. پيرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش يك يك با ابراهيم دست و روبوسي كردند، معلوم بود كاملاً ابراهيم را مي شناسند.
🌈@PARASTOHAE_ASHEGH313🌈
#فصل5
«آچار شماره ي چهار را بده!» بهنام جعبه ابزار را کاويد. آچار شــماره ي چهار را پیدا کرد و به دست احمد آقا داد. احمد آقا عرق پیشــاني را با آســتین روغني و ســیاه شــده پاك کرد. پیشاني اش سیاه و چرب شد. سر و وضع بهنام هم تعريفي نداشت. آستین هايش ســیاه و چرب و کاسه ي زانويش سابیده و روغني شده بود. با آن که زير سايبان تعمیرگاه بود، باز از گرماي هوا عرق مي ريخت. احمدآقا کاپوت ماشــین را بالا زد و گفت: «بیا اينجا بهنام... خوب نگاه کن ببین چكار مي کنم. دقت کن ياد بگیري.» لازم به گفتن احمد آقا نبود. از اول تابستان که داريوش او را به تعمیرگاه سپاه آورد، بهنام هوش و حواسش را به کار داد تا مكانیك خوب و ورزيده اي شود. صبح تا عصر در تعمیرگاه، زير دست احمدآقا و مكانیك هايديگر کار مي کرد و بعد به باشگاه کشتي مي رفت. کارکنان تعمیرگاه از بهنام خوششان مي آمد. بهنام از زير کار در نمي رفت و مثل شــاگردهاي ديگر نبود که وقتي براي کاري بیرون مي فرستادندشان، برود و وقت تلف کند و بعد پاکشان برگردد و دل به کار ندهد. نه! بهنام چهارچشمي به دســتان احمدآقا و ديگران زُل مي زد و روز به روز در کارش بیشتر پیشرفت مي کرد. «بیا بهنام، ســر شمع ها را بساب، سرجايشان نصب کن. بعد برو آن موتور را با گازويیل خوب بشور، ببینم چه مي کني... بارك الله پسرم!» بهنام، کار شــمع ها را تمام کرد و نشســت پاي تشت پر از گازويیل. فرچه ي ســیمي را برداشت. مشــغول تمیز کردن قطعات موتور بود که صداي انفجاري از دور آمد. بهنام از جا بلند شد و به احمدآقا نگاه کرد. احمدآقا با عصبانیت غريد: «بر مصبتان لعنت... باز يك بمب ديگر!»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
❣ عــند_ربـهم_یــرزقون
🌹توصیه مهم و حیاتی شهید حاج قاسم سلیمانی به من و شما:
️بزودی فتنههایی پیش روی خواهید داشت که کل شهدا آرزوی حضور بجای شما را خواهند داشت! اون روز من نیستم، ولی شما پشت آقا را خالی نکنید....🍂
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
@parastohae_ashegh313
✨کلام بزرگان✨
عزٺدستِخداست؛ وبدانیداگـرگمنـٰام ترینهمباشیدولینیتِشمایارۍمردمباشد میبینیدخدٰاوند؛ چقدربـٰاعزتوعظمت شمآرادرآغوشمیگیرد
#حاجقاسم💔
#جانفدا💔
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش سالروزشهادتت برتومبارک حاج بابا ولی برمنوقلبم وکشورم تسلیت 😭
مگرتوچن نفربودی که بعدازتوامنیت کشورم بخطرافتاد...
#جان_فدا
#فداییان_انقلاب
#حاج_بابا
#پ_مثل_پدر
#حاج_قاسم_سلیمانی
#سرباز_قاسمم
@parastohae_ashegh313
این نکته خیلی قابل توجهه👆
امان از حق الناس..............
امان از بی حیایی..............
بعضیا تبِ خودنمایی دارن در حالیکه سردار کاراش با اخلاص برای خدا بود، نه برا رضایت شخص خاص و جلوه گری.
رضایت خدا رو در نظر داشت که خدا اینجور جلوه داد بهش.
خدا کنه دیندار وقعی باشیم
#سیره_ی_سردار
#اخلاص_نه_جلوه_گری
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀باگریہبگفتندکھسردارنیامد
صدنالہحسرتکھسپهدارنیامد
دنیاشدھسرتاسرشآغشتہبھاینکھ:
«اۍاهلحرم،میروعلمدارنیامد»
#حاجقاسم
#جان_فدا
#شهید_سردار_سلیمانی_
#شبتون_شهدایی_
@parastohae_ashegh313
_زخمهایڪهنهڪوچہدوبارهبازشد
فصلتنهايیمولايمعلی(ع)آغازشد...🥀!'
فاطمیۀامسـال؛
بـافاطمیہهاۍقبـلفرقمیڪند'!
ماچادرڪشیدنرابـھچشمدیدهایـم...💔🚶🏻♂
یا زهرا بگو و عضو شو👇
https://eitaa.com/joinchat/2251620466C35890955d1
4_5816586351121797162.mp3
7.18M
اُمُّنا زَهرا....
بیا کانال از این مداحیا هست:)👇
https://eitaa.com/joinchat/2251620466C35890955d1
#فصل5
عصر بود که بهنام دست و صورتش را شست و خداحافظي کرد. از تعمیرگاه بیرون زد، نرسیده به مسجد جامع ديد که روستايیان آنجا جمع شده اند. بهنام شــنیده بود که عراقي ها روستاهاي مرزي را با توپخانه مي زنند و مردم از ترس جان؛ مجبور به کوچ شــده اند. صدها نفر در گوشــه و کنار، بیرون مسجدجامع ديده مي شدند. بیشترشان زن و بچه بودند. پیرمردهايــي هــم بودند که با ناراحتي کنار هم نشســته بودند و ســیگاري مي کشــیدند. بیشــتر آنها خانه هاي گلِــي خود را در مناطق شــلمچه، خین و نزديك مرز رها کرده و از کوچك و بزرگ ـ مرد و زن ـ آواره ي شهر شده بودند. ديروز تو تعمیرگاه، احمدآقا تعريف مي کرد که بیشــتر روستايیان جنگزده را به خانه هاي کارمندان شهرداري که ساختمان هايش تازه تمام شده، برده اند. اما باز جــا کم آمده بود. آنها هرجاي خالي که پیدا مي کردند، جا مي گرفتند. احمدآقا مي گفت که تعدادي هم پیاده عازم ماهشــهر و شهرهاي نزديك شده اند. بهنام بیرون شــهر آنها را ديده بود که خسته و گرفته، در حالي که رمه ي گوسفند و گاومیش هايشان را جلو انداخته بودند، به سوي مقصدي نامعلوم مي رفتند. از چنــد روز پیش که شــايعه ي حمله ي عراقي ها به خرمشــهر قوت گرفت، تعدادي از ثروتمندان و خانواده هايي که دست شــان به دهانشــان مي رســید، اسباب و اثاثیه شان را سوار کامیون و وانت کرده و شهر را ترك مي کردند. فكر اين که دشــمن حمله کند و خانواده ي او هم مجبور شــوند شهر را ترك کنند، قلب کوچكش را به درد آورد.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
مسئول بودن و مسئولیت داشتن یعنی
پایبندی به وظایف تا مرز شهادت
#جانفدا💔
@PARASTOHAE_ASHEGH313