eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️‌✨ خواهـرم!☺️ میدونستۍ‌ڪہ‌یڪ‌جواهرۍ؟ یہ‌جواهرۍ‌ڪہ‌داخل‌جعبہ‌یـا هـر‌چیزی‌‌ڪہ‌محافظت‌ڪنہ‌ازش، همیشہ‌سالمہ‌و‌هیچ‌خط‌و‌خَشی روش‌نیست! این‌جعبہ‌جواهر،همـان‌حجاب‌و چادر‌توست، از‌میراث‌مادرمـان‌محافظت‌ڪنیم!" 🍃¦⇠ 🍃¦⇠ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچہ‌ڪہ‌بودیم وقتۍمۍ‌رفٺیم‌خونہ‌دوسٺمون مۍگفٺند:مامانٺ‌میدونہ‌اینجایۍ!؟ نگرانٺ‌نشہ؟ @parastohae_ashegh313
💔 بال های خسته‌ای که از پرواز جامانده..... هوای پرکشیدن دارد..... نیازمند نیم نگاهی است..... نگاهی از دریغا که محروم است......😭 ..................💔.................. @parastohae_ashegh313
▫️نماز شب در سیره شهدا احمد یک عمر با دعا و نماز زندگی کرده بود؛ آن هم در دوره فساد پهلوی. اذان که می گفت تمام بدنش می لرزید و کسانی که صدایش را می شنیدند، گریه می کردند. شهید قاسم سلیمانی عاشق اذانش بود. نمازها را هم پشت او به جماعت می خواندیم. در هر فرصتی از جمع فاصله می گرفت و مشغول نماز می شد. هر چه اصرار می کردم که این چه نمازی است که می خوانی؟ پاسخی نمی داد. آخرش اصرارم به زبانش آورد. داشت قضاهای نماز شبش را می خواند. نویسنده و راوی حمید شفیعی @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسیر افلاڪ✨ از خاڪ می‌گذرد خاڪے شوید تا آسـمانے شوید ... 🕊  @parastohae_ashegh313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
دو برادر علي صادقي جواد در حالي كه آب از ســر و رويش مي چكيد با تعجب به اطراف نگاه مي كرد. گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشك كند! . -------------🌱🌱🌱-------------- در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آن ها سالم بودند خيلي خوشحال شديم. جلوي مقر شــهيد اندرزگو جمع شــديم. دقايقي بعد ماشــين آن ها آمد و ايســتاد. ابراهيم و رضا پياده شــدند. بچه ها خوشــحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيــم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد. يك نفر آنجا دراز كشيده بود. ✨🌼✨🌼✨🌼 روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــين رفتنــد! همينطور كه بقيه هم گريه مي كردنــد، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چي، چي شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچه ها با چهره هايي اشــك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم مي گشــتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان! 🌼•••@PARASTOHAE_ASHEGH313