eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالــح، گربه وار از ديوار بالا رفت و از آن طرف پايین پريد. گوش تیزکرد؛ از دور صداي انفجار و شــلیك گلوله مي آمد. اما از داخل خانه صدايي نمي آمد. با ســر قدم هاي بي صدا به ســوي در چوبي رفت. کلونش را برداشت و به مجید و بچه هاي ديگر که ســلاح به دســت، کمین گرفته بودند، اشاره کرد داخل خانه شوند. مجید و شش نفري که بیرون بودند، بي سر و صدا وارد حیاط شدند. صالح، از نوجواني که دشداشــه ي عربي به تن داشــت و از ترس خیس عرق شده بود، پرسید: ـ کدام طرف برويم؟ نوجوان با دســت به زيرزمین خانه اشــاره کرد. شب بود و پرده ي سیاهي بر همه جا کشــیده شــده بود. فقط طرف مرز که درگیري بود، مي شد گلولـه هاي منور را که چون فانوس بر مخمل سیاه آسمان نورافشاني مي کردند ، ديد. صالحبه همراهانش اشــاره کرد و آرام و آرام به سوي عمارت قديمي که وسط حیاط بود، راه افتادند. سنگريزه ها زير پايشان چرق چرق صدا مي کرد. هنوز به عمارت نرسیده بودند که صداي يك مرد عرب در حیاط پیچید: «شما کي هستید؟» صالح، فرز و چابك جلو دويد و سلاحش را به طرف مرد عرب نشانه گرفت. مرد با ديدن اسلحه، دستانش را بالا برد و هوار کشید. «کمك کنید... اي مردم به دادم برسید، عجم ها ريخته اند تو خانه ام.» صالح پريد و دهان مرد را گرفت. در يك آن، صداي گام هاي چند نفر آمد و بعد به سويشان شلیك شد. صالح مرد را به گوشه اي انداخت و به سوي کساني که پشت نخل ها سنگر گرفته بودند و شلیك مي کردند، رگبار بست. حیاط خانه پر از صداي شــلیك گلولـــه و فرياد شد. مجید يكي از مردها را اسیر کـــرد. سلاحش را گرفت و با عجله دستان مرد را با چفیه خودش بست. صالح صدايش را رها کرد. «مــا با شــما کاري نداريــم. آمده ايم ســلاح و مهماتي را کــه از پادگان ها دزديده ايد، پس بگیريم.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
‌ حضرت‌آقا:❤️ خدا نصرتش رو به آدم ها تنبل و بی مجاهدت نمیدهد... خدا از انسان های بیکاره و تنبل و بیخیال و لاابالی حمایت نمی‌کند! ولو مومن باشند! 🌺🌺 @parastohae_ashegh313
🌸یکتا گُهر بحر رسالت زهراست 🎊محبوبه حق 🌸ظرف ولایت زهراست 🎊همتای علی 🌸نور دو چشم احمد 🎊سرچشمه دریای امامت 🌸زهراست 🎊پیشاپیش میلاد 🌸حضرت فاطمه(س) مبارک باد🎊 @parastohae_ashegh313
برف ؛ سردشان نمی‌کرد! بس که گرمِ ایمان بود وجودشان .... @parastohae_ashegh313
پنجشنبه ها چه خوشحال میشوند عزیزانی که دستشان از دنیا کوتاه است و منتظر قلب پرمهرتان هستند چیز زیادے نمیخواهند جز یک فاتحه شادی روح تمام اموات و 🍃🌼 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃 💝 بسته هدیه اموات💝 ✨شادی روحشان صلوات✨ 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 @parastohae_ashegh313
همیشه‌ میگفتـــــ : زیباترین‌ شهادتـــــ را میخواهم! یڪ بار پرسیدم: شهادتـــــ خودش‌ زیباسـتـــــ ؛ زیباترین‌ شهادتـــــ چگونه‌ استـــــ؟! در جوابـــــ گفتـــــ : زیباترین‌ شهادتـــــ این‌ استـــــ ڪه جنازه‌اے هم‌ از انسان‌ باقے نماند :)✨🌱‌!' @parastohae_ashegh313
سلاح كمري امير منجر آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته. برگشته روستاي خودشــان به نام كوهپايه در مســير اصفهان به يزد. ابراهيم كه تحويل ساح برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. صبح زود رسيديم. هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم!گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان مي ده. كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش مي رفت. 🌸🌸🌸🌸🌸 او به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه مي كرد. ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سام مادر. پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: ســام جانم، دنبال كسي مي گردي؟! ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو مي شناسي؟! پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم. پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد. 🌸|@parastohae_ashegh313|🌸
من دنیا را در آیینه چشمان تو دنبال میکنم ، همان دنیایی که تو از منزلگاه به نظاره نشستی.. ♥️ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ ✨من هر صبح به آستان مقدست سلام می کنم و از امواج بهشتی پاسخت سرشار از امید می شوم.💗 من پاسخ پدرانه ی تورا با ذره ذره ی وجودم احساس می کنم...💚 من با تو نفس می کشم، با تو زندگی می کنم، شکر خدا که تو را دارم🤲🏻 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کم کم شــلیك گلوله ها قطع شــد. لحظــه اي بعد، صالح و دوســتانش مرد صاحبخانه و افرادش را دست بسته در گوشه ي حیاط جمع کردند. صالح سلاح و مهمات دزديده شده را گرفت. مرد صاحبخانه با التماس و گريه گفت: «رحم کنید، ما آدم هاي بدبخت و بیچاره اي هستیم. اينها را آورده ايم که اگر عراقي ها آمدند، بتوانیم از خودمان دفاع کنیم.» صالح گفت: «مگر اخطار نداديم کســاني که سلاح و مهمات دارند، اگر خودشان بیاورندو تحويل بدهند کاري شــان نداريم؟ برويد دعا کنید که فرمانده مان گفته فقط ســلاح و مهمات هاي دزديده شده را جمع کنیم. مرد حسابي، خرمشهر دارد از دســت مي رود، سلاح و مهمات کم اســت و آن وقت شما در خانه نشسته ايد و کمك نمي کنید. تازه با ستون پنجمي ها هم همكاري مي کنید!» مرد با گريه و التماس خواهش مي کرد که آنها را عفو کنند. صالح و دوستانش تعداد زيادي سلاح و گلوله و خمپاره را بار وانت کردند. صالح رو به مرد گفت: «اگر يك بار ديگر بشــنوم که سلاح و مهمات دزديده ايد، يا داريد و تحويل نمي دهید، ديگر رحم نمي کنیم. به دوســتانت بگو اگــر بفهمیم که با عراقي ها همكاري مي کنند واي به حالشان، فهمیديد؟» وانت حرکت کرد. تا آخرين لحظه، نگاه صالح به خانه بود. مجید به شــانه ي صالح زد و گفت: «خدا را شــكر، با اين سلاح و مهمات تا چند روز مي شود جلوي عراقي ها را بگیريم.» صالح آه کشید و گفت: «من نمي دانم چرا مســئولین، دست دست مي کنند. اين همه سرباز آموزش ديده داريم، سلاح و مهمات در کشور داريم، اما اين رئیس جمهورمان هم فقط شــعار مي دهد. نمي آيد خرمشــهر ببیند بچه ها چطور دســت خالي با دشمن مي جنگند.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَقالَ عَزَّوَجَلَّ هُمْ اَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّهِ، وَمَعْدِنُ الرِّسالَهِ، "هُمْ" فاطِمَهُ وَاَبُوها وَبَعْلُها وَبَنُوها ... زن محور است و این را می شود از حدیث کساء فهمید که "هُمْ" ، اول فاطمه است و بعد اَبُوها وَبَعْلُها وَبَنُوها ... میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها مبارک🎉🎊🎈🎀 تبریک به همه ی بانوان عزیز سرزمین مون💝 @parastohae_ashegh313
🌹⁦⁩⁩⃟🕊️ . . . روز مادر بود... میدونستم آرمان یادش نمیره... اومد توے‌ خونہ پیشم؛ گفت مامان چشمات رو ببند گفتم چیڪار دارے‌؟ گفت حالا شما ببند. چشم هامو بستم. آروم خم شد و شروع ڪرد بہ بوسیدن دستم گفتم مادر نڪن عزیزم دست هاشو باز ڪرد و یه انگشتر عقیق سرخ رو توی دستام گذاشت و گفت مبارڪہ الانم اون انگشتر رو تو دستم دارم بعد رفت پایین پام ڪہ پاهام رو ببوسہ اجازه نمیدادم میگفت: مگہ نمیگن بهشت زیر پاے‌ مادرانہ! دوست ندارے‌ من بهشت برم؟! 🌺بہ روایت مادر بزرگوار شهید🌺 . . @parastohae_ashegh313
سلاح كمري امير منجر بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي مي كند. اما الان رفته شهر، تا شب هم برنمي گردد. ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟! ابراهيم ادامه داد: اســلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي. 🌸🌸🌸🌸🌸 پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر! ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نمي شيم. پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق، پيرزن ادامه داد: وســايل محمد توي اين گنجه اســت. چند روز پيش من ديدم يك چيزي را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد. 🌸•••|@parastohae_ashegh313
شهیدانه♥️🌱 مثل آب زلال باش... که باشی دریای دلت انقدر صاف می‌شود که پاکی دلت بر همگان آشکار میگردد و همه برای داشتنت خود را در تو غرق خواهند کرد... ♥️ @parastohae_ashegh313
هیچ تیری بر پیکر شهید اصابت نمیکند مگر آنکه اول... از  قلب مادر💔 گذشته باشد آوینی @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرق مادر شہید با تمام مادران دیگر .. @parastohae_ashegh313