eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ 
مهمترین و اساسی ترین برنامه سعید،  بود! موقع نماز ، اول وقت حاضر بود! 

🔰 یا در نمازخانه دانشکده یا در حرم حضرت معصومه س و یا در مسجد مقدس جمکران؛ نظم خاصی داشت بویژه در خصوص نماز بسیار دقیق و منظم بود!

✨به نماز که می ایستاد بسیار، سنگین، باوقار و  بود! گاهی اوقات به او نگاه که میکردی با خود میگفتی آیا این همان سعید شاد و شوخ است که این چنین باوقار به نماز ایستاده است؟!!

🤲🏻 بعد از نماز سریع نمازخانه را به سوی غذاخوری یا خوابگاه ترک نمیکرد اهل  و  بود!

مدافع‌حرم‌
 


  

@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_‌زین‌الدین #قسمت - بیست و یکم‌ بسیجی
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📗کتاب ستارگان حرم کریمه - بیست و سوم سه روز می شد که چشم روی هم نگذاشته بود. گوشی بی سیم به دست، خوابش برد. صدای بی سیم را آوردم پایین ، آرام صحبت می کردم تا کمی هم که شده استراحت کند. اسماعیل صادقی این طور خواست. ده دقیقه ، یک ربع نشده بود، سراسیمه از خواب پرید. رفت بیرون و چند دقیقه ای قدم زد . بعد هم آمد وبا ناراحتی گفت (( چرا گذاشتید بخوابم؟ بچه های مردم توی خط زیر آتیش دشمنن ، اون وقت من این جا راحت گرفتم خوابیدم .)) طوری به خودش نهیب می زد، انگار نه انگار که سه روز است نخوابیده. -بیست وچهارم تیپ داشت لشکر می شد. جلسه گذاشت برای تغییر ساختار، کادرش را که معلوم کرد، جلسه با یک صلوات ختم شد.مثل بقیه بلند شدم بروم که گفت((صبرکن؛کارت دارم.))وقتی تنها شدیم، گفت((می خوام یه زیارت عاشورا بخونی.))سلام اول را که دادم، صدای ناله اش بلند شد.توی حال خودش بود. تا سجده ی زیارت گریه می کرد. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
با خودم درگیر بودم. یک گوشۀ دلم به نوشتن بود و یک گوشۀ آن به سکوت. توی آخرین تماسی که با حسین داشتیم به او گفتم الآن نزدیک یک ماه است که به تهران برگشته ایم و دلمان می خواهد برگردیم پیش شما. حســین از ســارا شــنیده بود که بنا دارم خاطراتم را بنویســم اما مرددم، تشــویقم کرد که «پروانه، من و تو متعلق به خودمون نیستیم. من یه تکلیف حسینی دارم و تو یه تکلیف زینبی، پس خاطراتت رو بگو یا بنویس، و فعلاً از اومدن به سوریه حرف نزن، وقتش که شد می گم بیا.» حسین که در سخت ترین شرایط بحرانی سوریه ما را تشویق به آمدن می کرد، گفت: «بمان و بنویس.» او هیچگاه چنین درخواســتی از من نداشــت. دوباره حرف هایــش را مــرور کــردم؛ یعنــی چه حکمتی پشــت این درخواســت بود. آیا پس از 73 سال جهاد، دمشق برای او ایستگاه آخر است؟ آیا کوتاهی من در نگفتن خاطرات زندگی با حســین، قصور در تکلیف زینبی اســت؟ یعنی من باید خودم را برای روزی که حسین نیست، آماده کنم؟ اصلاً بهتر نیست، این دفعه از او بخواهم که مدّتی پیش ما باشد و به سوریه نرود؟ چرا میان این همه فرمانده باید حسین این مسئولیت را به دوش بکشد؟ چرا... 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
میــان ایــن افــکار آشــفته، عقلــم هــی زد که: «پروانه از خدا بتــرس، اگه مانع رفتن حسین شی، فردای قیامت می تونی پیش حضرت زینب سرت رو بالا بگیری؟» به خودم آمدم و شــیطان را لعنت کردم، با خودم گفتم به جای اینکه حســین را از وظیفه اش منصرف کنم باید به فکر انجام وظیفۀ خودم باشم. عزمم جزم شد تا کتاب زندگی ام را بنویسم. خاطراتم محو یا سایه وار و پراکنده و مغشوش بودند حسین هم نبود که تلخ و شیرین زندگی ام را از گذشته های دور به یادم بیاورد. قاب عکس حسین را که خندۀ شیرینی داشت، مقابلم گذاشتم. قلم و کاغذ برداشــتم و چشــمانم را بســتم، به گذشــته های دور نقبی زدم تا تصویر کودکــی ام جــان گرفــت و بــه ســال 3431 در همــدان و آن خانــۀ بزرگ پدری ام در کوچۀ «بُرج» و محلۀ «پل مراد» رســیدم، گرمی آن روزهای دور، زیر پوســتم دوید. قلمم روی سفیدی کاغذ روان شد و نوشتم؛سه تا خواهر بودیم؛ ایران، افسانه و پروانه با یک دنیا آرزوهای کودکانه. شب ها که ستاره ها چشمک زنان، توی آسمان پهن می شدند، عروسک هایمان را کــفِ مهتابــی،1 رهــا می کردیــم و به زحمــت از نردبــان چوبــی بــالا می رفتیــم. مامان رخت خواب هایمان را شانه به شانۀ هم می انداخت و برای اینکه از سر کنجــکاوی و شــیطنت کودکــی کار دســت خودمان ندهیــم، می گفت: «هرکس بره لبِ پشت بوم شیطون از عقب هُلش می ده پایین.» ما هم می ترسیدیم و از جایمان جُنب نمی خوردیم. سر روی بالش های قُلمبه و گِردمان می گذاشــتیم و محو دیدن ســتاره ها می شــدیم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
الا شهر حماسه، شهر خرم تو را دست خدا آزاد کرده است✌️ ✨مقاومت مردم خرمشهر، حماسه ای از یاد نرفتنی است. و فتح خرمشهر، آینه گویایی از تاریخ و جغرافیای دفاع مقدس و جهاد آگاهانه و شجاعت مظلومانه ملت ایران است. سالروز آزادسازی گرامی باد.🇮🇷 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ 🔸در منطقه شوش دانیال باهم بودیم. گاهی برای حراست از خط مقدم و گاهی برای پشتیبانی نیروها ،وارد عمل می شدیم. شهید نوروزعلی امیرفخریان در بین ما بی نظیر بود. ✨هرشب نماز آقا عجل الله را می خواند. یک روز از او پرسیدم: چطور می توانیم راه امام حسین علیه السلام را ادامه بدهیم؟ 🌹حرف دل خود را به من زد و گفت: راه امام حسین علیه السلام،همان راهی است که امام انتخاب کرده است. 🌷هدیه به روح این شهید بزرگوار @parastohae_ashegh313
(✨🌱) 🌙شب آخر موقع خداحافظی متوجه شد که مادر خواب است. ✨ به جای بیدار کردن مادر برای خداحافظی، شروع به بوسیدن کف پای مـادر کرد و به پدرش گفت: سلامم به مادرم برسانید❤️ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
شما هم دعوتید پنج شنبه ساعت۱۸ گلزار شهدای علی بن جعفر قم با روایتگری خادم الشهدا جلالیان https://eitaa.com/BeSabkeShohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم #هر_روز_با_قرآن 📖 صفحه۲۹ شرکت در ختم قرآن برای فرج #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ 🌷شادی_روح_شهدا_ مْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷رفیق شهیدم 🌷 تا حالا فک کردین چرا من ؟! چرا شهید ابراهیم هادی؟! این کلیپ رو حتما ببینید ب جوابتون میرسید @parastohae_ashegh313
⊰•🔥•⊱ 💔شهیدی‌که‌شاهدترورکودک‌وهمسرباردارش‌بود حجت الاسلام بطحایی به اتفاق خانواده‌اش برای زیارت حرم مطهر در سامرا بودند که با حمله تروریست‌های داعش در جاده برگشت از سامرا به کمین نیروهای داعش افتادند، ، اولین و تنها خانواده ایرانی هستند که پیکرشان به دست داعشی‌های جلاد در شهر بلده عراق به شهادت رسیدند، تروریستهای داعش ابتدا فرزند خردسال و همسرش را در مقابل دیدگان ایشان شهید کردند و سپس خودش را هم به شهادت رساندند.🥀 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_‌زین‌الدین 📗کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه - بیست و پنجم واردمهمان خانه که شدیم گفت((هرکی هرچی دوست داره سفارش بده.)) تا غذا آماده شود وضو گرفتیم و نماز خواندیم.بعدنماز نشستیم سرمیز، منتظربودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده ، مهمان دار غذاها را آورد. یک کاسه سوپ گذاشت جلوی آقا مهدی ، فکرکردم پیش غذاست. گفتم حتماً خورشتی ، چلوکبابی چیزی سفارش داده ، نان خشکِ روی میز را برداشت ، ترید کرد توی سوپ، شروع کرد به خوردن. - بیست و ششم تانکرِ آبِ گردان دیگری را بازکرده وآورده بودند. اعتراض که شد، گفته بودند(( تک زدیم، فرمانده گردان دستور داده.)) باب شده بود توی لشکر . آقا مهدی تا فهمیدجوش آورد. دستور داد همه نیروها جمع شدند توی حسینیه ، سخنرانی کردو گفت((این کار اشکال شرعی داره، دزدیه ، یعنی چه تک زدیم؟)) بساط تک زدن را همان جا جمع کرد. برای فرمانده گردان هم ۴۸ ساعت بازداشت نوشت. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
. تا مامان برای شســتن ظرف های شــام ســر حوض برود و برگردد، هرچه می توانســتیم از آســمان ســتاره می چیدیــم و همان طــور کــه چشــممان بــه آســمان بود، یکی شــیطنت می کرد و لحــاف را روی صــورت خــودش و بقیــه می کشــید. زیــر لحاف، تــوی تاریکی، کــف پــای هــم را قلقلــک می دادیــم یــا نیشــگون تیــز می گرفتیم و پــای دیگری می انداختیم. هر چیز بهانۀ خنده و سرگرمی می شد حتی تنگی جا، که وقتی عرصه به ما تنگ می شد، به هم سُقلمه می زدیم که جا باز شود. به حدی شلوغ می کردیم تا مامان صداش در می آمد: «دخترا چه خبرتونه، خونه رو گذاشــتین رو ســرتون. در و همســایه چی می گن؟ بخوابین وگرنه به آقاتون می گم.» اســم آقا کــه می آمــد، دســت و پایمان را جمــع می کردیــم. بــا همۀ مهربانی، ابهتی داشــت برای خودش که دعوا نکرده، ازش حساب می بردیم. ساکت می شدیم، البته تا فردا شب. ایران 11 ساله بود. من 7 ساله بودم و افسانه 5 ساله. افسانه بیشتر از ما کودکی می کــرد و بــرای خــودش رؤیــا می بافــت. برعکــس، ایران بزرگ تــر و عاقل تر بود و توی بازی، مامان ما می شــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
یک شــب به من می گفت: «پروانه! اجازه بده افسانه برای ما سه نفر، ستاره انتخاب کنه.» همان طور که سرهایمان روی بالش بود و چشــمانمان به آســمان، افســانه با انگشــت کوچکش، یک ســتارۀ بزرگ و پرنور را نشــان داد و گفت: «اون مال منه» بعد هم اشــاره کرد به یک ســتارۀ کوچــک: «اونــم مــالِ ایــران.» و رفــت زیــر پتــو. طاقت نیاوردم و پرســیدم: «پس من چی؟» ایران، خانمی کرد و گوشه ای از آسمان را نشانم داد که انبوهی از ستاره ها جمع شده بودند، گفت: «اون ستارۀ دنباله دار هم مال توئه.» معنــی ســتارۀ دنبالــه دار را نمی فهمیــدم برای همین پرســیدم: «ســتارۀ دنباله دار چیه؟» گفت: «یه ستاره س با یه عالمه ستارۀ دیگه که دنبالشن.» با هیجان پرسیدم: «مثلاً چند تا؟!» ایران دست هایش را تا جایی که می شد باز کند، باز کرد و گفت: «این هوا.» تقریباً هر شب آن قدر میان ستاره ها، پرسه می زدیم تا مامان می رسید و با کمک ایران، آن پشه بندِ بزرگ و سفیدی را که پدرم از کویت آورده بود، برپا می کرد. نســیم شــامگاهی از ســمت کوه الوند می وزید و به صورتمان می خورد، مامان رویمــان، پتوهــای ملحفــه شــده می انداخــت و می گفــت: «ایــران! پروانــه! زود بخوابید. تا چند روز دیگه مدرسه باز می شه، باید عادت کنید زود بیدار شین.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
حضور جناب جلالیان از راویان برجسته کشوری به همراه گروه سرود شهرداری قم در نمایشگاه " آسمان اقتدار " https://eitaa.com/BeSabkeShohada