eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
نور تند خورشید بر کارون مي تابید. بستر رودخانه چون آينه اي شكسته، نور خورشید را منعكس مي کرد. ده ها کودك و نوجوان در کارون شــنا مي کردند و روي هم آب مي پاشیدند. گرمــاي بعد از ظهر آخر شــهريور، خیابان ها را خلوت و کنار کارون را شــلوغ کرده بــود. ده ها دختر بچه، لب رودخانه، زير ســايه ي نخل ها بازي مي کردند. پسربچه ها دست و پا زنان و با خنده و فرياد شنا مي کردند. بهنام روي يك هوري باريك و کوچك به جلو خم شــد و با کمك دو تخته چــوب، پارو زد. نوك هوري، ســینه ي آب را مي شــكافت و جلو مي رفت. بدن لخت بهنام، آفتاب ســوخته و قهوه اي شــده بود. خیس عرق بود. هاشم، جلوتر از هوري، با آخرين توان شنا مي کرد. نوك هوري داشت به هاشم مي رسید. در يك آن، هاشم زير آب رفت. بهنام دست از پارو زدن کشید. هوري آرام گرفت.نرمه موج هاي کارون، هوري را رقصاند. بهنام انتظار کشــید اما خبري از بیرون آمدن هاشــم نشــد. کم کم خنده بر لبانش خشــكید. نگران شد. صورتش را به آب نزديك کرد. ناگهان هاشم از زير آب بیرون جســت. چنگ انداخت و شــانه هاي بهنام را گرفت. بهنام با سر توي آب افتاد. چند مشت آب خورد. سر که بیرون آورد، ديد که هاشم تقلا مي کند توي هوري برود. بهنام لبه ي هوري را گرفت و نفس نفس زنان گفت: «مرا باش که فكري شدم نكنه خفه شده اي، اي نامرد!» هاشم تو هوري افتاد. دست دراز کرد و بهنام را کشید. بهنام و هاشم، خنده خنده، دو لبه ي هوري را که سنگین شده بود و لنگر مي انداخت، گرفتند. يكهو يك قايق موتوري از کنارشان گذشت. موج هاي زير قايق موتوري هجوم آورد و هوري را تكان داد. بهنام صدايش را رها کرد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
کتاني اش را پا کرد و دويد. هاشم پشت سرش دويد. بیشتر انفجارها در نزديكي بازار سیف و مسجد جامع و محله ي طالقاني بود. هاشم، بهنام را صدا کرد. بهنام ايستاد. هاشم رسید و با گريه گفت: «کجا مي روي؟ بیا به خانه مان برويم». «تو برو، من بعدا ًمي آيم.» هاشــم راهش را کج کرد و رفت. باران خمپاره و توپ بر خرمشــهر باريدن گرفتــه بــود. همه جا غرق آتــش و دود و فرياد بود. مــردم در کوچه و خیابان مي دويدند و گیج و وحشت زده جیغ مي کشیدند. يك موتور سوار از کنار بهنام گذشت و فرياد کشید: «عراقي ها حمله کردند... عراقي ها حمله کردند!»يك توپ جلوتر از موتور ســوار ترکید. بهنام ديد که موتور سوار با موتورش بــه هوا بلند شــدند و به کرکره ي مغازه ي کناري خوردنــد. گوش هاي بهنام از انفجارها سوت مي کشید. وز وز گنگ و مزاحمي در مغزش مي پیچید. ماشین ها مي سوختند. چند مرد و زن و بچه در گوشه و کنار خیابان کشته شده بودند. بهنــام دويد. يك دختربچه را ديد که کنار جنازه ي مادرش جیغ مي کشــد. نمي دانست چكار کند. گوشه ي خیابان رفت و به ديوار تكیه داد. گیج و متحیر به انفجارها و مردم نگاه مي کرد. يك زن عرب، پسر بچه ي خونیني را به آغوش گرفته بود، مي دويد و نعره مي کشید. باران گلوله ها قطع نمي شد. فضاي شهر از صداي انفجار و فرياد مردم و آژيرآمبولانس ها پر شــده بود. تا آن لحظه، بهنام چنیــن صحنه هايــي را حتي در فیلم ها نديده بود. کف خیابان از خون کشــته شده ها سرخ شده بود. کم کم احساســي قوي تر از وحشــت و ترس و واهمه در او ريشه دواند. عمق فاجعه، کشــتار مردم بي دفاع و شعله هاي آتش را که از خانه ها زبانه مي کشید، ديد 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
لحظه لحظه حالش دگرگون تر مي شد. حسي از قبول مسئولیت و کمك به مردم در وجودش حاکم شد. به خود آمد. «چه شده بهنام؟ ترسیدي...» به اين زودي؟ مگر ادعا نمي کردي که نبايد ترســید، بايد در برابر ظلم و ســتم ايستاد و به مردم کمك کرد. از صداي انفجار و آتش مي ترسي؟ مگر اولین بارت است که انفجار و شهادت مي بیني. تو نبودي که آن روز در نزديكي کتابفروشي نسیم ـ که ضدانقلاب بمب گذاشــته بود ـ به يك پیرمــرد مجروح کمك کردي؟ تو نبودي که در زمان انقلاب با بچه هاي محل به مقر ســاواك حمله کرديد و يك جیپ شــهرباني را به آتش کشــیدند؟ تو نبودي که به بچه هاي سپاه و برادرت داريوش که پاسدار است، التماس مي کردي تا اجازه بدهد آموزش نظامي ببیني و با ضد انقلاب بجنگي؟ به خود بیا، بايد به مردم کمك کني. زودباش!» در خــود نیرويي ناشــناخته اما قوي احســاس کرد. تــرس و واهمه را کنار گذاشــت. از ديواري که به آن چســبیده بود، جدا شد و به کمك زن مجروحي شتافت. به او کمك کرد تا سوار آمبولانس شود. با کمك چند مرد جوان، آتش يــك مغازه را خاموش کردنــد و پیرمرد صاحب مغازه را که در آتش گیر افتاده بود، نجات دادند. صــداي جیغ يك نوزاد از دور به گوش مي رســید. بهنام دنبال صداي نوزاد رفت. جلوي يك خانه رســید. در فلزي خانه بر اثر انفجار از جا کنده شــده بود. وارد حیاط شــد. زن جواني را ديد که تــو حوض پر از آب حیاط افتاده و تكان نمي خورد. هنوز از بدن زن خون تازه مي جوشید. صــداي نوزاد از داخل اتاق چســبیده به حیاط مي آمــد. بهنام دويد و در را باز کرد. ديد که ســقف آوار شده و چند تیرك چوبي و توده ي آجر شكسته در گوشه ي اتاق ـ از جايي که صداي جیغ نوزاد مي آمد ـ تلنبار شده. تكه هاي آجر را کنار زد. گهواره اي را ديد. تیرك هاي چوبي، روي گهواره حايل شــده بودند. بهنــام نوزاد را به آغوش گرفت. هنوز پا به حیاط نگذاشــته بود که باقیمانده ي سقف فرو ريخت و توده ي خاك پشت سر بهنام بیرون زد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
بهنــام، نوزاد را که به شــدت بي تابي مي کرد، در آغوش گرفت و به ســوي مســجد جامع دويد به آنجا رســید. مردم وحشتزده را ديد که نمي دانستند چه کنند. ده ها زن در حیاط مســجد نوحه مي خواندند و به ســر و صورت مي زدند. چند پاسدار جوان سعي مي کردند به مجروحین کمك کنند. امدادگران ـ زن و مرد ـ در حال پانسمان مجروحین بودند. بهنام به سوي يكي از دختران امدادگر رفت. نوزاد را به طرف او گرفت و گفت:«بیا خواهر، مادرش شهید شده.» دختر جوان، نوزاد را به سینه چسباند و بغضش ترکید. شهر يكپارچه آتش شده بود. بهنام معطل مانده بود که مگر عراقي ها چقدر توپ و خمپاره دارند که بي وقفه شهر را مي کوبند. کم کــم از حرف هــاي مردم فهمید کــه عراقي ها نه تنها به خرمشــهر، بلكه هواپیماهايشان به فرودگاه تهران و اکثر شهرها حمله کرده اند. از مدت هــا پیش، عراقي ها در مرز شــلمچه خیلي فعالیت مي کردند. هر روز صــداي درگیري آنها بــا نیروي مرزي به گوش مي رســید. هرچند مدت يكبار هم، توپ يا خمپاره اي ســرگردان در گوشــه و کنار خرمشــهر منفجر مي شد. شايعه هاي زيادي دهان به دهان مي چرخید. «انگار جنگ دارد شروع مي شود!» «مي گويند ده ها لشكر عراقي لب مرز شلمچه آماده ي حمله اند.» «کي گفت؟ تو خودت ديدي؟» «نه، شنیدم. همه مردم شنیدن.» «مي گويند دويستا تانك آماده ي حمله به خرمشهر است.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
«خدا نكند جنگ شــروع بشــود! بعد از عمري آبرو داري، آواره ي کدام شهر و ديار بشويم؟» اما حال، حرف هاي ديگري به گوش مي رسید. «عراقي ها دارند به شهر نزديك مي شوند.» «خوش به حال آنهايي که زودتر فرار کردند!» «يعنــي تو مي خواهي فــرار کني؟ مي خواهي عراقي ها بیايند و شــهرمان را بگیرند و غارت کنند، حاشا به غیرتت!»«عراقي ها سگ کي باشند؟ خرمشهر را گورستان سربازانشان مي کنیم.» «اي بــرادر، کجاي کاري؟ آنها هزار هزار توپ و تانك دارند و ما در کل مرز، فقط چند تا ژ ـ ث و خمپاره انداز کوچك داريم.» پیرمردي از راه رسید و هوار کشید: «آهاي مردم... پانصد تا تانك عراقي دارند به شهر نزديك مي شوند!» «پدرجان، چرا مردم را مي ترساني؟!» «دروغم چیه؟ خودم ديدم!» بهنام مي ديد که مردم، هم ترسیده اند و هم حرف از مقاومت و ايستادگي در برابر دشــمن مي زنند. باور نمي کرد که خرمشهر به دست عراقي ها بیفتد. حتي دو روز پیش، صالی گفت که دو تا از بچه هاي ســپاه لب مرز شهید شده اند، باز باور نمي کرد که جنگي در کار باشــد. اما حالا مي ديد که جنگ شــروع شده؛ با تمام وحشت و کشتار و ويراني اش. بايد در برابر دشمن ايستاد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313