#خاطرات_شهدا
♥️حاج حسين رزمندهها را #عاشقـــــانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد.
🔸يك شـب تانكها را آماده كرده بوديم و منتظـــــر دستـور حركــــت بوديم. من نشسته بودم كنار برجــــك و حواسـم به پیرامونمـــــان بود و تحركاتـــــی كه گاه بچهها داشتند. يك وقت ديدم يك نفـــر بين تانكها راه میرود و با سرنشيــنها گفت و گوهای كوتاه میكند. كنجكـــــاو شدم ببينم كيست.🤔
💫مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنـــــار تانكـــــی كه مـن نشسته بودم رويــش. همين كه خواستم از جايم تـــــكان بخورم، دو دستـــــی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيــــد.
🌹گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنيدم، نفسم بريد. گفتم: حاج حسين؟
🤫گفت: هيـــــس؛ صدات در نياد! و رفـــت سراغ تانک بعدی.
#شهید_حاج_حسین_خرازی
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
💠 #خاطرات_شهدا
🌹 سید علی عزیز ما دنیائی از صفا و صمیمیت بود .عشق به #شهادت در دریای زلال چشماش موج میزد.
🌺 به من گفت حاج مهدی بریم یه سر خطوط بچه های حزب_الله. میخوام ببینی چه عشقی به حضرت آقا دارند .
با هم رفتیم بچه های حزب الله تا فهمیدن من بعضی از اوقات خدمت حضرت آقا مشرف میشم ، برگه ای رو آماده کردند و اسامی شونو توش نوشتند تا اون نامه ی حامل سلام رو ،خدمت ایشون تقدیم کنم...
💔 راست میگفت عشقشون به آقا مثال زدنی بود هر کدوم اسمش رو مینوشت چشاش بارونی میشد و با یه حسرتی میگفت سلام خالصانه ی ما رو خدمت حضرت آقا ابلاغ کنید. و بگید تا جان در بدن داریم با جان و مال و فرزند و خانواده در رکابتون هستیم.
خوش به سعادتش مزدش رو گرفت.
رزقناالله
✍🏻راوی حاج مهدی سلحشور
🕌 مدافعحرم
#شهیدسیدعلیزنجانی
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
🎆 ما تابستون سال ۱۳۶۳ چند ماه قبل از شهادت برادرم، در منزل بنایی داشتیم، خونه ی ما یک حیاط بزرگی داشت که دور تا دورحیاط اتاق داشت، چون اتاقها کوچیک بودند تصمیم گرفتیم که دوتا از اتاقها رو بازسازی کنیم و تبدیل به یک سالن بزرگکنیم تا یک اتاق پذیرایی داشته باشیم. ما بعداز بنایی، خونه رو آب و جارو کردیم و اتاق پذیرایی روهم فرش کردیم و قرار بود عید نوروز که از راه رسید به اتاق جدید پرده بزنیم. یه روز تو روزای اول اسفند ماه بود من تو اتاق پذیرایی نشسته بودم و داشتم لباسهای برادرم مهدی رو اتو می کردم. که دیدیم برادرم مهدی وارد اتاق شد و من برگشتم نگاهش کردم دیدم یه نگاهی به ته اتاق جدید انداخت و گفت: خدارا شکر این اتاق هم خوب بزرگ شد یوقت اگرشهید شدم جا برای ختم گرفتن و مهمانداری هست. اونجا تا من این حرف و شنیدم دلشوره گرفتم و دلم لرزید. و برادرم مهدی رفت و شهید شد و توی همون اتاق ما کلی براش مراسم ختم و مهمانداری گرفتیم.🥀
راوی خواهر محترم
#شهید_مهدی_فصیحی
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهـــدا
🌹شهیــد ناصــر کاملی
✨بیهوا گفتم: ناصر، بهم قول میدی رفتی بهشت شفاعت من را هم بکنی؟
🔸یک لحظه سکوت کرد.
چشم از چشمم بر نمیداشت.
گفت:
اونی که باید شفاعت بکنه تویی نه من. ته ماجرا اینه که من میرم یه تیر میخورم و خلاص.
بعدش بهم میگن شهید ولی تو باید حالا حالاها بمونی بدون من بالا سر سمیه ، تو مسولیت یکی دیگه دستته اکرم. بزرگ کردن سمیه رو دست کم گرفتی.
⚠️ آن قدر جدی این جملههای آخر را گفت که باورم شد تر و خشک کردن سمیه از جبهه رفتن او هم مهمتر است.
داشتم به حرفاهاش فکر میکردم که چهار زانو نشست روبهروم.
دستهام رو گرفت و سرش رو انداخت پایین. «جون ناصر، اگه نیومدم، دنبال جنازهام نگرد.»✨
✍به روایت همسربزرگوار
#شهید_ناصر_کاملی
جانشین فرماندهٔ گردان حمزه لشگر ۲۷محمدرسولالله(ﷺ)
ولادت : ۱۳۳۲/۱۰/۲ شهرری ، تهران
شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۴ طلائیه ، عملیات خیبر
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@parastohae_ashegh313