eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ 🌷شهیدمحمدعبادیان به روایت همسر🌷 عروس👰🏻 داره مرغ🐓 پاک میکنه ۱ ازمدرسه برمی گشتم طرف خانه🏠.انگارکسی داشت تعقیبم میکرد.کوچه ماکوچه شلوغی بود.ازآن کوچه های قدیمی؛تنگ وباریک.قدم هایم را تندتر که کردم،مطمئن شدم یکی دارد با ده قدم فاصله دنبالم می آید.عباوعمامه مرد راکه دیدم،ترسم ریخت.پیش خودم گفتم:((خدایا این چرا این طوری می کنه؟))تا درخانه دنبالم آمد.توی خانه که رفتم،آمدو در🚪 زد.در راکه باز کردم، گفت:دخترخانم!به مادرت بگو بیاد دم در،کارشون دارم.مادرم راصداکردم وخودم تورفتم،امانه اینقدرکه صدایش رانشنوم.می گفت:من چندوقت است دخترشمارو زیرنظردارم.خیلی دخترنجیب و سنگینیه.می خوام با اجازه شمابرای پسرم👱🏻 خواستگاریش کنم.مادرم کلی دستپاچه شده بود.اول کلی تعارف کردکه دم دربداست وبفرماییدداخل،اماوقتی که دیدپیرمردحرف خودش رامی زند،گفت:حالاحاج آقاشما اجازه بدیدمن با آقاش حرف بزنم،بعد جوابتونرو می دیم.خلاصه قرارشدهفته بعدبیایدجوابش رابگیرد.مادرم در راکه بست،دویدطرف من.خیلی خوش حال😊 بود،گفت:می دونی این کی بود؟امام جماعت مسجدمون🕌 بود.نمی دونی چه مردخوبیه،خیلی آقاست.خنده ام😄 گرفته بود.گفتم:توکه کم مونده بود همون جادم در بله روهم بگی.حالاخودش آقاست،ازکجامی دونی پسرش هم آقاباشه؟ ─┅═♡❤️♡═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═♡❤️♡═┅─
۱ 🌷شهیدمحمدعبادیان به روایت همسر🌷 ۲ زندگی،بازی غریبی است.اگرشب جمعه همان هفته،دایی ام به مادر زنگ نمی زد واگر فردایش زن دایی ام وپسرش به بهانه زیارت نمی آمدند مشهد،شاید حالا من زن پسر امام جماعت مسجد محله مان بودم؛مسجدکوچه ای که نه اسم کوچه اش یادم مانده،نه اسم امام جماعتش. زنگ ☎️زدندگفتند:می خواهیم بیاییم زیارت.حاج آقاومادرش بودند.البته آن وقت ها محمدآقا بود،بعداحاج آقای ماشد.انگاراصل مطلب رابه مادرم گفته بودند.من چیزی نمی دانستم.فقط خواهربزرگم یک بار بی هواپرسید:قدسی!اگه یه خواستگار داشته باشی که از نظرتحصیلات ازتوپایین ترباشه چی کار می کنی؟من تازه دیپلم گرفته بودم.آن زمان،دوازده کلاس سوادبرای خودش تحصیلاتی بود. حاجی تاسیکل بیشترنخوانده بود.مادرش بعدازبه دنیاآمدن او،ازشوهرش که دایی من باشدجداشده بود؛نه آن که طلاق گرفته باشند،ولی جدازندگی می کردند.حتی خرجش راهم خودش در می آورد.معلم قرآن بود، به بچه ها قرآن خواندن یاد می داد.برای همین،حاجی از پانزده سالگی رفته بود سرکارتاکمک خرج مادرش باشد.کارمندکفش ملی👞 بود.پدر و برادرهای👨‍👦‍👦 ناتنی اش هم همان جا کار می کردند.تحصیلات برای من اهمیتی نداشت.حتی به شغل و پول و این حرف ها هم خیلی فکر نمی کردم.آن وقت ها اوج رونق کتاب های📚 شریعتی بود ومن هم به شدت تحت تاثیرآن هابودم.بعدازمدرسه وروزهای تعطیل،از این مکتب به آن جلسه و از آن جلسه به فلان هیئت می رفتیم.شنیده بودم حاجی هم به مهدیه می رود و پای منبرآقای کافی مینشیند. ─┅═♡❤️♡═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═♡❤️♡═┅─
۱ 🌷شهیدمحمدعبادیان به روایت همسر🌷 ۳ وقتی رسیدند،تماس☎️ گرفتند.کوچه مان رابلدنبودند،یکی باید می رفت سرکوچه و می آوردشان.رحیم وعظیم،برادرهایم،یکی سرباز بود وآن یکی تبریزدرس می خواند.آقاجان هم بیرون رفته بود.مجبورشدم خودم بروم سرکوچه،بیاورمشان.خودش بود و مادرش؛همین.تابه خانه 🏘برسم،پدرم🏻 هم برگشته بود.خودش رفت چندتا لیوان فالوده درست کرد وآوردجلوی مهمان هاگذاشت.مادرحاجی،لیوان راکه دید،روبه پدرم کردوگفت:من نمی خورم.آقاجان پرسید:آخه چرا نمی خورید؟گفت:تاجواب مون رو ندید،نمی خورم.آقاجان نفهمیدازچه حرف می زند.پرسید:جواب چی رو؟ هنوزپنج دقیقه هم از ورودشان به خانه نگذشته بود.مادرم چیزهایی به پدرم گفته بود،ولی اوباورش نمی شدهنوزاز راه نرسیده،آن هم این طور بی مقدمه،بخواهندخواستگاری💐 کنند.مادرحاجی کم نیاورد،حرفش را ادامه داد:درموردقدسی خانم دیگه.خدابیامرزدش،زن خیلی پاک وساده ای بود.آقاجان هم که دیگرداشت عصبانی😡 می شد،گفت:حالاشماتازه از راه رسیده ید،خسته ید،بعدا صحبت می کنیم.فالوده تون رو بخورید ─┅═♡❤️♡═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═♡❤️♡═┅─
۱ ۴ 🌷شهیدمحمدعبادیان به روایت همسر🌷 همان شب،من وحاجی باهم مفصل صحبت کردیم.من آتشم🔥 خیلی تندبود،خودم را خیلی مکتبی می دانستم.به حاجی گفتم:چادرمشکی وجوراب مشکی از من جدا نمی شه.فکر نکنیدااگه تهران بیام،وفق مراد تهرانی ها می شم. پیش خودم فکر می کردم محیط تهران خیلی خراب است.حاجی آدم شناس بود،بیش ترشنید و کمتر گفت.گذاشت من خوب خودم را لو بدهم.فقط آخر سرگفت:من هم چون دنبال این طورآدم می گشتم،اومدم سراغ شما. ده رور مشهد ماندند.جزهمان شب اول،دیگرهم کلام نشدیم.صحبت که هیچ،حتی به خودم اجازه ندادم یک بار به صورتش نگاه کنم.زرنگ بود خیلی .همراه پدرم می رفت مسجد🕌نماز.باهمین یک کار،دل پدرم را به دست آورد.یا چون دیده بود آقاجان شب هاکه بر می گردد،برای من کیهان واطلاعات📰 می خرد،از فردایش غیراز کیهان و اطلاعات،چندتاروزنامه🗞دیگرهم می خرید ومی آورد.یک روزهم وقتی آقاجان داشت از خانه بیرون می رفت،گفتم:آقاجون!دوستام می خوان بیان،یه خورده میوه🍊 و شیرینی🍩 بگیر.حاجی زود تر از پدرم برگشت،میوه وشیرینی خریده بود.بعدهاتوی زندگی هم همین طوربود.احتیاج نبودمن یا بچه هاچیزی راکه توی دل مان بودبه زبان بیاوریم،همیشه این قدرحواسش جمع بودکه قبل از این که ماچیزی بگوییم، خودش می فهمید.خلاصه،باهمین کارهایش گولم زد! صبح همان روزی که حاجی ومادرش قراربود تهران برگردند،من کنکور✍🏻 داشتم.خواهرهایم گفتند:امروز ده تا کنکورداری؛یکی صبح،یکی هم عصر.وقتی این ها می خوان برن.بالاخره باید جوابش رو بدی. بذارببینیم توی کدوم کنکورت قبول می شی؟آن روز صبح چقدر به من خندیدند.همه مدت⏱ کنکور،داشتم به این فکر می کردم که حالا عصر جوابش را چه بدهم!🤔 ─┅═♡❤️♡═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═♡❤️♡═┅─