eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهنــام زانوي غم بغل کرده بود. نشســته بود کنج حیاط مســجد جامع. رد خشكیده ي اشك هنوز بر گونه هايش ديده مي شد. شیخ شريف قنوتي، روحانی داوطلبی بود که با عده اي داوطلب از شــهر بروجرد به خرمشهر آمده بود. اسم گروهش، الله اکبر بود. حالا شیخ شريف، خستگي ناپذير در مسجد جامع فعالیت مي کرد. شــب و روز نمي شــناخت. هرجا که احتیاج به نیرو بود، او و گروهش جزو اولین کســاني بودند که براي نبرد، راهي مي شدند. در مواقع ديگر، مي شد او را در مســجد جامع ديد که به مجروحین رســیدگي مي کند و به رزمندگاني که دوست و خانواده شان شهید و اسیر شده اند، دلداري مي دهد. يك فرمانده ي مردمي بود. شیخ شريف کنار بهنام نشست. «پسرم بهنام، تو چِت شده؟»بهنام ســر بلند کرد. به صورت مهربان شــیخ نگاه کرد. چشــمان خسته اما خندان شــیخ که برق زندگي مي زد، از پس شیشه ي دودي رنگ عینكش ديده مي شد. بهنام ساکت ماند. شیخ گفت: ـ تقصیر تو چیه؟ تو ســعي و تلاشــت را کردي. اگر دير نرســیده بوديم، آن سرباز و راننده ي وانت را نجات مي داديم. بهنام، از به ياد آوردن صحنه ي شهادت آن دو، بدنش لرزيد. وقتي بهنام به هوش آمده بود، با التماس از شــیخ شــريف و نیروهاي ديگر خواهش کرده بود که براي کمك با او همراه شوند. اما وقتي به نخلي که آن دو به آن بســته شــده بودند رسیدند، بهنام با صحنه ي فجیعي رو به رو شد. سرباز جوان و راننده ي وانت، تیرباران شده بودند. شیخ دســتور داد جنازه ي آن دو را همان جا به خاك سپردند. زير نخلي که به شهادت رسیده بودند. «پاشو پسرم، به جاي زانوي غم بغل کردن، بايد با دشمن جنگید.» بهروز مرادي با عجله وارد حیاط مسجد شد و با صداي بلند گفت: «چند نفر نیروي تازه نفس با من بیايند.» شیخ گفت: «من مي آيم.» «من هم مي آيم.» بهنام برخاست. شیخ لبخند زد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
بهروز مرادي گفت: «عراقي ها به زمین فوتبال خلیج فارس و پشــت اســتاديوم رســیده اند. بايد جوري موضع بگیريم که بر اســتاديوم و آنها تسلط کامل داشته باشیم. بهترين راه اين است که در اطراف خیابان حشمت نو با عراقي ها درگیر شويم. چند نفر بروند به خیابان شهرام و چند نفر با من به حشمت نو بیايند.» بهنام در کنار بهروز ماند. بهروز، راکت انداز آرپي جي را مســلح کرد. دويدند. افراد گروه به طرف عراقي ها شلیك کردند و دويدند. بهنام که سلاح نداشت، با خود، کلمن آب و کوله اي پر از نارنجك و گلولـــه حمل مي کرد. به يك کوچه رسیدند. بهروز به يك خانه اشاره کرد: «بايد به پشــت بام اين خانه برويم. بهترين زاويه براي شلیك به سنگر تیربار عراقي ها، روي اين پشت بام است.» خانه هــا خالي بود. مــردم خانه ها را رها و کوچ کــرده بودند. بهروز به طرف خانه رفت. با لگد زد و در را شكست. وارد خانه شدند. ناگهان يك پیرزن قامت خمیده از داخل اتاق چســبیده به حیاط، بیرون دويد. يك چوب بلند در دست داشت. «پدرســوخته ها... بي پدر و مادرها... چرا نمي گذاريد راحت باشــیم، چرا اين همه تیراندازي مي کنید؟!» بهنام و ديگران شــوکه شــدند. اصلا ًتوقع نداشــتند که در آن جنگ و گريز وحشــتناك، در يك محله ي خالي از ســكنه، با يك پیرزن روبه رو شوند. بهروز رفت جلو و گفت: «خاله! تو اينجا چكار مي کني، مگر نمي داني جنگ شده؟!» «غلــط مي کنید که جنگــه، برويد پــي کار و زندگي تان، چــرا نمي گذاريد زندگي مان را بكنیم؟» بهنام نمي دانست بخندد يا ناراحت باشد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
ده روز از شروع جنگ مي گذشت وپیرزن هنوز نمي دانست عراقي ها به خرمشهر حمله کرده اند. بهروز گفت: «خاله جان! تمام همســايه ها رفته اند. شــما اينجا تك و تنها چه مي کنید؟ مگر نمي بینید خمپاره و توپ مي اندازند، صداي گلوله و انفجار را نمي شــنويد؟ عراقي ها به شهرمان حمله کرده اند.» «عراقي ها غلط مي کنند حمله کنند. برويد گم بشــويد. از خانه ي من برويد بیرون!» «خاله... تو را به خدا بگذار برويم پشت بام. عراقي ها دارند جلو مي آيند.» «آخــه مردم آزارهــا، چرا اذيت مي کنید؟! بگم خــدا چكارتان کند. ده روزه همین طــور صداي تق تــق راه انداختید و الكي تیــر مي اندازيد و مردم را اذيت مي کنید.» پیرزن مجال صحبت نمي داد. پشت ســر هم ناســزا مي گفت و آنها را تهديد مي کرد که اگر بیرون نروند، پاســبان خبر مي کنــد. پیرزن عجیبي بود. هرچه بهروز و ديگران گفتند، حرف به گوشش نمي رفت. «خاله، باور کن چند تا عراقي تو آن خانه هستند.» «کدام خانه؟» «خانه ي آقاي نوري.» «شــما دروغ مي گیــد، عراقي ها تو خانه ي نوري چه غلطــي مي کنند. آقاي نوري ايرانیه، عراقي و جاسوس نیست.» هرچــه بهروز و گروهش التماس کردند ، فايده نكرد. يكي که عصباني شــده بود، غريد: «بابا اين ديوانه است. بايد کار خودمان را بكنیم!» بهروز جلوي او را گرفت و گفت«نــه، گوش کنید. اگر ايــن پیرزن اجازه ندهد که تو خانــه اش برويم، هیچ کدام حق ورود نداريم. چون اگر شهید بشويم، يك نفر را ناراضي کرديم و خدا نمي بخشدمان. صبر کنید ببینیم چه مي شود.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
بهنام گفت: «خاله جان، مرا مي شناســي؟ من بهنام هســتم... پســر نصرت خانم. به من مي آيد مردم آزار باشــم؟ تو را به خدا فقط بگذار يكي مان برود روي پشت بام و يك گلوله بزند طرف دشمن و بیايد. قول مي دهم هیچ سر و صدايي نشود.» پیرزن با شــك و ترديد نگاهي به بهنام کرد. بهنام خنديد. ســرانجام پیرزن راضي شد. «باشه، اما من همین جا مي ايستم و نگاه مي کنم که کجا را مي زنید. واي به حالتان اگر يك گلوله بیشتر بزنید!» بهروز، فرز و چابك بالا رفت. يكي ديگر هم پشت سرش روي پشت بام رفت. پیرزن فرياد کشید: «يالا زود باش... بزن بیا برو گمشو... مي خواهم در را ببندم!» بهنام گفت: «خاله جان، اين طور که شــما داري داد و هوار مي کني که نمي شــود. بگذار کارشان را بكند.» «پس زود باشــید... پســرجان براي تو خوبیت ندارد قاطي اين مردم آزارها بشوي. من مادرت را می شناسم. زن خوبی است. تو هنوز بچه اي!» بهنام خنديد. بهروز از بالاي پشت بام، خم شد رو به حیاط و گفت: «خاله جان، برو تو اتاق تا آتش پشت اين آرپي جي تو را اذيت نكند. بهنام، بال پیرزن را گرفت و او را آرام داخل خانه برُد. ناگهان صداي شلیكآرپي جي از بالاي پشت بام بلند شد. پیرزن مثل ديوانه ها تو حیاط دويد. «بي شرف ها... مردم آزارها... خانه خرابم کرديد.» نـاگهــان چند رگبار گلولــــه به ديوار و پنجـره ي خانه خــورد. شیشــه ها شكســت و تو حیاط ريخت. بهنام ديد که پیرزن مثل گنجشــك اسیر، از ترس مي لرزد. چند رگبار ديگر به در و ديوار خانه خورد. بهروز و همراهش از راه پله به حیاط رسیدند. بهروز رو به بهنام گفت: «بهنام، خاله را برســان به مسجد جامع. اينجا بماند، عراقي هاي نامرد بهش رحم نمي کنند.» بهروز و گروهش دويدند تو کوچه و شــلیك کنان رفتند. بهنام يك ساعت به پیرزن اصرار و التماس کرد تا راضي شد همراه او به مسجد جامع برود. «خاله جان، فقط بیا مســجد جامع. آنجا خطر کمتر است. اگر ديدي جنگ نیست و ما دروغ مي گويیم، برگرد خانه ات.» «باشد، فقط تا مسجد جامع مي آيم.» پیــرزن با آن که از صداي گلوله و انفجار مي لرزيد، اما با آرامش و به کندي، درهاي خانه را بست. بعد چیزي يادش آمد. «پســرم... الهي پیرشوي... برو آن قفس مرغ عشــق هاي مرا بیاور. نمي توانم تنها بگذارم شان، يادگار شوهر خدابیامرزم است.» بهنام، قفس را از شــاخه ي درخت برداشــت. دو مرغ عشق در قفس، بال بال مي زدند. پیرزن، در خانه را ســه قفله کرد. بهنام دســتش را گرفت و به سوي مسجد جامع روانه شدند. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313