eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد جامع، شلوغ تر از روزهاي پیش بود. نیروهاي داوطلب که از شهرهاي دور و نزديك آمده بودند، تنها جايي که مي شــناختند يا شــنیده بودند که بايد اول به آنجا بروند، مسجد جامع بود. سر شیخ شريف، شلوغ بود. «حاج آقا، ما بیست نفريم. از تبريز آمده ايم.» «سلاح داريد؟» «بله... بیست تا ژ ـ ث و چهار تا م ـ يك؛ چهل تا نارنجك هم داريم. «خــب... الحمدلله! منتظر بمانید تا رضا دشــتي بیايــد. از حالا او فرمانده ي شماست. *** «حاج آقا، تكلیف ما چیه؟ عراقي ها کجايند؟ ما به خرمشهر وارد نیستیم.» «پس چرا دست خالي آمديد؟»«چه مي دانســتیم! گفتند که فقط نیرو احتیاج هســت. اگر مي دانستیم، از شهرمان با خودمان سلاح و مهمات مي آورديم.» «بايد خودتان ســلاح دســت و پا کنید. با بچه هايي که به عملیات مي روند برويد و ســلاح عراقي ها را غنیمت برداريد. هرچه مي توانید در شــلیك گلوله و مهمات، صرفه جويي کنید.» بهنام داشــت به چند دختر جــوان که کوکتل مولوتف درســت مي کردند، کمك مي کرد. در بطري هاي خالي، بنزين و صابون رنده شــده مي ريختند، تكه پارچه اي را تو بطري فرو مي کردند و ســر بطري را مي بستند. بطري هاي آماده، کنار هم پاي ديوار رج شده بود. شــیخ شريف به طرف شان آمد. دســتانش از ضعف و خستگي رعشه گرفته بود. «خواهران! سرســختي بس است. ماندن شما جايز نیست. عراقي ها لحظه به لحظه جلو مي آيند. اگر يكي از شماها ـ زبانم لال ـ اسیر آن نامردها شويد، چه خاکي به سر کنیم؟» خانم حكیمي، يك زن جاافتاده که چادر از سرش نمي افتاد، با پر چادر، عرق صورتش را گرفت و با صداي خسته گفت: «دل نگران ما نباشید. ما به برادرها سپرديم که اگر يكي از ما اسیر شد، حق شلیك دارند. ما قسم خورديم که زنده اسیر دشمن نشويم.» شیخ شريف هرچه اصرار و پافشاري مي کرد که زن ها خرمشهر را ترك کنند، هیچ کدام راضي به رفتن نمي شدند. چند تا از زن ها که همسرانشــان شهید شــده بود، قسم خورده بودند که تا انتقام شهیدشان را نگرفته اند، خرمشهر را ترك نكنند. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
خانم حكیمي رو به بهنام گفت: «پاشو بهنام، جَلدي چند تا از اين ها را برسان به گروه محمد نوراني!» بهنام تا مي توانســت بطري ها را بغل گرفت، دويــد. چند کوچه و خیابان را زيرپا گذاشــت. به خیاباني رسید که گروه نوراني در آنجا مستقر بودند، اما آنها نبودند. بهنام گیج شــد. گوش تیز کرد. از وراي صداي شلیك و انفجار، صداي شنيِ چند تانك را شنید. چشم به اطراف چرخاند. يك خانه را که پشت بامش بلند بود، انتخاب کرد. با لگد زد در را شكســت. وارد خانه شــد و از راه پله بالا رفت. بطري ها را روي بام گذاشــت. سینه خیز تا کنار هره ي پشت بام رفت و در کمال وحشــت، چند تانك را ديد. ده ها ســرباز عراقي آماده ي شلیك، جلوتر از تانك ها حرکــت مي کردند. چند عراقي ديگر در پناه تانك قدم برمي داشــتند. بهنــام فهمید که گروه نوراني به ســويي ديگر رفته و آن نقطه بي محافظ مانده اســت. بايد کاري مي کرد. دســت به جیب هايش زد. کبريت نداشت. سینه خیز عقب کشــید. از راه پله پايین دويد. اتاق ها را گشــت. آشپزخانه را زير و رو کرد. ســرانجام وقتي که داشــت ناامید مي شــد، داخل يخچال که خاموش بود، يك قوطي کبريت پیدا کرد. قوطي کبريت نم داشت. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
به پشــت بام رسید. سینه خیز جلو کشید. يكي از تانك ها به بیست متري اش رســیده بودند. روي تانك ها تسلط خوبي داشــت. يك چوب کبريت به قوطي کشید. باروت چوب کبريت که نم داشت، خرد شد. يك چوب کبريت ديگر، باز هم روشــن نشــد. تانك به پاي خانه اي که روي پشت بامش بود، رسید. سر به آســمان بلند کرد. خدا را در دل قســم داد. چوب کبريت را کشید. روشن شد. فتیله ي يكي از بطري هاي کوکتل مولوتف را روشــن کرد. لحظه اي صبر کرد و بعد بطري را پايین انداخت و سر دزديد. صداي انفجار آمد و لحظه اي بعد آتشتا بالاي پشت بام شعله کشید. ضجه ي چند عراقي به گوش بهنام رسید. چند رگبار گلوله به لبه ي پشت بام اصابت کرد. بهنام بطري ديگر را آتش زد و پايین انداخت. سرکشید و به پايین نگاه کرد. ديد که چند ســرباز عراقي مي خواهند وارد حیاط شوند. معطل نكرد. بطري هاي ديگر را انداخت پايین. پشــت بام ســمت راستي، چندمتر پايین تر از جايــي بود که بهنام قرار داشــت. عقب گرد کرد. دل بــه دريا زد. دويد و پريد. محكم روي پشت بام بعدي افتاد. درد در قوزك پاي راستش تیر کشید. معطل نكرد. پشــت بام به پشــت بام پريد. چند رگبار به سويش شــلیك شد. بي محابا پريد تو يك حیاط و داخل حوض پر از آبي که جلبك بســته بود، افتاد. ســر تا پا خیس شد. يك نفس تا مســجد جامع دويد. قلبش به شدت در سینه مي تپید. رسید و صدايش را رها کرد: «تانك ها... تانك ها دارند مي آيند!» صالح موســوي و گروهش کــه براي گرفتن مهمات به مســجد آمده بودند، سراسیمه پشت سر بهنام دويدند. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313