eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
به دنبال گروه ســیدصالح، عده ي از داوطلبان بدون سلاح مي دويدند. صالح به بي سیم چي گفت: «با جهان آرا تماس بگیر، بگو نیرو بفرستد!» براي اســتراحت، در پناه يك ديوار ايستادند. صالح رو به داوطلبان بي سلاح کرد. «شــما جلو نیايید. عقب بايســتید و اگر کســي مجروح شد، سريع ببريدش مسجد جامع.» رسول نوراني، دوان دوان آمد. او برادر کوچك محمد نوراني و همسن و سال بهنام بود. گرچه قدش بلندتر از بهنام بود. رسول نفس نفس زنان گفت: «صالــي... صالي... برادرم محمــد گفت هواپیماهاي خــودي دارند مي آيند عراقي ها را بمباران کنند، فعلا ًهمین جا بمانید.»صالي گفت: «باشد. ما صبر مي کنیم.» دقايقي بعد، صداي شــیرجه هواپیماهاي ايراني در آسمان خرمشهر پیچید. بهنام دستش را سايبان چشم کرد. راکت ها را ديد که از هواپیماها جدا شده اند و به طرف زمین مي آيند. همه روي زمین، خیز رفتند. زمین لرزيد. هوا سنگین شــد و موج انفجار از بالاي سرشــان گذشــت. هواپیماها چند بار ديگر بمباران کردند. سرانجام سیدصالح گفت: «حرکت مي کنیم! آرپي جي زن ها با من بیايند. بهنام! تو و رسول پیش بچه ها بمانید و تا علامت ندادم، جلو نیايید.» بهنام با ناراحتي گفت: «من هم مي آيم.» «نه، همین که گفتم... بمان. ما رفتیم.» صالــح و چند جوان آرپي جي زن به طرف خیاباني که تانك ها در آنجا بودند، راهي شدند. رسول گفت: «غصه نخور بهنام، نوبت ما هم مي شود.» بهنام طاقت نیاورد. «من برمي گردم مسجد جامع.» «نه، نرو خطر دارد.» اما بهنام دويد و دور شد. بهنام به مسجد جامع رسید. جهان آرا را ديد که دارد گروه بهروز مرادي را براي مقاومت در برابر تانك ها راهنمايي مي کند. چشم بهنام به گوشــه ي مســجد افتاد. مش محمد داشــت بین رزمنده ها نارنجك تقسیم می کرد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
ساعتي بعد، گروه بهروز مرادي به منطقه سنتاب رسیدند. ديدند که از داخل خانه ها سر و صدا مي آيد. بهنام گفت: «يعني هنوز مردم تو خانه ها هستند؟» بهروز علامت داد که در سكوت جلو بروند. بهروز و به دنبالش بهنام، يك در نیمه باز را باز کردند. وارد خانه شــدند. بهنام ديد که يك عراقي در حمام داردخودش را مي شويد و چند عراقي ديگر با شورت و زيرپیراهن در اتاق استراحت مي کننــد. در خانه هاي ديگر هم عراقي ها خوابیده بودند، يا لوازم خانه را غارت مي کردند. بــا فرياد بهروز، عراقي ها وحشــت زده از جا پريدند. درگیري شــدت گرفت. بهنام، ضامن يكي از نارنجك ها را کشید، بسم الله گفت و نارنجك را به طبقه ي بالا، جايي که ســرباز عراقي با تیربار شــلیك مي کرد، پرت کرد. به کوچه دويد. خانه منفجر شد و ضجه ي عراقي ها بلند شد. چند سرباز عراقي، لخت و گريان، با دست هاي بالا رفته تسلیم شدند. بهروز سلاح آنها را جمع کرد. يك کلاشینكف به بهنام داد و گفت: «اينها را برسان مسجد جامع!» بهنام از اين که سلاح به دست آورده بود، سر از پا نمي شناخت. سومین باري بود که سلاح به دست مي گرفت. يك بار، چند ماه پیش کلت برادرش داريوش را به دســت گرفته و دفعــه ي بعد، در دومین روز جنگ از کنار يك کشــته ي عراقي، ســلاح برداشــته بود. اما نوراني آن را گرفته و گفته بود که بهتر اســت کساني که آموزش ديده اند، سلاح داشته باشند. بهنام، به هفت اســیر عراقي نهیب زد که جلو بیفتند. انگشــتش روي ماشه بود و پشــت آنها قدم برمي داشت. آماده ي شلیك بود. حالا که با آن عراقي هاي گــردن کلفت تنها مانده بود، مي ترســید که نكند دســته جمعي حمله کنند. فاصله اش را با آنها بیشــتر کرد. اســیر آخري يك لحظه برگشــت و نیم نگاهي بــه بهنام کرد و لبخند زد. بهنام صدايش را کلفــت کرد. عربي بلد نبود، اما به فارسي گفت: «نخند نامرد، راهت را برو!» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
اســیر اولي، پا سست کرد. بهنام نوك سلاحش را بالا گرفت و يك گلولـــه شــلیك کرد. اســلحه لگد انداخت. بهنام به رو نیاورد. عراقي ها که حساب کار دست شان آمده بود، شروع به التماس کردند. «سرم را برديد، بس کنید! راه تان را برويد.» به يك کوچه رســیدند. ناگهان اولین اســیر که جلوتر از همه بود، با سرعت دويد. بهنام يك لحظه گیج شــد. نشانه گرفت و شــلیك کرد. گلولــه به لمبر عراقي خورد و او با ســر به زمین افتاد. بهنام به اســراي ديگر اشاره کرد که رو به ديوار و دست بالا بايستند. يكي از آنها خودش را خیس کرد. بهنام به طرف اسیر فراري رفت. اسیر فراري التماس کنان دستش را روي محل زخم گذاشته بود. «حقت است بي پدر... از دست من فرار مي کني؟» بعد به يكي از عراقي ها اشاره کرد که اسیر مجروح را کول بگیرد. *** مش محمد با فرياد يكي از خانم ها از شبستان بیرون دويد: «مش محمد... مش محمد... بیا ببین، عراقي ها!» مش محمد، هراسان به حیاط دويد. ديد که حیاط شلوغ شده. ديد که بهنام جلوتر از هفت عراقي گريان و پابرهنه، وارد مســجد مي شــود. شــیخ شــريف، خنده خنده جلو رفت. پیشــاني بهنام را بوسید. بهنام ديد که زن ها و مردها، تو حیاط با تحسین و لبخند نگاهش مي کنند. سرخ شد و سر پايین انداخت. «سلامتي شیربچه ي خرمشهر بهنام محمدي صلوات!» همه صلوات فرستادند. بهنام که از خجالت خیس عرق شده بود، گفت: «من بايد بروم. اينها تحويل شما!»يكي از زن ها گفت: «بیا...!» بهنام، قمقمه ي آب را گرفت و به طرف محلي که ســید صالح و گروهش با تانك ها درگیر شده بودند، دويد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313