#فصل9
به زحمت دسته هاي فرغون را بلند کرد و به جلو راند. هرچند لحظه، خمپاره و توپ بي هدفي در دور و نزديكي شــان منفجر مي شــد. صداي شلیك گلوله و انفجار براي لحظه اي قطع نمي شــد؛ گرچه از گلوله باران روز اول کاســته شده بود. مصیب که ســرش رو به چرخ فرغون بود، سر، بلند کرد، به زحمت لبخند زد و پرسید: «بهنام... اين... آمبولانس... را... از... کجا... آوردي؟» بهنام که از زور و تقلا خیس عرق شده بود، خنده خنده جواب داد: «مگر يادت رفته؟ وقتي تو مسابقات کشتي اول شدم، اين را جايزه دادند!» مصیب خنديد. از گوشه ي لبش باريكه ي خون جاري شد. «پس... پس چرا... فقط يك... يك چرخ... دارد؟» «عراقي ها گشنه بودند، سه تا چرخ ديگرش را کوفت کردند!» چرخ فلزي فرغون با صداي بلند غیژ غیژ مي کرد. مصیب با درد خنديد. «حتما ًاين هم آژيرش است!» نزديك مسجد جامع رسیدند. بهنام در همان حال گفت: «فقط قول بده وقتي خوب شدي، کرايه ام را بدهي!» به مســجد جامع رســیدند، بهنام به مصیب نگاه کرد. مصیب لبخند بر لب، چشمانش باز مانده بود. فرغون از دست بهنام افتاد. با ناباوري جلو رفت. مصیب با چشــمان رو به آســمان شهید شده بود. بغض بهنــام ترکید. چند نفر آمدند و جنازه ي مصیب را داخل حیاط مســجد جامع بردند. بهنام به گوشــه ي حیاط رفت. به ديوار تكیه داد و شانه هايش لرزيد. در هر گوشــه ي حیاط، عده اي مشــغول کاري بودند. در زاويه ي راست، يك چادر بهداري بود. چند دکتر و پرســتار به مجروحین مي رســیدند. در زاويه ي چپ، خانم ها در حال پختن غذا بودند. ده ها نوجوان و جوان در حال درســت کردن کوکتل مولوتف بودند.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#فصل9
بهنام بلند شد و گفت:«خُب، آقا بهروز اگر کاري نداريد من... .» ناگهان ســوت خمپاره آمد. مصیب روي بهنام پريد خمپاره با صداي مهیبي منفجر شد. بوي باروت در مشام بهنام پیچید. گرد و خاك همه جا را تیره کرد. مصیب کنار افتاد و بهنام ديد که ســینه و شــكم مصیب ترکش خورده و خون از محــل جراحت بیرون مي ريزد. بهروز بــا عجله بلوزش را کند، تكه تكه کرد و زخم هاي مصیب را پانسمان کرد. مصیب هنوز زنده بود. بهنام فرياد کشید: «بايد برسانیمش مسجد جامع!» يكي گفت: «آخه چطوري؟ ما که وسیله نداريم.» بهنام خم شد و گفت: «روي کول من سوارش کنید. خودم مي برمش.» بهــروز و يكي ديگر کمك کردند و مصیــب را بر کول بهنام انداختند. بهنام زيــر آتش گلوله و ترکش ها حرکت کرد. مصیب ســنگین بــود و جثه ي ريز و استخواني بهنام طاقت حمل مصیب را نداشت. نفس نفس زنان، چند کوچه را رد کرد. مصیب دردکشان گفت: «بهنام... مرا بگذار زمین... خسته مي شوي.» بهنــام، مصیب را در پناه يك ديوار، زمین گذاشــت. نفس تازه کرد و گفت: «من الان برمي گردم.» بهنــام دويــد. خانه هاي خالي را جســتجو کرد. يك فرغــون را که چرخش لاستیك نداشت، پیدا کرد. به زحمت مصیب را روي فرغون گذاشت.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#فصل9
ده ها رزمنده در گوشه ي شبستان مسجد ـ خسته از جنگ شبانه ـ در حال اســتراحت بودند. چند پیرزن، بالا ســر جنازه ي شهدا ســینه مي زدند و گريه مي کردند. مش محمد ـ خادم مسجد ـ آمد و گفت: «چند نفر بیايند کمك، شهدا را به جنت آباد ببريم خاك کنیم.» بهنام بلند شــد. پیرزني قامت خمیده و چادر عربي به ســر، داخل مســجد جامع دويد. ايســتاد وســط حیاط، گنگ و حیران، نگاهي به اطراف کــرد و بعد صیحه کشید. «شهید من کجاست؟ دختر تازه عروسم کجاست؟» چند زن دويدند و دستان پیرزن را گرفتند. پیرزن مويه کنان گفت: «تو را به خدا بگذاريد فقط يك بار ديگر دخترم را ببینم. دوســت دارم بدن معطرش را ببويم، ببوسم. آرزو به دلم نكنید!» بهنام نتوانست جلوي خود را نگه دارد. مثل تمام کساني که در حیاط گريه مي کردند، اجازه داد اشــك، صورتش را بشويد. يكي از زن ها، پیرزن را به سوي شــهدا ـ که زير پتوها بودنــد ـ برد. پیرزن زمین افتــاد. روي کنده ي زانو جلو خزيد. پتو از روي تك تك شهدا کنار زد و سرانجام دست لرزانش به سوي يك پتــو رفت. پتو را کنار زد. بهنام ديد که پیرزن ناله ي بي صدايي کرد. خودش را روي شــهید انداخت. يكي از زن ها جلو رفت و زير بال پیرزن را گرفت. پیرزن سبك بود و کوچك. مش محمد با صداي بغض کرده گفت: «بايد شهدا را به جنت آباد ببريم.» زن ها، پیكر زن هاي شــهید را برداشتند و مردها شهیدان مرد را. شهیدان را پشت يك وانت گذاشتند. بهنام سوار وانت شد. پیرزن کنار راننده نشست
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#فصل9
نگاه بهنــام بــه جنازه ها بود. انگار همگي به خوابي ناز رفتــه بودند. کنار پايش، يك شهید بود که محاسن سیاهش از خون سرخ شده بود. پیشاني اش شكسته بود. چشمانش نیمه باز بود. وانت حرکت کرد. چند خمپاره پشــت ســر وانت منفجر شد. بهنام به کابین وانت تكیه داد. ســر شــهید را به زانو گرفت. موهاي شهید، خاکي و آشفته بود. موهاي شهید را مرتب کرد؛ موهايش نرم و خوش حالت بود. وانت سرعت گرفت. صداي هجوم باد در گوش هاي بهنام پیچید. به جنت آباد رســیدند. انگار صحراي محشــر بود. دســته هاي زن و مرد بر مزار شهدا ديده مي شدند. وانت توقف کرد. چند زن و مرد به سوي وانت دويدند. يك مرد فرياد کشید: «عزا عزاســت امروز، روز عزاســت امروز، خمیني بت شكن، صاحب عزاست امروز!» مردم، خشــمگین و گريان، جواب مي دادند و پیكر شــهد ا را بالاي دست ها مي بردند. انگار توفان شده بود. بهنام، پیرزن همراهش را ديد که در کنار دختر شهیدش به سر و سینه مي زند و نوحه مي خواند. يكي گفت: «از نوه ي امام خمیني که اينجا بودند، پرســیديم مي شــود شهدا را بي غسل و کفن دفن کنیم، گفتند امام فرموده که شــهید احتیاج به غسل و کفن ندارد. شهدا را بیاوريد نماز بخوانیم و دفن کنیم.» ده ها شــهید را بردند و در جايي گذاشــتند. يك روحاني آمد، قامت بســت. مردم پشت سرش تكبیر گفتند. چند خمپاره و توپ در چند متري بهنام منفجر شــد. مردم انگار داشــتند عادت مي کردند. با آن که انفجارها در نزديكي شان به وقوع مي پیوست، اما کسي نمازش را نمي شكست
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#فصل9
صورت هاشــم از فرط گريه، زخم شده بود. چشمانش دو کاسه ي خون شده بود. نوك انگشتان دستش خوني و لباسش پاره شده بود. بهنام کنار هاشم نشست. «هاشم... هاشم... .» اما هاشم انگار در دنیاي ديگر بود. نگاه منگش به نقطه اي در دور دست بود. هاشــم را به شدت تكان داد. چندبار صدايش کرد اما هاشم مثل آدم هاي گیج و منگ، عكس العملي نشــان نداد. مردي که بالا سر قبر کناري نشسته بود، رو به بهنام گفت: «کارش نداشته باش، تو حال خودش نیست.» «مگر چه شده؟» «همه ي خانواده اش شــهید شــده اند؛ پدر و مادر و سه برادر و دو خواهرش. فقط او زنده مانده است.» بهنام با حیرت به هاشــم نگاه کرد. هاشــم تكان تــكان مي خورد و زير لب چیزي واگويه مي کرد. بهنام دســت هاشــم را گرفت و به زحمت بلندش کرد. هاشــم مثل آدم هاي بي اراده، پشت ســر بهنام راه افتاد. بهنام و هاشم به وانت رسیدند. بهنام کمك کرد تا هاشم سوار وانت شود. خودش هم کنار او نشست. وانت حرکت کرد. وقتي به مســجد جامع رسیدند، بهنام هاشم را به گوشه ي حیاط برد. گشت و محمدنوراني را پیدا کرد. «آقا نوراني! اين هاشــم است؛ دوســت من. تمام خانواده اش شهید شده اند. اصلا ًحالش خوب نیست. بدنش يكپارچه آتش است.» نوراني گفت: «برو به مش محمد بگو با بقیه ي مردم بفرستندش اهواز. آنجا برايش کاريمي کنند. بهنام ســراغ مش محمد رفت. مش محمد دســت هاشــم را گرفت. هاشم، مطیع و ســاکت بلند شــد و همراه مــش محمد به طرف يــك میني بوس که شیشه هايش گل مالي شده بود، رفت. بهنام در آخرين لحظه، دســت هاشــم را گرفت، صورت هاشم را بوسید و با صداي بغض کرده گفت: «ان شــاءالله بــه زودي خوب مي شــوي، برمي گردي و با هــم عراقي ها را از شهرمان بیرون مي کنیم!» هاشــم لبخند تلخي زد و ســوار میني بوس شد؛ میني بوس زير آتش دشمن حرکت کرد. بهنام دلش براي مادرش تنگ شد؛ دويد سوي خانه شان.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313